آبان۱۴۰۱
در این دو هفته و اندی جز درد، باران هم بود ...
و یکی دوبار گریه در آغوشش وقتی رنجور و درمانده از درد در کنج تاریک اتاق کز کرده و مچاله نشسته بودم.
این روزها نه خوشحالم ، نه ناراحت!
در اوج درد خبر میخوانم، با میل بافتنی گل رز های کوچک سفید و سرخ و زرد می بافم . و با مهره های تسبیح دستبند جور میکنم .
گاه به لبهای سفید و بی جانم در آینه که نگاه میکنم برای دلم رژ میزنم که تغییری در غم انباشته در چشمانم ایجاد نمیکند.
فقط برای اینکه در گشت و گذارم هرچند با درد یک رژ لب قشنگ خریده ام .
بعد از مدتها درد مری و معده و روده و غذا کم خوردن هوس خورشت قیمه کردم .حتی رفتم لیمو عمانی خشک خریدم طعمش رو عاشقم. و بعد از پختن و خوردنش تا شب درد کشیدم .
اینروزها مثل تمام عمرم دارد می گذرد و از شمار روزهایی که در این جهانم کم میشود...
دیشب خواب عجیبی دیدم ایران بود از اونجا میگویم که فامیل ها بودند و عروسی یکی از اونها ...
با تعجب مراسمشان را که کسی دعوت نبود تماشا کردم بعد گویی یک هو روی تختی از خواب پاشدم شاید از درد اما چیزی از درد یادم نمی آمد فقط به پایین تنه ام که چشم دوختم خارج شدن یک نوزاد رو دیدم و احساس تعجب و راحتی ای که با خروجش بهم دست داد.
یهو مامان و ننه را دیدم که بچه رو از بین پاهام برداشتند و من بدون اینکه اصلا بگویم کی باردار بودم و چرا دردی از زایمانم را حس نکردم به مامان و ننه آرام چشم دوخته بودم و به نوزاد بزرگ و سفیدی که داشتند تر و خشکش میکردند .
سبک ترین حس دنیا رو داشتم بدون فکر کردن به هیچ چیز
آه اون چند ثانیه ی آرام و راحت ...
	  سـاســــو  یــعـنـــــــی  مِـــــه