تو هستی هنوز مگه نه؟

مغزم میخواد گولم بزنه که فکر کنم تو خونه ای و توی شهر کوچک شمالی ، نوه ها مشغول سروصدان و تو با نایلون قرص هات مشغول ...

ولی موفق نمیشه .

طول روز مخصوصا آخر شبها و صبح زود بعد از خواب یهو میایی توی سرم ....

مث امروز که توی خواب و بیداری خیلی واقعی کنارم بودی، با یه حس دلتنگی شدید رفتم محکم بغلت کنم که یهو چشمام باز شد و محو شدی..

اونقدر قلبم مچاله شده بود و درد گرفته بود که توی خودم جمع شدم و اشکهام سرازیر شد ... وسط سینه ام ی تیر کشید ..

بابایی اینروزا سرم شروع کرده به سوت کشیدن...

یه سوت دائمی که داره دیوونه ام میکنه ....

آغوشم تا ابد از بغل کردنت خالی موند از روبوسی محکم به وقت دیدار ... از آغوش محکم به وقت وداع حتی ...

دلتنگی ابدی ...

پانزده روز بدون اینکه هوای صبحهای شهر کوچک شمالی به ریه هات وارد بشن گذشت !

بدون اینکه دوتایی چشم باز کنیم و یادمون بیاد خیلی دلمون واسه هم تنگ شده ، واسه بغل کردن هم ..

بابایی قشنگم ۱۵ روز گذشت و میخواستم بگم: دلم خیلی واست تنگ شده بابا

اما این جمله واسه حجم و نوع دلتنگی ما جمله ی درستی نیست! مایی که شش ساله دلتنگ هم بودیم!

و حالا دلتنگیمون ابدی و بی پایان شد بابا ... ابدی و بی پایان ...

تابستان

بوی بوته ی گوجه فرنگی توی عصرهای تابستون

به وقت آبیاری باغچه

وقتی از کنارشون رد میشی که سیرابشون کنی

سوگ

صبح رفتم توی حیاط او مشغول آبیاری گلها بود

یهو صدای حرف زدن پُل رو شنیدم پل که یه ماه پیش همسرش بعد از شصت سال زندگی مشترک فوت شده بود

با تعجب گفتم: پل داره با کی حرف میزنه

خیلی عادی گفت: با زنش،، کار هر روزشه

رفتم دهن باز کنم بگم اون که مرده

یهو گفتم فهیم تو نبودی همین چند دقیقه قبل توی خونه بلند بلند با بابا حسن و عکسش که روی آینه است و داره میخنده حرف میزدی ؟