من همه رو بلدم ؟

اومدم بگم نگران چندتا کار نکرده ام هستم

که هی میندازم عقب و واسه اینکه مجبور نشم انجامشون بدم هی سر خودمو به قلاب بافی گرم میکنم میشینم و می بافم و ول کن نیستم .

بعد به حدی که گردن و دستهام دردشون بیشتر شده ولی باز می بافم ...

الان سه دقیقه از دوازده شب گذشته و من خوابم نمیاد .

دلم چند روزه خیلی واسه مامان خدابیامرز تنگ شده دلم مهربونی مادرانه اش رو میخواد مثل اونوقتها که می دید تا صبح درس میخونم ولی هی سرم روی کتابهام سنگین میشد نیمه شب میومد اتاقی که بودم و یه پتو مینداخت روم و اونقدر با اطمینان به منی که هنوز به وسط کتابی که فردا صبح امتحان داشتم نرسیده بودم میگفت: بگیر بخواب همه رو بلدی بابا ..(یاد داری همه رو)

که من واقعا باورم میشد همه رو بلدم ..

خسته ام خسته ولی بدنم در مقابل خوابیدن مقاومت میکنه

مامان قشنگم میشه یکبار دیگه پتو روم بندازی و با اطمینان بگی بگیر بخواب تو همه اش رو بلدی ...

اونجا  که چشمهام رو می بندم ...

هوا سردتر شده

روزها گاه صدای بارون و دیدن ابرهای خیلی سیاهی که با خودشون نور رو می برن غمگینم میکنه!

بعد گاهی این وسطها همین که آفتابکی میزنه بیرون، بافتنی رنگارنگی که بافتنش گردن دردم رو دوباره برگردونده میذارمش زمین و می رم باغ و بنتو گربه ی همساده رو که اون هم اینروزا حال و احوالش یه جور عجیبی شده ! و از ما فراریه رو صدا میزنم.. ولی نمیاد پس میرم از درخت سیب مورد علاقه ام یه سیب می چینم و در حال گاز زدن به کندو ها سرکی میزنم. و به زور دوتا رز صورتی واسه چیدن پیدا میکنم و به سختی بدون قیچی میچینمشون

اما شبها ...

شبها تا چهار صبح که یهو میپرم از خواب ، هرچی فامیل مرحوم شده ی عزیز هست رو ، زنده می بینم..

مامان و ننه و بابا و عمه و خاله هاش ...همه دور هم جمعیم و بگو بخند داریم ..

اونجا توی خوابم نمیدونم چند سالمه؟! ولی دقیقا همه چی شبیه به نوجوونیمه .‌..

پر از فامیل و آشنا و دوست و خانواده ..‌

بعد که نیمه شب یهو از خواب می پرم

واقعا شک میکنم کدوم زندگی واقعیه؟ من الان بیدارم یا خواب؟

مگه میشه یه باره این همه آدم رو از دست داد؟

اینروزا خوش دارم باور کنم من مردم ...

مگه میشه وقتی زنده ای این همه تنها باشی؟ این همه تنهایی فقط برازنده ی یه مرده است و بس ...

این شبها اونجایی که وقتی چشمهام رو می بندم میرم

هنوز یه نوجوونم و مامان خیلی عادی کنار بابا و ننه مشغول زندگی و خنده های بلند بلندشه ...و بابا سرظهر با عجله از مغازه که برمیگرده دستش رو روی زنگ در فشار میده و اونقدر برنمیداره تا که بازش کنیم.

بعد داد میزنه: سوخت سوخت برنجت سوخت ...

و ننه جانماز سفیدش رو توی اتاق بزرگه پهن کرده و بوی عطر مشهدش تا حیاط میاد ...

بهش گفتم : این شبها دوست ندارم از خواب پاشم

تنها شبهای زندگیمه که خوابهام قشنگ تر از بیداری هامه .‌.

آی پاییز ...

امشب یهو خیلی سیاه و شب شد دلم

بیقراری و استرس و اضطراب و غم های پیدا و ناپیدا یهو سنگین نشست توی وجودم...

تموم روز حتی یه لحظه گوشهام زنگش قطع نشده بود ،

بارون هم ...

پاشدم اومدم اتاق ناهارخوری به بارون پنجره و سیاهی شب چشم دوختم ، سیاه تر شدم...

یهو صدا زد این اتاقی چرا برقها همه روشنه ؟‌

که انگار جرقه زده شد!

داد زدم سرش، یادم نیست چی گفتم بهش؟! وقتی در اتاق رو باز کرده بود بعدش اون هم بلند یه چی گفت و

در رو بست و رفت.

نشستم روی زمین تکیه به شوفاژ دادم..

سیاهی و صدای توی سرم بیشتر و بیشتر شد تا رسید به چشمهام و شروع شد و شکل اشک ریخت رو گونه هام...

بعد از دقایقی اومد تو و گفت: چی شده؟ و نشست و بغلم کرد

یهو بغضهای مونده ی اون ته سینه با هق هق بلند و طولانی ریخت بیرون و تموم نمیشد ....

اون هم آروم گریه میکرد ..

ده دقیقه تو بغلش گم شدم و مویه کردم ..

بعد پاشدم! آروم تر شده بودم

..

بیرون خیلی سیاه بود و بارون تا میتونست محکم می بارید

۲۹ سپتامبر ۲۰۲۴

انگلیس