آدم گاهی میشینه فکر‌میکنه به راه اومده

به‌ همه ی اون دوستت دارم هایی که تا اینجای قصه شنیده !

بعد تک تک‌‌‌ کلماتی که یکی یکی بهش گفتن در زمانهایی که خیلی خیلی عاشقش بودن رو هی به یاد میاره و قلبش گرم میشه

عشق های تند و آتشین همه شون میان و میرن

اونچه که گاهی یهو‌ وسط مسیر زندگیت یه شب پاییزی بهش فکر میکنی : تنها همون کلمه هایی هست که کسی یا اونایی که دوستت داشتن بهت گفتن نصف اون کلمه ها واقعیت وجودیتن خوشت میاد نصفش هم تعریف تمجید برآمده از هورمونهاست اونا هم بد نیستن !

بعدچی میشه؟ دلتنگ‌ میشی!

دلتنگ اون آدم ؟ نه لزوما چون گاهی آدمه کنارته .

ولی دیگه اون ‌کلمات گفته‌ نمیشه

چرا؟ علتها مختلفه گاهی خودت با کارهایی که میکنی ذوق عشق ورزیدن طرفت رو کور میکنی و یه سکوت خاصی جای کلمات رو میگیره

گاهی هم یه جایی اون حس میکنه شاید زیاده روی‌کرده

نه‌ در‌کلام بلکه در عمل ، خیلی تاخته جلو افتاده . یهو دیده دیگه چیزی نمونده ازش و از کسی که دوسش داشت دور شده و نه تنها نمی بیندش

حتی نمیشناسدش

و تو گاهی دلت برای اون حرفهای قشنگ ، اون شعرهایی که واست میخوند ، اون نگاه های عاشقانه اش تنگ میشه

دانه باز می دیل تی جایِ