دیشب وقتی پرستار تنها پرده ی اتاق رو هم کشید و گفت تا نور صبح اذیتت نکنه و همه جا تاریک شد با صدای بوق دستگاهها. به موجهای قلبم روی مانیتور چشم دوختم ضربان ۷۵ ، ۸۰ ، ۸۵
دوباره اون تنهایی عظیم به قفسه ی سینه ام هجوم آورد .و داشتم به جزئیات احوالم فکر میکردم و قطره های اشک به گونه هام هجوم آورده بود که گویی اون فهیمه ی دیگه بهم گفت: پاشو پاشو خسته نشدی؟
بعد از ده دوازده سال تنهایی و اشک ریختن پشت در اتاق عمل بابا ، توی صف انتظار انواع دکتری که مامان رو با قلب خسته و بیمارش بردی ، تنهایی تن مریضت رو بارها از این دکتر به اون دکتر با انواع آزمایش طول ده سال در تهران کشوندی و توی اتاق انتظارها مچاله شدی وقتی به حجم تنهائیت فکر میکردی .
اون گونه ترکردن هات توی خواب و بیداری از بیماری ، از حس شدید تنهایی و از دست دادن ها. واقعا چیزی درست شد؟ جز اینکه هر روز ضعیف تر شدی به جای قویتر شدن؟ بعد دیگه اشکهام خشک شد.
غم موند اما اشک خشک شد و پاشدم رفتم دستشویی .
از یه جایی باید قبول کنی همینه که هست
...زندگیت یه جاهایی با تصمیم خودت یه جایی به اجبار شده محصولش همین جایی که هستی پس بالغ شو و بپذیر و اشکهات رو پاک کن . البته این هم نگم راستش توانم توی گریه هم تموم شده قبلنا سبک میشدم باهاش و گویی مشکل حل میشد جدیدا این سالها با هر گریه به حجم غمهام افزوده میشه
از هر طرف فکر کنم دیگه گریه واسم مضره
حالم شده خلاصه اش این : غم داری ؟ ا حس شدید بی کسی و دورماندگی و ناتوانی و افسردگی و اندوه عمیق میکنی ، ؟ اشک به کمینت نشسته تا حجمشون ده برابر بشه .
پس اشک نریز ...
انگلیس بیمارستان
۲۱ جولای ۲۰۲۳ .تابستان ۱۴۰۲