B

صبح هایی که سر کار نمیره از پنجره در حالیکه داره لباسهاش رو پهن میکنه تماشاش میکنم .‌

لاغر و بلند با موهای قهوه ای تاریک و روشن که حالا بزرگتر شده رسیده تا پایین گردنش ولی همیشه بازه .

دیروز توی باغ زیر درخت سیب داشت سخت و پرتلاش خاکش رو بیل میزد ..

ته باغ هم همسرش با یه کارگر داشتن یه گودال دومتری میکندن که دلبند متولد نشده شون رو توی خاک بکارن ...

بی و همسرش ما رو در لحظه لحظه ی رشد بچه ، حتی اولین سونوگرافیش شریک کرده بودن یه جورایی ما هم داشتیم واسه تابستونی که در راه بود رویا می بافتیم

او واسه ما هم تبدیل به نوعی امید و انتظار شده بود اما نخواست به دنیا بیاد ..

حالا جسم کوچک شایدپنج ماهه ی متولد نشده اش رو میخواهند ته باغ بکارندش .

* بی * زن مهربان و پرتلاش و قوی ای که دوست داشت یک شیر عروسکی برای فرزندش که مرداد متولد میشود ببافد

Haagen_Dazs

وسط ماه می بهش گفتم امروز سالگرد ثبت ازدواجمون در رجیستر آفیس اینجاست .

غروب یهو گفت: پاشو پاشو حاضر بشو بریم فروشگاه دم خونه

گفتم واا چکار؟ همه چی دیروز خریدیم

گفت بستنی بخریم واسه سالگرد ازدواجمون بیاریم بخوریم

هیچی دیگه رفتیم بستنی امریکایی مورد علاقه اش هاگن داز Haagen_Dazs

خریدیم و نشستیم خونه خوردیم و آخرش گفتیم هپی اَنیوِرسری

بادکنک گندهه

صدای یه هواپیما توی ابرها با اواز پرنده های باغ قاطی شده .

سینی و کاسه ای که تخم مرغ آبپزم رو خوردم جلوم خالیه و دارم باقی نون رو گاز میزنم .

دستم یعنی انگشتهام رو تا میزنم میذارم روی لپم تا تکیه گاه سرم باشه بعد به اجزای اتاق ناهارخوری نگاه میکنم ...یه قطار از دورها رد میشه هوس سفر میکنم

دلم خاطره داشتن و خاطره ساختن میخواد.

واقعا وقتی میخوام در سکوت فکر کنم مطلقا هیییچ خاطره ی جدیدی ندارم نه از جایی نه از آدمهایی .

فکر میکنم یه بخش بزرگی از تعریف تنهایی در کل زندگی اینه که چیزی واسه تعریف کردن یا حتی وقتهایی که ساکتی چیز جدیدی واسه فکر کردن نداشته باشی .

جدیدا که با دوستی میشینم حتی چیزی واسه تعریف کردن هم ندارم بعد از تعریف کردنهاشون از کشورهایی که با خانواده رفتن بعد از تولد و عروسی هایی که رفتن و من در سکوت بهشون گوش میدم یا گاهگاهی با ووووو چه قشنگ وااای چه خوووب که خوش گذشت همراهیشون میکنم روشون رو به من که میکنن : خب تو چه کار میکنی همسر خوبه؟ حدس میزنید چی میشه

وقت جدا شدن به زمین و زمان لعنت میفرستم چرا همون چند جمله رو هم از زندگی و روزمرگی هات و گله هات از زندگی رو بهشون گفتی؟ چراااا؟

زندگیم به طرز وحشتناکی خالی داره میشه و تهی .

تقصیر خودم میدونم

یه جور شور زندگی در من کم کم خالی داره میشه شبیه بادکنک گنده ای که یه سوراخ ریز یه جایی داره و طی روزها کم کم از هوا داره خالی میشه

رسیده به جایی که خالی شدنش تابلو شده و چروکها و خالی شدن از هواش هویدا

جیگر عمه ای

وقتی اومدم اینور ده سالش بود و قدش چند سانتی از من کوچیکتر، و من قد یک دنیا تک تک روزهای این پنج سال رو دلم میخواست سخت بغلش کنم ..

اونروز پرسیدم ازش: عمه جان کلاس فوتبال میری دیگه؟

گفت آره هر هفته . گفتم : کفش فوتبالی خوب خریدی ؟ جواب داد: آره کفش مخصوص چمن مارک نایک.

گفتم شماره پات ۳۸ هست ؟

گفت نه: ۴۲

یهو خشکم زد چرا کسی بهم نگفته بود؟ تا تصور بهتری ازش داشته باشم؟ چرا در عصر ارتباطات من هیچ تصوری از رشد این برارزا نداشتم ...

گفتم ووووو سورپرایز شدم. و خندید

مامانش گفت: فکر کردی نمیایی اینا منتظرت میشن و همون قدری می مانن؟

درست میگفت : واقعا زمان سنج مغزم همونجا همون سال متوقف شده و مختل...

Child free

اونروز وقتی عکس روز عقد چند سال پیشم رو استوری اینستام گذاشتم ، دختری پر فعالیت و تحصیلکرده اومد دایرکت که : دیگه باید منتظر نی نی و عکسهاش باشیم .

اول خواستم کمی تعجب کنم که : مگه توی همین فضا زندگی نمیکنه ،؟ مگه یکبار جایی نخونده یا نشنیده این سوالات و انتظارات رو دیگه ملت از. بچه هاشون هم نمی پرسن؟

از این همو بگذریم مگه اصلا به گوشش نخورده عده ای اگاهانه انتخاب میکنن بچه دار نشن؟!. با انواع دلایل که بهشون چایلد فری میگن ....

اما سوالهای ذهنم رو در جا خفه و خاموش کردم چون وقتی این سالها اینجا خانواده های مهاجری میبینم که با وجود زندگی در یک کشور با گردش اطلاعات آزادتر و برخوردار بودن از درصد خیلی خیلی بیشتری از آزادی و اون هم با پشتیبانی و حمایت قانونی ولی هنوز باتعحب به آدم نگاه میکنند و برای داشتن عقیده و روشی دیگر جز اکثریت بهت میگن: چرااااا؟ چرا این هستی؟ چرا اینجوری چرا اونجوری؟

دیگه هر لحظه به خودم میگم فهیمه از هیچی تعجب نکن از هیچی...

آگاهی درصدیش به سیستم ربط داره درصدیش به خودت ..

ساسو یا شاشو

داشتم خیلی جدی فکر میکردم به حال و روزم و متوجه شدم : تنها لذتی که برایم باقی مانده حس خوب و لذت شاشیدن توی وان به وقت حمام (بله درست خوندید لذت شاااشیییدن زیر دوش آب گرم در دمای سرد و بارونی بیرونه) . حق با نظر اون ناشناس پست قبلیم هست که با دیدن اسم وبلاگم ( ساسو) یاد( شاشو) افتاده بود.

اصلا شایدم اسمش رو عوض کردم گذاشتم شاشو ..

داشتم میگفتم: و مهمترین دغدغه ام : وااای امروز غذا چی بپزم ؟!! و ای وااای فرداااا رو بگوووو

فردا چی درست کنم واسه خوردن ؟؟

شکر که زنده ایم و دچار شدن زودرس به ملالِ زندگی را هم به چشم دیدیم..

عمرتان درااااز بااااد !

ترشی که دلنشین است

از روزهای تخمی هفته ای که گذشت، سعی کردم بیشتر همان لحظه ای یادم بمونه که:

روز اول پریودیم بود در حال پختن گوشت مرغ برای زرشک پلو بودم. رب اناری که خواهرهاش از انارهای حیاطشون پختن و فرستادن رو وقتی رفتم بذارم توی یخچال، در شیشه اش رو دوباره باز کردم . و با ولع یک قاشق پُر برداشتم و گذاشتم دهنم . آه آه ....

گذاشتم توی دهنم و روی زبونم پخشش کردم تا با تک تک پرزهای چشاییم طعم و مزه اش رو بچشم و آروم قورتش بدم .

لذت و طعم سواحل لاس وِیگِس زمینیان و بهشتی که خداباوران تعریف میکنند صددرصد این طعم و لذت رو نداره بعععله... باور کنید ..و ایمان بیاورید..

#اومدم این پست غذاایی رو بنویسم دیدم بعد از مدتها یه نظر دارم خوندمش غش کردم از خنده گفتم : بختم ، بختم

یکی خصوصی نظر گذاشته بود :چرا اسم وبلاگتون آدم رو یاد شاشو میندازه؟

میخواستم بگم : خواهر من برای امثال علاقه مند به شاشیدن مثل شما بود محض اینکه اشتباه نخونید توی پرانتز با حروف انگلیسی هم جلوش نوشتم. ببین چقدر به فکرتون بودم. !!!!

نوشتن

دیروز بعد از بازرسی سه تا کندو گذاشتم ده پانزده دقیقه ای عصبانیتشون بخوابه بعد باز هم با احتیاط کلاه لباس زنبورداری رو در اوردم تا برای بنتو گربه ی همساده که حیاط اونور بود دست تکون بدم یهو زنبور عصبانی اومد خودش رو چسبوند روی شقیقه ام با ویز ویز مخصوص حمله دویدم یه بار با دستم تکوندمش اما چسبید کمی اونورترش نزدیک چشمم .

جیغ زنان دور شدم .

جای نیشش رو چک کرد نیشی پیدا نکرد

تا شب کمی درد و ورم داشت اخر شب ورم بیشتر شد و کلا رسید ورم به گوشه ی چشمم و پلکم باد کرد . حالا هی بهش نشون میدم ببین زنبورهات چیکار کردن وحشی ها ..

میخنده بدون اینکه به چشمم نگاه کامل کنه با یه نیم نگاه به سمتم میگه قشنگتر شدی 🤪.

از چشمم عکس و فیلم گرفتم حتی یه توضیح هم دادم در موردش بعدش گفتم : خب که چی ؟

کیو داری واسش بفرستی ؟ اصلا واسه کی مهمه .؟‌

اصلا پاشو این مسخره بازی هارو جمع کن .و ویدیوهارو پاک کردم و رفتم کمی کمپرس سرد گذاشتم روی چشمم .

و گفتم : آهان میرم توی وبلاگم در موردش می نویسم. هم کسی نمیخونه هم نوشتن ارومترم میکنه .

حضور و غروب

دم غروب یعنی کمی، فقط کمی از غروب اونورترِ روزی که تمومش بارونی بود.یعنی اون لحظه که نمیشه گفت تاریک و روشنِ غروب بلکه تاریک و یه کم روشن غروب اوووه اصن ولش .

خلاصه همچین لحظه ای بهم گفت : برو یه فریم همون قاب یکی از کندوها مونده جلوی درش وردار بیار لطفا..)اینو اینجا باید بعد از هر خواسته ای بگی خیلی خیلی خیلی واجبه😬

از پله ها اومدم پایین هوا لبریز لبریییز بارون بود کافی بود بهش بگی : تو تا شر شر گریه کنه .

از کنار لاله هام رد شدم، و همینطور وقت رد شدن از زنبق های سفید گوشه ی شلوارم کشیده شد به گلهای بیچاره‌ و همه تکون خوردن . حس چمنهای تازه زده شده زیر پام واقعا قشنگ بود پرنده ها ساکت بودن. و وای گلهای درخت بِه دقیقا مث چراغهای صورتی ریز توی تاریکی، روشن روشن بودن . خیلی قشنگ و بارو نکردنی بود . بوی تازگی بهار، ببین سرخ و سفیدی شکوفه های سیب همساده هم این لحظه بیشتر پیدا بود. چه زود رسیدم به کندوها ...

برگشتنی دوتا زنبق چیده بودم صدای زنگوله هاشون اومد میدویدن توی تاریکی .

چه شکلی میفهمن از خونه شون من توی باغم عجیبه انگار دائم گوش به زنگن کسی بیاد بیرون این گربه های نارنجی و بازیگوش همساده .

بارون ریزی شروع شده بود هم دوست داشتن خیس نشن هم با من بازی کنن

هی میرفتن زیر صندلی باغ هی پیش من که زیر داک چوبی درخت انگور نشسته بودم کمی باهم بازی کردیم و کمی اطراف رو تماشا کردن و خداحافظی کردیم .

شب بخیر مورتی ، شب بخیر بِنتو

نامش زمین

اگه هنوز هم همیشه یا اغلب اوقات دستهات تنهاست و مدتهای زیادی از زندگیت کسی با مهر و بدون هیچ درخواستی اونارو نفشرده نوازش نکرده ..

یا هنوز که هنوزه نزدیک پنجاه سالگیت کسی نیست زخمهات رو ببینه وقتی سوختی و تاول زده وقتی گوشت خورد کردی و با استخونش زخم برداشته کنجکاو بشه بپرسه یا بهش نشون بدی و بگه وااای بیا با این پماد پانسمانش کنم. خودت پماد میخری و خودت زخمهات رو میبینی خودت پانسمان میکنی خودت دستهای تنهات رو بعد از شستن خون نوازش میکنی به رگهای تنهای متورمش دست میکشی

بدون تو از مایی ...

در این بیغوله آبادی که نامش زمینه ...

گرمای دوستداشتنی

از مراسم خاکسپاری و وداع با یکی از نزدیکانش در ایران برگشته بود و ما به دیدنش رفته بودیم .

با اشاره به دو نفری که در مجلس حاضر بودند و هر کدوم چهل و اندی سال و پانزده سال میشد به ایران نرفته بودند گفت : ببخشیدا نمیخوام ناراحتتون کنم ولی خدایی همین که هواپیما به آسمان ایران وارد میشه تو یه احساس ریلیف و رهایی و راحتی ای بهت دست میده وصف ناپذیر و میدونی ؟ با خودت میگه : آخیییش اینجا دیگه خونه ی منه واسه ی منه ....بعد یه سکوتی در جمع حکفرما شد.‌‌‌.

فرداش وقتی توی یه روز سرد که شامل فضای حمام هم میشد دوش آب گرم رو باز کردم و پاشید روی سرم و حسابی لذت گرماش نشست توی تک تک سلولهای بدنم و تنم و جانم ، با خودم فکر کردم لابد حس تعلق به وطن باید گرما و راحتیش اینشکلی باشه از نوک سر تا نوک پا ...

و تو یهو احساس میکنی خوابت میاد

شاید این شکلیه...!؟