سفره ی کوچک شام را با عجله پهن میکنم از گشنگی با سرعت  غذا را می بلعم و بعد که شام تمام میشود انقدر سست میشوم که حال جمع کردن سفره را ندارم

چند قدمی برمیدارم و با صورت روی  بالشتی که ان نزدیکی است  می کپم  .

  که از آنطرف سفره   آرام به  سویم  می آید  نگاهش می کنم  ، نگاهم می کند نزدیکتر شده و  به من خیره میشود .

دوستش ندارم  چشمانم را می بندم تا دیگر نبینمش

میخواهم بکشمش

 

پلک باز میکنم دور شده . میرود و زیر تاریکی مبل گم می شود

چشمانم را دوباره می بندم  او هم فهمیده است    حوصله ی کشتنش را ندارم

یک هفته است دو تا گچ  سوسک خریده ام و حس اینکه بردارم به در  و دیوار وچهارکنج خانه بکشم    را ندارم ....