یک روز عادی نزدیک کریسمس

امروز هوا سه درجه احساس می‌شد اما یه حسی بهم میگفت پاشو برو مرکز شهر!

دلم واسه آدمها تنگ شده بود.

هرچند هربار که میرم ، تنهاییم مث یه شلاق میخوره توی صورتم. و جاش تا خونه و تموم راه برگشت می مونه. ...درست شبیه بیرون رفتنهام در تهران...

اما هر دفعه میگم : دلم واسه شور و شلوغی وسط شهر تنگ شده ..

به شهر که رسیدم از درخت بزرگ مرکز فروش سرپوشیده فیلم برداشتم ..

بعدش رفتم کریسمس مارکت ، تکراری و شبیه هرسال بود ولی چراغهاش و رفت و آمد و بوی غذاها آدم رو گرم میکرد..

طبق معمول جلوی دکه ی نقره فروشی وایستادم با دقت انگشتر نگین دار ساده هارو تماشا کردم. قیمت نداشتن. آقاهه گفت: امتحان کن. روی انگشتم قشنگ بودن. گفت: بیست پوند. گفتم: دوسشون دارم! ولی گرونن. گفت: انگشتر ارزونتر میخواهی؟ برو پرایمارک!

بعد نگاهش رو برداشت و شروع کرد با یه نفر دیگه حرف زدن .. راستش !غمگین شدم از طرز گفتن و برخوردش. اینجا اینجوری کسی رو ندیده بودم !!

بعدش چون امروز صبح نسکافه ام رو نخورده بودم رفتم کاستا کافی یه کاپوچینو سفارش دادم !

داخل شلوغ و گرم بود . رفتم یه صندلی بلند رو به خیابون انتخاب کردم تا بتونم آدمهای اونور رو تماشا کنم. بغل دستم یه دختر جوون نشسته بود خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما یه بار هم نگام نکرد. تو گوشش هم هدفون بود. در تلاشی ناامیدانه سرم رو چرخوندم طرف دیگه یه خانومی روی تک صندلی نشسته بود داشت نگام میکرد یه جور آشنا .. انگار میخواد چیزی بگه ولی تا نگاش میکردم چشمش رو برمیگردوند یه ور دیگه!

بعد هم پاشد رفت ..

یه لحظه نگاه یکی رو حس کردم یه خانوم دیگه بود اون هم تا نگاش کردم نگاش رو دزدید .یه مرد میانسال خوشتیپ هم اونورتر تنهایی نشسته بود و کروسانی که سفارش داده بود داشت گاز میزد ولی به هیچکس نگاه نمیکرد ..

یه عده آدم تنها جمع شده بودیم کاستا کافی و رو از هم میگردوندیم .. تنها صحبتی که با یکی داشتم پسری بود که اومد گفت : این سینی واسه شماست؟ گفتم: نه واسه من نیست و جمعش کرد بردش ..

کمی از خودم ویدیو گرفتم در حالیکه داشتم یه ور موهام رو می بافتم .

بعد پاشدم رفتم بیرون و اونقدر توی راه از همه چی عکس انداختم تا شارژ گوشیم تموم شد.

دستهام یخ زده بود . گردنم و اون قلمبه ی گردالی دو سانتی روش دردش شدید شده بود هرچی خواستم خودمو دلداری بدم با گفتن کلمات: تو هیچیت نیست زن ! تو قوی ای ، همه چی اکی هست .. اما زورم نرسید به خودم ..و مغزم شروع کرد یادآوری چیزهای غمگین حالِ حاضرِ زندگیم و بلند بلند شروع کردم به گریه و اشک ریختن.. گفتم اینجا خالی شم بهتره تا برم خونه این مرد رو اذیت کنم ..

مسیر خلوت بود حسابی گریه کردم و اشک ریختم از شانسم یه دستمال توی جیبم پیدا کردم اشکها و ریملهای روی صورتم و خط چشمهام رو پاک کردم حالا دماغم هم یخ زده بود. توی کاپشنم قایمش کردم. دستهام هم توی جیبهام تا رسیدم خونه ..

مرد داشت گوشتی که خریده بود خورد میکرد گفت چرخ گوشت رو بیار وصل کن گوشتهارو چرخ کن .‌لباسم رو درآوردم گردنم هنوز درد میکرد

مرد گفت : همسایه داره اون قسمت از باغچه شون که بنتو رو دفن کرده با بیل میکنه خاکش رو

رفتم نگاه کردم گفتم بنتوی عزیزم دلم برات تنگ شده گربه ی نارنجی قشنگم ...باد می وزید داشت غروب میشد و من هنوز درد داشتم ...

آمدیم، رفتیم

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کردمت بنشین تماشایت کنم

قصه ی من شاید قصه ی خیلی هاست که جز زندگی ای معمولی و در آرامش چیزی نمی‌خواستیم...

گشتیم و گشتیم و زمان گذشت و در این جستجو و تماشا هربار که خواستیم در آرامش به آفتاب و دریا به گلها به زندگی به آدمها عشق بورزیم به ناگاه

همه چی محو شد ... و وقت رفتن بود ...

قصه ی کوتاه من

آمدم ، در زدم ، پشت در ماندم تا اینکه رفتم ..

قصه ی ما گاه حتی به در زدن هم نمی رسید شبیه همون باغ همسایه با یک در بزرگ بود که خوب چفت نشده بود و ما همیشه میتونستیم در بعدازظهرهای کشدار کودکی فقط با یک چشم از لای در کنجکاوانه به باغ قشنگ به پچ پچ آدمهای آنطرف به خنده ها و توپ بازی کودکانشان و به خوشبختی رازآلود همسایه نگاهی مخفی بیندازیم ...

یافت می نشود ؟!

ما که خودمان را پنهان می کنیم
درتابستان
در چمدان های نقره ای
در سفرهایی به سمت شمال
در عکس های دسته جمعی
در باران
در شادی مرطوب دریایی دررامسر ....

رنج
چگونه آدرس ها را پیدا می کند؟

از: محسن بیدوازی

جمعه هفت و بیست و یک دقیقه ی صبح ششم دسامبر ۲۰۲۴

در معلق ترین لحظات زندگیم

در تنهاترینشان تا کنون ...

مهمان

یه شب هفته ی پیش همینجوری نشسته بودیم پای تلویزیون مسابقه ی آشپزی می دیدیم که نمیدونم چطور یهو من یاد یکی از دوستهامون توی لندن افتادم.

بهش گفتم: راستی از فلانی ها چه خبر؟ پیداشون نیست! ..

که در جا گوشی رو برداشت و تماس گرفت باهاشون .

نیم ساعتی از هر دری با دوست دوران دانشگاهش حرف زد ...

بعد که گوشی رو قطع کرد گفت : دعوتشون کردم جمعه ی بعد بیان اینجا .. من یهو یخ زدم..

کلا اسم مهمون میشنوم سرگیجه میشم. نمیدونم شاید به خاطر اینکه بچگی و نوجوونی که همیشه مهمون داشتیم. و من استرس ها و بدو بدوها و خستگی های مامان رو می دیدم .

یا شاید چون هیچ وقت دختر زرنگ و دست و پا داری اونجوری که مامان و فامیل محترم انتظار داشتن نبودم . حالا از کلمه مهمون کلی استرس میگیرم. با اینکه با تموم وجود آدمها رو دوس دارم ولی هی اومد و درونگراتر شدم طی سالیان....

وقتی کمی به خودم اومدم بهش گفتم : چرااا ؟ گفت: یعنی چی چرا؟ خیلی وقته بنده خداها رو ندیدیم و چند سالی میشه نیومدن

یهو خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : آره خوبه که بیان . ولی باور کن خونه خیلی کار داره باید همه جاش تمیز اساسی بشه..

گفت دست نزن. خودم همه کار رو میکنم! تو فقط بشین. ولی استرسم بیشتر شد .

این جمله رو گفت : و رفت از درزهای کاشی حموم شروع کرد که بعضی جاهاش کپکش سیاه شده بود و همینطور کپک کاشی پشت شیر آشپزخونه رو تمیز کرد که هرچی هم خشک میکنم باز یه قسمتیش خیس می مونه .

خلاصه یه روز مشغول بود بدون اینکه چیزی از تمیزی دیده بشه .

همه چی رو ریخت بهم یهو فردا تب و لرز شدید و آنفلونزا یا نمیدونم چه ویروسی بود گرفت و انداختش توی تخت ...

من تا الان که یه هفته گذشته و چند روز دیگه مهمونها میرسن مشغول سوپ بار گذاشتن بودم و آشپزی و خرید مواد لازمش ..

اون هم آه و ناله و سرفه و تب و لرز و بی حالی شدید ..

از دیروز منم بی‌حال شدم .‌یه وقت دکتر داشتم رفتم برگشتنی کمی هم گوشت واسه ناهار خریدم اومدم یه سوپ بار گذاشتم و یه ته چین پختم و بیحال افتادم تا امروز .. نمیدونم چرا؟

این هم از صبح پاشده کمی کار بکنه و تمیز کاری با کلی سرفه فقط یه اتاق رو جارو کشیده

بعد الان ده ساعته گیر داده به گوشه و کنار‌ موکتهای راه پله ی داخل خونه رو داره برق میندازه و جاروبرقی میکشه... و تارعنکبوت ها رو برمی‌داره...

بقیه ی خونه روی هواست. یک هفته است که من دست نزدم به چیزی جز آشپزی و خرید.

قبلش هم یه جاهایی از خونه داغون بود مثلا هربار این سالها رفتیم پنجره پاک کنیم وسطش گفت ولش خسته شدم یا خیلی ارتفاعش ن زیاده و از بیرون دستم نمیرسه . از داخل رو هم من دست کشیدم همیشه ...

اینبار هم میدونم آخرش خودم باید پاشم اتاق ناهارخوری رو تمیز کنم پنجره ها رو دست بکشم .

گلدونهارو جابجا کنم ..دستشویی حموم رو بسابم پرده ی حموم و حوله هاش رو بشورم .

لباسهارو مرتب کنم تخت اتاق مهمون و میز و آینه هاش رو تمیز و آماده کنم. خرید کنم و فکر کنم چی بپزیم واسشون و گردگیری و جارو کنم ...یخچال و طی کشیدن کف آشپزخونه و کابینت ها 😂😂

و مطمئنم اون هنوز مشغول پله ها و موکت هاش هست و میگه بهم کارهایی که کردی اصلا لزومی نداشت زحمت بکشی اینقدر ، راحت بگیر بابا.

یا میگه خب کم کم طول سال وقتی انجام ندی یه‌ باره سختته دیگه .

تا روزی که قراره مهمون ها بیان شاید یه خورشت بادمجون بذاره و بگه خورشتش با من فقط تو یه برنج بار بذار.

حالا میگید چرا من مهمون میخواد بیاد استرس میگیرم

چرا دوس ندارم مهمون بیاد ....

مامان

توی اینستاگرام یکی از فامیلهای که هم اسم و همسن مامانم هست ولی فامیلیش فرق داره با مامان..

روزانه سه چهارتا ریلز و پست از بقیه به دایرکت میفرسته .

وقتی وسطهای روز نوتیفیکیشن های بالای گوشیم رو نگاه میکنم ... پشت سرهم نوشته :

فاطمه... sent a post

خانوم خوبیه و دوسش دارم فامیل مامان و باباست..

گاهی اسمش رو که بالای گوشی میبینم ، دلم میخواد اینستاگرام یه امکان تغییر اسم مخاطبین رو داشت توی گوشی خودمون

بعد میرفتم اسم این فامیلمون رو توی اینستا به *مامان* تغییر میدادم و اونوقت هر روز صبح، به (نوتیفیکیشن)ها یا همون اعلان های گوشیم چشم می‌دوختم:

مامان sent a post

مامانsent a post

مامان sent a post

و خیال میکردم مامان هنوز هست ، و هر روز واسم دستور انواع خوراکی های خوشمزه ، چگونه قلب سالمی داشته باشیم و چگونه با بادمجان ده نوع غذای خوشمزه درست کنیم رو میفرسته ...

خوشحال از اینکه مامان توی همون شهر کوچیک شمالی نفس میکشه زنده است فقط ما از هم خیلی خیلی دوریم ... 🥰🥺🥺