بهار مگه نباس همیشه خوب باشه؟

اینروزها صبح بعد از مرتب کردن تخت و از پنجره به بیرون نگاه کردن و تماشای* بی* خانم همسایه که مشغول پهن کردن لباسهاش روی بند رخت هست ، میرم توی دستشویی حموم و حسااابی جاهای ناپیدا و پنهان توالت فرنگی رو میشورم و میسابم .. سطل زباله رو خالی میکنم و نایلون تمیز میذارم و با وایپ همه کاره ی ضدباکتری میفتم به جون درِش و بیرون و داخل درزهای درِ سطل آشغال دستشویی رو هم حسابی تمیز میکنم ..

ولی بعدش که توی وان موهامو شونه میکشم دیگه نا ندارم موهامو که ریخته جمع کنم ..

در کمد رو باز میکنم به سرم های اوردینری روتین صورتم یه نگاه می ندازم . میخوام ببندم کمد رو که میگم : حالا اینهمه پول دادی استفاده شون کن تنبل ، بعد شروع میکنم چند دقیقه هم به سرم زدن ‌..‌ بعدش کرم مرطوب کننده و آبرسان بعد با دوتا کش نازک، موهای نه زیاد بلند و سفیدم رو در دو طرف می بافم ... صورتم میشه آخر تناقض یه زن نزدیک پنجاه ساله که با بافتن موهاش انگار برگشته به کودکی ...

لبهام اونقدر بی رنگن میخوام رژ بزنم یادم میفته که باید سه تا قرص بخورم ...

پس راه میفتم گوشی به دست با موهای بافته از پله ها میام پایین برم آشپزخونه قرص هام رو بخورم ...

تقریبا این روزهام هر روز صبح اینشکلیه ...

مگه اینکه لباس چرکهارو گاهی باید جمع کنم ببرم پایین بندازم لباسشویی ...

درد را از هر طرف بخوانی درد است...

دیشب از درد پدر، درد دوری ، درد بی کسی، درد ندیدن درد اینکه چرا نمیتونم دستهاش رو بگیرم سرش رو زنانه و مادرانه نوازش کنم قلبم فشرده بود ‌

به غروب غمناک خارج به سیاهی شب خیره میشدم

پنیک اتک دوباره آخرشب برگشته بود

یار یکبار در بغلش منو فشرد در سکوت گویی تسکین قبل حادثه میداد

نمیخواستم سخنی بگم چون سالهاست خودش درد کشیده دوری را مزمزه کرده عزيزان از دست داده

برای پرت کردن حواسم از تنگی نفس و پنیک اینستا را ورق زدم چشمم افتاد به یه صفحه ای که زیاد دنبال کننده ی مشترک نداشتم باهاش ، که گاهی مینویسه : کی الان بیداره ؟ و درچه حالید؟

نمیدونم چرا گویی فقط میخواستم کسی دردم را بخواند

دلتنگی ام را فقط بخواند !

پس نوشتم: هزاران کیلومتر ازش دورم شش ساله ندیدمش و الان گفتند :با عفونت ریه در آی سی یو بستریه قلبم سنگینه ...

بعد به سختی با نفس تنگ سعی کردم بخوابم

فردا نمیدونم چه شکلی دختر خاله *ز * که اصلا اون صفحه رو دنبال نمیکرد کامنت من رو جواب داده بود .و با شکلک و ایموجی آبی رنگ آغوش ، بغلم کرده بود و نوشته بود: عزیز دلم ..

همینطور که به اون دو ایموجی آبی رنگ بدن های نیمه ی در آغوش گرفته چشم دوختم بودم به دو کلمه عزیز دلم هم ..اشکهام مث سیل سرازیر شد و تا حالا بند نیومده ...

سه روزی هست  انگار بهار...

هوا سه روزه سرد نیست ۲۲ تا ۲۴ درجه است وسط روز ..

یه روزش رفتیم شهر بغلی قدم زدیم لب ساحل و فیش اندچیپس خوردیم

روز دومش رفتیم روستاهای دور شهر به دوستمون توی چک کردن کندوهاش کمک کردیم

روز سومش نشستیم خونه و توی باغ از بهار لذت بردیم با گربه ها بازی کردیم و یه حوض دست‌ساز و پاند کوچیکی که ساختیم رو تماشا کردیم

کباب کوبیده و گوجه زدیم بر بدن و آخرش هم هندونه خوردیم ...

فردا هم مونده هنوز که آفتابه قبل از اینکه بارون های بی پایان شروع بشه

فردارو چیکار کنیم؟...

انگاری قراره کل ویتامین دی نداشته ی این شش ماه گذشته رو توی چهار روز جبران کنیم ..

حتی برگهای انگور هم توی این سه روز آفتابی کامل چندبرابر رشد کردن...

2024//10/05

آفتاب  و شاش و کلیسا‌

نیمه آفتابی در اومد

با اتوبوس رفتم مرکز شهر آخر هفته و هوای خوب و عیش فراهم و جمعیت انبوهی که غوغا کنان هر جا در حال رفت و آمد بودند ....

کمی نشستم به تماشایشان از هر نژاد و رنگ و آئین که فکرش رو بکنی ...

خسته که شدم پاشدم به( کَثِدرالِ‌) شهر یا همون کلیسای جامع قدیمی شهر که اون نزدیکی بود رفتم ..

دو دختر با لباس مخصوص خوش‌آمد گفتند و اشاره کردند به دستگاه مدرن کمک به کلیسا که منوهای قیمت مختلف روی صفحه اش داشت ..

توی کلیسا چرخی زدم سه چهارنفره نشسته بودند روی صندلی ها محو سقف بلندش ...

دو نفر یکی شمع روشن میکرد اون یکی فیلم برمی‌داشت..

رسیدم به یه راهرویی توجه ام رو جلب کرد تا حالا اینجارو ندیده بودم

نوشته بود به سمت گاردن و دستشویی ها و .‌.

بعد از پله های پیچداری رفتم پایین یه راهروی طولانی با پنجره های رنگی پیدا شد..

کمی ایستادم و عکاسی کردم یهو متوجه شدم آدمهای زیادی هی میان و میرن

تازه فهمیدم که ای بابا اینا همون ملت بیرونن که فقط میان واسه دستشویی و برمیگردن

هیچی دیگه لبخندی زدم و گفتم : دیگه دستشویی مون رو پیدا کردم وقتی که بیرونیم ...

پی نوشت: انگلیس زیاد دستشویی عمومی نمی بینی ..

مگر اینکه جشنواره ای فستیوالی چیزی در شهر باشه ردیف از این توالت موقت ها میارن میذارن و بعد از مراسم جمع میکنن...

پی نوشت دوم: واسه همین شنبه و یکشنبه آخر شبها که مست ها در حال قدم زدن هستن به سمت خونه ممکنه شاشون بگیره پس همون گوشه کنارهای خیابون خودشون رو خالی میکنن

و تو صبح های دوشنبه رد شاش هارو روی دیوارهای میتونی ببینی .

آپریل ۲۰۲۴

ارديبهشت ۱۴۰۳

و پدر...

بابا با لباس آبی آسمانی از روی تخت بیمارستان شهری که خاله ها زندگی میکنن حرف میزنه با ایمو .

با دستش پلک افتاده اش رو بالا میگیره و نگام میکنه

نمیدونم چی میبینه یا اصلا چیزی میبینه؟

میگه : بیا دیگه .. چرا نمیایی؟🥺🥺

تو که گفتی همه چی آماده است؟ 🥺🥺

قلبم فشرده میشه و جواب درستی برای آروم کردن خودش و خودم ندارم ...

۲۶ آپریل ۲۰۲۴

اردیبهشت ۱۴۰۳