بوها

بویی که هنگام اتوی لباسی نیمه خیس همراه بخاراتش استشمام میشه (گاهی که با شامپویی خوشبوشستمشون) رو دوست دارم.

بوی دارچینی که جدیدا کمی روی نسکافه ام میریزم هم عاشقم.

بوی سبزی کوهی ای که از حیاط میچینه و همراه بقیه ی سبزی ها میره توی دهنم میشینه در جانم...

و اینروزها بوی کنجدِ شَغازوهایی (حلوا کنجدی ) که از زادگاهم شمال رسیده که حین جویدنشون میپیچه توی فضای دهنم دماغم مغزم جانم

اجسام

کوله ی آبی ام دو بار به فرانسه و بلژیک سفر کرده و یک بار به اسکاتلند

شیرینی های زادگاهم امروز از مایلها دورتر در یخچال خانه آرام گرفته و بیشترشان خورده شده اند .

اجسام آزادانه از این مرز به آن مرز سفر میکنند از این قاره به آن قاره ...

و من پنج سال است به اجسام حسودی ام میشود .

اصلا همیشه حسودیم میشد. به اجسامی که می ماندند بیشتر از آدمهایی که دوست داشتم ولی رفته بودند ..

به اجسامی که آزاد و بدون گذرنامه از مرزها رد میشوند ...

یک صبح افتابی بهمن ۱۴۰۱

اینجا می نویسمش شاید همین یک روز بماند

چون میدانم همه ی آن لحظه های حتی یکساعت بعد از این نوشته از یادم می روند ..

صبحی نور آفتاب قبل از طلوع، آسمان رو نارنجی کرده بود و خط عبور هواپیماها که گویی کودکی ناشیانه بر کاغذی رنگی با مداد سفید خط خطی کرده بود .

بعد از خوردن یک ویتامین دی و یک قرص تیروئید و روشن کردن لباسشویی نشستم به بافتنی

هی به گلهای لاله و نرگس تولدم در گلدان نگاه میکردم هی به بافتنی ام .

دارم گل بابونه در صفحه ای مربعی قلاب بافی میکنم تا چهارتا از این مربع ها بشود جا موبایلی ای قشنگ .

یه زنبور سرمازده که آورده بود توی اتاق روی شیشه ی پنجره داشت راه میرفت

بهش گفته بودم از ساندویچی که میخوری برای من هم درست میکردی گفت تو همیشه این ساعت خواب بودی

ولی رفت ساندویچ عسل و کره درست کرد البته خودش عسل و پنیر داشت میخورد من گفتم دوست ندارم .

کمی از آخر ساندویچ عسلیم رو نزدیک زنبور بردم

دخترک چسبید به نون و زبونش رو درآورد و سخت مشغول خوردن شد و ول کن نبود

ساندویچم رو واسش گذاشتم تا هرچه خواست بخورد .

حالا زنبور رو فرستاده بیرون پر زده رفته

خودش هم لباسها را برده در حیاط در آفتاب کم جان پهن بکند.

و من وبلاگ می نویسم .