تو هستی هنوز مگه نه؟
مغزم میخواد گولم بزنه که فکر کنم تو خونه ای و توی شهر کوچک شمالی ، نوه ها مشغول سروصدان و تو با نایلون قرص هات مشغول ...
ولی موفق نمیشه .
طول روز مخصوصا آخر شبها و صبح زود بعد از خواب یهو میایی توی سرم ....
مث امروز که توی خواب و بیداری خیلی واقعی کنارم بودی، با یه حس دلتنگی شدید رفتم محکم بغلت کنم که یهو چشمام باز شد و محو شدی..
اونقدر قلبم مچاله شده بود و درد گرفته بود که توی خودم جمع شدم و اشکهام سرازیر شد ... وسط سینه ام ی تیر کشید ..
بابایی اینروزا سرم شروع کرده به سوت کشیدن...
یه سوت دائمی که داره دیوونه ام میکنه ....
آغوشم تا ابد از بغل کردنت خالی موند از روبوسی محکم به وقت دیدار ... از آغوش محکم به وقت وداع حتی ...
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه