دوستم داشــــــته بــــــاش
سفره ی کوچک شام را با عجله پهن میکنم از گشنگی با سرعت غذا را می بلعم و بعد که شام تمام میشود انقدر سست میشوم که حال جمع کردن سفره را ندارم
چند قدمی برمیدارم و با صورت روی بالشتی که ان نزدیکی است می کپم .
که از آنطرف سفره آرام به سویم می آید نگاهش می کنم ، نگاهم می کند نزدیکتر شده و به من خیره میشود .
دوستش ندارم چشمانم را می بندم تا دیگر نبینمش
میخواهم بکشمش
پلک باز میکنم دور شده . میرود و زیر تاریکی مبل گم می شود
چشمانم را دوباره می بندم او هم فهمیده است حوصله ی کشتنش را ندارم
یک هفته است دو تا گچ سوسک خریده ام و حس اینکه بردارم به در و دیوار وچهارکنج خانه بکشم را ندارم ....
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۱ ساعت 23:26 توسط فـهـــیــــــمـه
|
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه