شاديهاي كوچك خيلي بزرگ
تا وقتي از اتاقم بالا و پايين پريدن قطره هاي آب رو زير نور چراغ كوچه نديده بودم باورم نشد اين باران تابستاني ست كه مي بارد بر شهر . دختر همسايه زير باران چرخيد وچرخيد و شال قرمزش نيز و من سرشار شادماني شدم وفرياد زدم متشكرم خداجون ...
* مردمي كه امروز توي صف نونوايي بربري محله ايستاده بودند همه روزنامه خون شده بودن وقتي صاحب مغازه يه جعبه روزنامه واسه نسوختن دست مشتري ها دم در كذاشته بود و ادمها روزنامه ورق ميزدند در اين انتظار
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۰ ساعت 23:17 توسط فـهـــیــــــمـه
|
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه