باغی که فرامـــــــــــــــــوش کرده ام
مکان -تهران –خارجی – میدان پانزده خرداد(بازار)
در شلوغی خرید و حراج های آخر سال و هیاهوی مردمی که گویی قحطی ای در راه است یا از قحطی بزرگی تازه برگشته اند پیرمردی ساکت گوشه ی میدان نشسته با قفسی پر از پرنده هایی دو برابر گنجشک و خاکستری رنگ و با خطهای سفید در تمام بدن ، می پرسم اینها چه پرنده ای هستند ؟ می گوید : سار ، نذر می کنید یکی می خری دو هزارتومان بعد آزادش می کنی ...
ناگاه دلم برای سارها گرفت برای پیرمرد خسته هم . دوباره گفت: نذر کن دخترم اگر آزادشان کنی پر می زنند میروند باغ گلستان و یک باغ دیگه که اسمش رو یادم رفته ...
ومن دلم برای خودم هم گرفت سارها روی هم پا می گذاشتند تا در این قفس تنگ به تکه نانی که پیرمرد برایشان انداخته
بود نوک بزنند. من چشم برگرداندم و راه افتادم و درخیل آدمیان خیابان گم شدم هرچه نگاه کردم تفاوتی ندیدم ، تفاوتی ندیدم ...
*کاش کسی نذری برایم می کرد.....
*کاش همین الان صدای دریا می امد....
* کاش "ماه" یی در لابه لای برگهای یک درخت بزرگ گردو هی پیدا و گم میشد....
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه