همَه چی دانه ، می رازه خوانه

آدم گاهی میشینه فکر‌میکنه به راه اومده

به‌ همه ی اون دوستت دارم هایی که تا اینجای قصه شنیده !

بعد تک تک‌‌‌ کلماتی که یکی یکی بهش گفتن در زمانهایی که خیلی خیلی عاشقش بودن رو هی به یاد میاره و قلبش گرم میشه

عشق های تند و آتشین همه شون میان و میرن

اونچه که گاهی یهو‌ وسط مسیر زندگیت یه شب پاییزی بهش فکر میکنی : تنها همون کلمه هایی هست که کسی یا اونایی که دوستت داشتن بهت گفتن نصف اون کلمه ها واقعیت وجودیتن خوشت میاد نصفش هم تعریف تمجید برآمده از هورمونهاست اونا هم بد نیستن !

بعدچی میشه؟ دلتنگ‌ میشی!

دلتنگ اون آدم ؟ نه لزوما چون گاهی آدمه کنارته .

ولی دیگه اون ‌کلمات گفته‌ نمیشه

چرا؟ علتها مختلفه گاهی خودت با کارهایی که میکنی ذوق عشق ورزیدن طرفت رو کور میکنی و یه سکوت خاصی جای کلمات رو میگیره

گاهی هم یه جایی اون حس میکنه شاید زیاده روی‌کرده

نه‌ در‌کلام بلکه در عمل ، خیلی تاخته جلو افتاده . یهو دیده دیگه چیزی نمونده ازش و از کسی که دوسش داشت دور شده و نه تنها نمی بیندش

حتی نمیشناسدش

و تو گاهی دلت برای اون حرفهای قشنگ ، اون شعرهایی که واست میخوند ، اون نگاه های عاشقانه اش تنگ میشه

دانه باز می دیل تی جایِ

تعریف خواب

صبح چشمهام رو که باز کردم نزدیک تخت ایستاده بود و لباس می پوشید بعد از گفتن صبح بخیر ، ‌خوابهای پریشان و عجیبی که دیشب دیده بود رو‌ تعریف کرد و من با هیجان گوش دادم .

یک نوع تنهایی عاطفی هست که وقتی شبها خواب عجیبی می بینی ولی صبح که چشم باز میکنی کسی رو نداری بتونی از خوابی که دیدی بگی و حالت چهره اش رو ببینی ..

و میدانم که تنهایی آدم ها به بزرگی آدم های آشناست که گاه کنارتند ولی نمی بینندت . گاهی هم هستند اما دورند ...

من بارها تهران این حس رو تجربه کردم خلا عمیقی هست پس سعی میکنم خوابهای بقیه رو با دقت و صبورانه گوش بدم و در موردش حرف بزنم ...

به مو‌ گویی که سرگردون چرایی؟

مکان : مترو لندن یک روز گرم اردیبهشتی

تو‌خسته نشستی کنار دختری که آروم یک قورت از نوشابه اش رو سر میکشه، بعد سرش‌‌ رو می بره توی گوشیش ، نوشابه رو میذاره بین دوتا پاش و ‌دو دستی تند تند چیزی تایپ میکنه و دوباره به اونور پنجره خیره میشه.

قطار می ایسته و چند نفر با چمدون مسافرتی وارد میشن و چون صندلی خالی ای نیست ، وسط وایمیستن . و بلند بلند شروع به حرف زدن میکنن نمیدونم به چه زبونی؟!

تا اینجا همه چی عادی به نظر میاد. کمی از بلند حرف زدنشون خسته میشم یهو‌ پشت این دخترهای بور و چشم رنگی و بلند قااامت چشمم به یه تصویر آشنا میخوره!

دختری میان قامت با موهایی مشکی و چشمهایی درشت و مژه هایی پر

در کسری از ثانیه تموم اون تصویر آشنا میشینه در جانم

و قلبم فشرده میشه و میفهمم که چقدر دلم برای سین دخترخاله ام تنگ شده!.

چقدر شبیه سین بود و بعد اشکهام سرازیر میشه.

با خودم‌ تکرار میکنم مهاجرت همینه فهیمه ، تو‌ در خوشحالترین روز سال در کسری از ثانیه از اون غم عمیق بی نام اشک می ریزی .

و قلبت شبیه یه سوگوار ، یک از دست داده ی در تبعید فشرده میشه.

مهاجرت همینه ...

دستانش

آپریل قشنگ و آفتابی ای هست دقیقا شبیه پنج سال پیش

صدام زد بیا زیر درخت آلو یه چرخه از رشد درخت آلو رو پیدا کردم فیلم بردار واسه اینستات

داشتم با توضیح از دونه های جوانه زده ی آلو و تبدیل شدن به نهال آلو ویدیو میگرفتم سرمو بالا بردم محکم خورد به شاخه ی سفت بالای سرم و آه از نهادم برخاست ..

بعد از کلی ناله دوباره یه دور دیگه نشستم پای آلو و ویدیو و عکس انداختم ..

الان که داشتم ویدیوهام رو نگاه میکردم دیدم دستش توی ویدیو افتاده که وقتی دارم پرشور توضیح میدم، دستش رو گذاشته در فاصله ی اون شاخه و کله ام که دوباره که پا میشم محکم کله ام نخوره بهش ..

اول خندیدم با خودم گفتم : ویدیوم رو خراب کردی مرد ...

بعد قلبی قلبی شدم و گفتم : گوربابای آلو و چرخه ی رشدش همون تیکه ای که داره ازم محافظت میکنه رو برش زدم و فرستادمش به تلگرامم واسه روزهای سخت که به دیدن مهری بی دریغ نیاز دارم ...

H رفت

صبح با این پیام ezi دایرکت اینستام رو باز کردم: ح خواهر ف فوت شده ببخشید بهت گفتم : خیلی توی شوکم ...

😫

ح دوست فامیل همکلاسی دوران راهنماییم

همسن من درست در روز تولد پنجاه سالگیم قلبش درد گرفت نیمه شب قبل از رسیدن اورژانس رفت ...

Ezi که صبح این خبر رو بهم داد دنبال معنای زندگی می‌گشت.. میگفت: یعنی چی بیایی زندگی کنی کار کنی بدون تجربه ی ازدواج و بدون حس بچه داشتن کار بکنی و یه روز بمیری ..

رفتم بگم : ezi عزیز لحظه لحظه ات رو نفس بکش و هرجور هست تجربه کن

هیچ نفسی تکرار شونده نیست ... نگفتم ezi جواب چرایی های زنده بودن رو هیچکسی نفهمیده ..

و هیچ چیز جلوی واقعیت و نزدیک شدن ما به لحظه ی رفتن را نمیگیره ...

نگفتم ezi هر روز و هر روز هرجایی هستم یکبار و دوبار و سه بار با خودم تکرار میکنم: همونجور که اومدنت دست خودت نبود

یه روز هم همینجور میری...

فقط گفتم : هر روز به احتمال رفتن فکر میکنم

پس سعی میکنم به گذشته فکر نکنم چون باور پیدا کردم زمان چه تند میره جدیدا حتی به آینده هم زیاد فکر نمی‌کنم فقط روزمره زندگی میکنم

و هر روز به معنای زندگی فکر میکنم

فقط دیدن حیوانات آرامم می‌کند

ح رفت امروز قارچهای که در اتاقهای اون روستا کاشته منتظرشند

میز کارش جایی که کار می‌کرد کارهای ناتمامش

امروز یک همکلاسی قشنگ ترین روزهای زندگیم یعنی دوازده تا ۱۵ سالگیم به اقامت در زمین , مهر پایانش را تحویل گرفت بدون اینکه فرصت داشته باشه خداحافظی هاش رو بکنه ...

ای عجیبِ قشنگ !

خیلی عجیبه !!
کلمه ای که به دهنم اومد وقتی بعد از آماده کردن مقدمات ناهار ، فنجون نسکافه به دست نشسته بودم روی صندلی رو به پنجره .

همینطور که چشمام از پشت بخار فنجان سرامیکی بیرون رو تماشا میکرد یه بار دیگه زمزمه کردم: خیلی عجیبه خیلی !!!
در حالیکه از دلتنگی شدید آدمهایی که ۴۳ سال میدیدمشون و اینروزا از تنهایی مفرط و سکوت اطرافم ، حتی جسمم درد میکشه . داشتم فکر میکردم : آه یعنی میشه سال دیگه روز تولدم در خلوت یه شب خوب، از تراس یه کلبه ی قشنگ وسط کوهستان ،کنار آتیش در سکوت به دریای آسمون پرستاره چشم دوخته باشم؟؟
بعد یهو یادم اومد چرا آدمها با اینکه اینقدر دلتنگ هم هستیم، و اینقدر از تنها بودن و سکوت و خالی اطرافمون رنج می بریم و متنفریم. باز آرزوی دور بودن از آدمیزاد رو داریم ؟؟
خیلی عجیبه خیلی

من بودم و دل بود و می ...

فخرالملوک دیشب را علیرغم بدخوابی های شبهای قبل خوب خوابیده بود

آنقدر که یادش نمی آید چه خواب دیده بود ..

چشمهاش رو که باز کرد طبق معمول گوشی و عینکش را از میز کنار تخت برداشت .ملحفه که کنار رفت یهو سردش شد.

همینکه گوشی روشن شد شروع کرد به چند عطسه ی پشت سرهم ..

پیام زینت الملوک از منچستر را روی گوشی دید تولدش را تبریک گفته بود و از عکس بچگی هایش که گذاشته بود پروفایل واتساپش تعریف کرده بود .

زینت الملوک سمنانی هر سال همین روز یعنی چند روز جلوتر تولدم را به اشتباه تبریک میگوید.

چیزی نگفتم فکر کنم در یادآوری های گوشی اش اشتباه ذخیره کرده

فخرالملوک اگر آدم قبل بود سریع اشتباه ها را میگفت ولی این سالها دیگر حالی نمانده ...

بعد از جایم برخاستم تا حمام بگیرم شد ساعت ده و نیم ...

آقا را گفتم من را برسان تا مرکز شهر. گیو می اِ لیفت پلیز گفت : گشنه میخواهی بروی ؟ بیا صبحانه ای کافی ای چیزی بخور بعد ...

فخرالملوک نان و پنیر گردو و کافی اش را خورد ..

خط چشمش را داشت در حمام میکشید که آقا گفت : چه خبر است بیا بیرون کار دارم دستشویی ...

گفتم: یک امروز را مهربانانه تر حرف بزن تا حس کنم خوشبختم ...

بعد از غرغر های همیشگیمان ، فخرالملوک را رساند مرکز شهر جلوی پرایمارک ...

دیدم بیرون سرد است رفتم داخل

فروشگاه ..

یادم آمد تازگی یک سالن ناخن باز شده اینجا ..

پیدایش کردم

دخترکی مسلمان ایستاده بود ‌..

گفتم : فرنچ کلاسیک میخوام

اسم و تلفن و ایمیلم را پرسید و فرمی پر کرد و گفت: ۲۵ پوند ..

بیا بشین ..

نشستم و گپ زد و گپ زدم ..

کمی فارسی دری بلد بود خودش پاکستانی بود ..

و با ویزای دانشجویی آمده بود ..

حرف زدیم و از تنهایی و گرانی گفتیم ..

بعد از گرفتن چند عکس از ناخن هایم شماره اش را هم برداشتم و خداحافظی کردیم..

فخرالملوک بعد رفت فروشگاه های لباس یک بلوز و یک شلوار و یک دامن که ۸۰ درصد آف خورده بود برای خودش خرید.

بعد گشنه اش شد و بین راه هی به ناخن هایش نگاه میکرد ...هرچی فکر کرد برای کی بفرستد و بگوید برای تولدش و برای اینکه تنوعی شود برایش ، ناخن هایش را درست کرده اما کسی به ذهنش نیامد ...

فخرالملوک آیا همیشه اینقدر تنها بوده و نمی فهمیده و حالا تازه خیلی واضح شده این تنهایی ؟ ! یا عارضه ای است که این سالها به آن دچار شده و تازه است؟!

هرچه هست گاهی که فکر میکنم دردناک هست خیلی خیلی ...

طبق معمول تنها غذایی که میشد سریع پیدایش کرد و خورد فلافل با کلی حمص و سالاد ‌...بعد رفت بوتز boots برای خودش سرم دور چشم و مولتی پپتاید مارک اوردینِری از بین برنده ی چین و چروک و سفت کننده ی پوست صورت خرید که تمام شده بود ...

دیگر خیالش که از خرج کردنهایش راحت شد سردش شد ...

با دو رفت ایستگاه اتوبوس و بعد از هفت هشت دقیقه سوار شد ...جای مخصوصش اون ردیف جلوی طبقه ی دوم را اشغال کرده بودند پس عقب تر نشست ...

وقتی رسید خانه اقا روی مبل مشغول چرت زدن بود ... از کباب ران بوقلمونی که درست کرده بود چندتایی برای من گذاشته بود کنار خوردمش بعد لباسها را پوشیدم و گفت : عالی ..

دیگر نوشتنم نمی آید ..

نوشته هایم بدون ویرایش و چرت شده است ..

حوصله نمانده ..

بادرنجبویه

هوا سرد بود

بعد از جابجا کردن وسایل رسیده با پست

با دقت تمبری که رویش عکس گیاه بادرنجبویه بود، از بسته ی پستی جدا کرد و گذاشت روی نقاشی دخترک با گربه نارنجی اش .. پشت قاب شفاف موبایلش.

بعد رفت پشت پنجره پناه گرفت .

روی تصویر گل بادرنجبویه دست کشید ..

و دلتنگ به دورها چشم دوخت...

دی و اندکی بهمن ۱۴۰۳

آخرین هفته

آخرین هفته از ۴۹

آخرین هفته از ۴۹ سالگی

چیزهایی هست مثلا ..غذا

خوب که بهش فکر میکنم غذا خوردن بخش بزرگی از خاطرات هر کسی رو طول عمرش تشکیل میده ..

مثلا به آشناهات میگی: یادته اونسال رفتیم همدان یه رستوران بود اون بالای کوه یه غذای مشتی خوردیم اما خیلی گرون بود؟؟

یادته اونسال رفتیم امامزاده داوود بین راه یکی از رستوران‌ها کباب بی‌نظیری زدیم با خاله اینا؟

یادته رفتیم دریا ماهی سفید تازه صید شده خریدیم کباب کردیم ؟و این لیست در گذر ایام دائم بهش اضافه میشه ..

این هفته کریسمس بود این مرد معمولا میخواد خوشحال باشم یا خودش جشن دو نفره بگیره غذا درست میکنه یا نون

این هفته چندبار نون خرمایی خوشمزه درست کرد

کلی آب هویج خوردیم

ماهی و سبزی پلو باقالی ..

و یه شب درمیون بستنی با تمشک از فریزر بیرون می آورد..

بعد هی می پرسید دیگه چی هوس کردی؟ گفتم کباب

گوشت بره خرید و خوب توی نمک و پیاز خوابوند بعد با یه برنج عالی کباب محشری توی گریل درست کرد که اونقدر بو و طعم و پختش عالی شده بود که باورش سخت بود توی گریل پخته شده ..

خلاصه این طرز شادی کردنش و جشن‌گرفتن دو نفره اش رو با غذا دوست دارم ... با اینکه زیاد غذا خور قهاری نیستم اما سعی میکنم با کلی تشکر و ذوق نشون دادن جشنی که با غذا گرفته رو خراب نکنم ...

از گرما و عسل   ، از سرما و سرفه

سینوس هایم عفونت کرده دو روز است صدای سرفه های صبحگاهی ام را میشنود

از پایین ظرف عسل با موم زنبورکانش دخترکانش را با یک لیوان آب گرم می آورد و یک قاشق .

میگذارد کنار تختخواب و با سفارش اینکه: اول حتما یک قاشق عسل با موم قورت بده و پاشو بشین قشنگ بخور روی تخت نریزی ، اتاق رو ترک میکند ..

دلتنگی خروپفی

نیمه شبه

همسر امروز ماهیچه ی یک پاش شدید درد گرفته

هی شدید و شدیدتر شد تا دیگه ایبوپروفن خورد چون نمیتونست بخوابه َ

حالا باصدای خروپف بلندی کنارم به خواب عمیقی رفته

از وقتی بعد از رفتن مامان و مامان بزرگ دلم بارها و بارها واسه خروپف ننه تنگ شده و هزار بار گفتم کاش بودی و تا صبح خروپف میکردی و من کیف میکردم فقط از بودنت

حالا دیگه از هیچ خروپفی گله و شکایت نمیکنم و عصبانیم نمیکنه و روی مخم نیست.

بلکه یه لبخند قشنگ میزنم که: اره میدونم هستی ، زنده ای نفس میکشی و من دوستت دارم ...

حالا خروپف همسر آرومتر شده و مدلش فرق کرده ..

کاش صبح که پاشه دردش کمتر شده باشه

یک صبح افتابی بهمن ۱۴۰۱

اینجا می نویسمش شاید همین یک روز بماند

چون میدانم همه ی آن لحظه های حتی یکساعت بعد از این نوشته از یادم می روند ..

صبحی نور آفتاب قبل از طلوع، آسمان رو نارنجی کرده بود و خط عبور هواپیماها که گویی کودکی ناشیانه بر کاغذی رنگی با مداد سفید خط خطی کرده بود .

بعد از خوردن یک ویتامین دی و یک قرص تیروئید و روشن کردن لباسشویی نشستم به بافتنی

هی به گلهای لاله و نرگس تولدم در گلدان نگاه میکردم هی به بافتنی ام .

دارم گل بابونه در صفحه ای مربعی قلاب بافی میکنم تا چهارتا از این مربع ها بشود جا موبایلی ای قشنگ .

یه زنبور سرمازده که آورده بود توی اتاق روی شیشه ی پنجره داشت راه میرفت

بهش گفته بودم از ساندویچی که میخوری برای من هم درست میکردی گفت تو همیشه این ساعت خواب بودی

ولی رفت ساندویچ عسل و کره درست کرد البته خودش عسل و پنیر داشت میخورد من گفتم دوست ندارم .

کمی از آخر ساندویچ عسلیم رو نزدیک زنبور بردم

دخترک چسبید به نون و زبونش رو درآورد و سخت مشغول خوردن شد و ول کن نبود

ساندویچم رو واسش گذاشتم تا هرچه خواست بخورد .

حالا زنبور رو فرستاده بیرون پر زده رفته

خودش هم لباسها را برده در حیاط در آفتاب کم جان پهن بکند.

و من وبلاگ می نویسم .

دی ماه دختر دایی ف رفت

ف رفت

دی ماهه

مامان دی ماه بود که رفت ...به عکسهای ف که تابستون فرستاده بودن نگاه میکنم

یادم نمیاد آخرین بار چه وقت بود که دیده بودمش

اما همیشه یاد شله زردهای خوشمزه ی نذریش( که حتما واسمون یه ظرف بزرگ می آورد) زنده است.

دنیا چه ارزشی داره وقتی خنده های بلند ف توش نپیچه درست توی همون دی ماهی که قهقهه های بلند مامان رو بی رحمانه از دنیا کم کرد؟!!!

آغوش ننه

من یک صحنه مانده از نوجوانی ام در یاد دارم  شبیه فیلمی تاثیرگذار ، با اندوهی بی پایان

خانه مان شمال ،نمیدانم کدام فصل بود کدام سال شمسی اما خوب یادم هست  نه اینترنتی بود نه موبایلی نه کامپیوتری 

تنها دسترسی خانگی من به اطلاعات و به دنیایی بزرگتر روزنامه ی سیاه و سفید اطلاعات بود که پدر اشتراک داشت و من هر صبح دقیقه به دقیقه گوش به زنگ پرت شدن روزنامه در حیاط بودم ، منتظر کتابهای ترجمه شده ی داستانی و بیوگرافی و زندگینامه هایی که پاورقی منتشر می‌شد

همه رو مثل یه گنج گوشه ی اتاق کوچیکه انبار کرده بودم

اونروز پدر یهو گفت جا نداریم باید همه رو ببرم بندازم  دور و اشتراکمم لغو میکنم . مادر هم موافق بود اصرار به دور نریختن و  لغو نکردن تنها دلخوشی  ام بی فایده بود. هرچه گریه و التماس کردم دوستشان دارم  اثر نکردگ 

پدر بغل بغل دوستداشتنی هایم رو بیرحمانه می برد و من زار میزدم .

بعد یهو ننه آمد بغلم کرد دست کشید به صورتم گفت ننه اینجور گریه نکن . شبیه کسی حرف میزد که دلش به درد اومده باشه. 

یادم میاد سخت همو بغل کرده بودیم. بلندگریستم. ننه بغض کرده بود و با بغض در گلو میگفت : ننه گریه نکن !دختر خودتو اینقد اذیت نکن.

وقتی بغض و ناتوانی خودمونو در تصمیم یک مرد میدیدم گریه ام بلند تر میشد .

اونروز مطمئنم ننه با من همذات پنداری کرده بود.

اونروز مجسم ترین تصویر ناتوانی عمرم بود در مقابل خواسته ای که نامشروع هم نبود ولی تصمیم گرفته شد و اجرا شد .

حالا گاهی دلم هوس  گریه توی آغوش اون روز ننه رو میکنه.

دو نفری که میدونستند نمیتونن و توانش رو ندارن چیزی رو تغییر بدن در بغل هم گریستند.

روزنامه ای دیگر نیومد . هیچ وقت عمرم هم دیگه خوندن هیچ کتاب و روزنامه و مطلبی مثل اون روزها به دلم نچسبید.

آدمها گویی نمیتونن همه چیو باهم داشته باشن. آدمهای زندگیشون رو کنار چیزهایی که دوست دارن. 

 

کاش یکی مث..

کاش یک چیزی از جنس انسان به بی نیازی ، و توان  و ظرفیت ، بزرگی  و گستردگی  نیرویی که به اسم خدا مشناسیمش بود که فقط وقتهای گریه ها میرفتی بغلش بی هیچ سوالی، درخواستی اشکهای آدم رو تماشا میکرد، روی چشمهات دست میکشید دردت رو می فهمید بعد آرومت میکرد. و به زندگی بر میگشتی .

عجالتا من یه فیلم از موقعی که گریه ی آروم کردم با چشمهای سرخ و لبهای ورم کرده و صورت پفی و اشکهای روی گونه هام گرفتم  واسه مواقعی که از عالم و آدم دلم میگیره و شر شر اشک میریزم تماشاش میکنم تا باهم گریه کنیم و همو بفهمیم و به هم حق بدیم و اشکهای همو پاک کنیم. 

دیوونه هم خودتونید 😃

دیگه باید خلاق بود تا این دو روز زندگی و جهان نکبت بگذره بره راحت شیم . والاه 

صبح های جولای

این روزها صبح ها لیوان شیر قهوه ام رو برمیدارم نزدیکیهای درخت گلابی روی نیمکتی که سایه ی  آلوی حیاط روش افتاده میشینم .اینروزها مشغول تماشای سریال نرمال پیپل NORMAL PEOPLE  هستم .

و بعد همینطور که آروم آروم نسکافه و شیر رو مینوشم دقایقی به کندوی عسل چشم میدوزم . اینهمه فعالیتشون حس عمیق و غیروصف و آرامش‌بخشی رو در من به وجود میاره . شلوغی جلوی ورودی کندو، زنبورهای کارگری که از شش صبح یا زودتر پاشدن رفتن چرا، اون کیسه های گرده ی نارنجی و زرد بغل پاهاشون و فرود شیرجه ای جلوی در کندو.

گاهی هم نوعی زنبور دیگه که بهش واسپ میگن و مزاحمه نزدیک کندو میشه و جنگ و کشتار شدیدی شکل می‌گیره . 

منم مشغول تماشا، باد میپیچه لابلای درختهای گلابی که از میوه هاش سنگین شده و به سختی تکون میخوره ...

خسته که شدم  پا میشم از درخت،  چندتایی آلوی رسیده میچینم یه مشت هم تمشک و میرم توی خونه ..

 

 

بارون در آشپزخانه

داشتی ظرفهای قورمه سبزی ناهار رو می شستی 

اومدم آشپزخونه بهت گفتم : میخواستم بیام الان بشورم 

گفتی: وقتی دیگه خودتون خودتونو محکوم ابدی آشپزخونه ها میدونید ما دیگه نمی تونیم هیچ کمکی بکنیم بهتون. 

جوابی نداشتم 

آروم ایستادم پشت سرت از روی سمت چپ شونه ات که قسمتی از عینکت دیده میشد  بارون قشنگ بهاری اونور پنجره رو تماشا کردم .

#ریحانه_عامری 

#رومینا_اشرفی

اواخر خرداد ۹۹

 

 

دوی دو دوهزاروبیست  02/02/2020 ( palindrome day)

...

هر جای بدنم را انگشت میگذارم درد میکند..

چشمانم می سوزد ، بازوانم  ، قلبم ، روحم ...

درد ها پایان ندارند ، چه در پانزده سالگی چه در پایان چهل و پنج سالگی به تاریخ دویِ دو دوهزار و بیست.

دردناک است 

دیوونگی

امروز  تقریبا هوا صاف بود با لکه هایی ابر. منم تعطیل بودم گفتم میخوام برم پیاده روی .

منو با ماشینش تا یه جایی رسوند که یه پارک بزرگ با یه خونه ی قدیمی گنده بود گفتم برگشت رو پیاده میام . گفت حتما باید پیاده بیایی چون برنمیگردم . هیچی دیگه داشتم واسه خودم میگشتم که یهو دیدم ابرهای سیاه اومد و باد شدید  و تگرگ و بارون و  اینا دستهام یخ زده بود کاپشنم خیس خیس . داشتم تازه فکر میکردم چکار کنم یهو دیدم زنگ زد میگه خوبی؟ روم نمیشد بگم یخ زدم . گفت بارون و تگرگ زیاد می باره می خوایی بیام دنبالت؟ بذار گردشت رو واسه بعد.

من من کنان گفتم بیا ولی داشت خوش میگذشت بهما . گفت برو جلو اون قبرستون بیام دنبالت . 

هیچی رفتم جلو یه قبرستون لب جاده . بارون هم شرشر.

از قبرستون توی بارون خوشم اومد شروع کردم به عکاسی ازش..

بعد دیدم دوباره زنگ زد کجاایی؟ 

میگم واا همونجا که گفتی!

میگه من رد شدم ندیدمت .فقط یه نفر بود داشت عکس میگرفت 🤣🤣 

غش کردم از خنده گفتم :اخه عزیزم با خودت فکر نکردی جز من  کدوم آدم عاقلی توی تگرگ و بارون خیس و له شده از قبرستون عکاسی میکنه ؟ گفت :هیشکی والاه 🤣🤣

این منم !

یکسال گذشت ،
یکسال گذشت از‌ روزایی که دیگه روی موهام رنگ نذاشتم .
اگرچه اولش  به این دلیل که دیگه خسته شده بودم از این همه رنگ گذاشتن و تلاش بی ثمر واسه پوشاندن  بیشمار موهای سفیدم ..
اماکم کم وقتی اولین سانتهای موهای خودم چه سیاه چه سفید پیدا شدن 
به اون مو سیاهام دست میکشیدم و میگفتم آخییی چقد دلم واستون تنگ شده بود  خیلی ساله ندیده بودمتون لمستون نکرده بودم .
چقدر حالمو خوب کردید!
اینروزا که میشینم مثلا جلوی کمد شیشه ای  تا ظرفی رو سر جاش بذارم یهویی چشمم توی آینه اش به خودم میفته 
بعد میگم چه زیبا  این تویی !  خود خودتی !
.. خب شد دیگه رنگ نذاشتم 
وگرنه هرگز فهیمه ی واقعی چهل و چهارسالگیم رو نمی دیدم  ..
چه تصمیم عالی ای بود 
چه زیبایی دختر موسفید چهل و چهارساله 
خوشحالم دیدمت 

 

نزدیک بهار

...

گاهی اونقدر دلم واست تنگ میشه که هی صدات میزنم باور کن از ثانیه ی بعد از رفتنت تا همین الان، ذره ای از خواسته ام کم نشده .که میخوام برگردی، میخوام ببینمت. اما گاهی میگم با خودم: چرا برگرده به این دنیا ؟...

خسته ام مامان خسته 

از همه چی خسته ام از همه چی از بودن از نبودن از خواستن از نخواستن از خیال از بی خیالی از ... اصن از انسان بودن خسته ام ..

کاش یه بنفشه ی کوهی کوچولو بودم روی یه کوه کنار هزارها بنفشه ی  دیگه شبها گله ی خسته ی گرگهای ماده از کنارم رد میشدن صبح ها گوزنها ..

از انسان بودن خسته ام شایدم از اول قرار بوده یه چی دیگه باشم ؟!

مامان جان دلم میخواد یه شب آروم بخوابم و صبح دیگه چشامو وا نکنم .. 

اما نمیدونم چرا باز صبح بیدار میشم ...

سرم زانوهاتو میخواد واسه دودقیقه آروم خوابیدن ..

دست بکشی به موهای سفیدم ...

 

 

یکسالگی

...
امروز دقیقا یکسال شمسی گذشت از روزی که فخرالملوک  دمدمای صبحی سرد روسری گلگلی زرد رنگش را سرکرد و  پدر و برادرزاده های  خواب آلودش را بوسید و در اغوش گرفت  و قبل از عزیمت در حیاط  کالسکه رو  ایستاد و یکبار دیگر  آن  سنگ فرشها و حوض زیبای وسط باغ و  درختهای سرو عمارت مسعودیه را خوووب تماشا کرد. 
تمام خوشی ها و غم ها ، خنده ها و اشکهای این سالیان لحظه ای از ذهنش گذشت ولی  سعی کرد دیگر به چیزی فکر نکند. چون سالهاست بر او معلوم شده همه چیز را نمی توان با هم داشت حداقل برای فخرالملوک اینگونه بوده است.
و این گفته ی نویسنده و کاتب مشهور را زمزمه کرد : قوی بمان داستان تو (زندگیت)  هنوز تمام نشده . 
باری به هر جهت  بین راه  اگرچه هوا تاریک بود اما در نور چراغ ها به کوچه های خلوت و ساکت طهران چشم دوخت ، بهارستان ، میدان ژاله  مغازه های بسته ، انگار نه انگار همان تهران بعد از ساعت شش صبح است‌ .
او  فقط میدانست فردایش هرچه باشد دیگر شبیه امروز صبح نمی شود . او سالها پیش را به یاد آورد که  شبی با یک چمدان  کوچک شهر شمالی و زیبایش را به مقصد طهران و زندگی در عمارت و پایتخت ترک کرد و همین چند دقیقه پیش مجدد تمام زندگی اش را با دو چمدان برداشت و با اعظم  الملوک و برادرها که به  مشایعتش دست تکان میدادند وداع کرد . بالا رفت و بالا ، انقدر که کم کم زمین کوچک و کوچکتر شد ... یکسال به سرعت باد گذشت و من هنوز هم دلم برای صبح های عمارت مسعودیه و میدان بهارستان و عصرهای باغ نگارستان تنگ میشود .
برای گربه ی  پشمالوی محله ی دروازه شمیران که همیشه ی خدا حامله بود . برای حسین آقا میوه فروش محله یا فلافل معرکه ی خیابان زرین نعل. ‌ همینطور قدم زدن در خیابان های پر چنار و  محله های حصار ناصری  که از کشفشان لذت می بردم ..
و ما با داستان زندگی پیش می‌رویم تا نامعلوم .‌ در این عکس گربه ی همسایه که  البته بیشتر با «او»  الفتی دیرینه دارد،

#England
 Stay strong
Your story isn't over yet.
 Jibran khalil
فک کنم جمله از جبران خلیل جبران باشه

نوشته واسه چهارم اسفند ۹۷ یا بیست و سوم فوریه ۲۰۱۹ بود

پاییز این قاره   اون قاره ...

پاییزهای خیلی سال پیش مثلا بیست سال پیش رو دقیق یادم نیست چکار میکردم ولی یحتمل مشغول دانشگاه رفتن  و با عجله در بارون صبحهای سردسوار  اون  مینی بوس ها که  بیشتر یه کابوس بودن تا شهر بغلی می رفتم .  روزهایی که غصه دار میشدم از پنجره ی همون مینی بوسهای داغون همینطور که  به زمینهای  زیبای کشاورزی نگاه می کردم به خودم میگفتم غصه نخور فهیمه فکر کن به خودت بعد برو بالا اونقدرر بالا از جو بالاتر از ستاره ها کهکشانها بعد کهکشانهای دیگه بالاتر بالاتر بعد دوباره به خودت نگاه کن چقدررر کوچییکییی اونوقت به غصه ات فک کن .‌اصن روت میشه ؟ بعد با این فکر کمی آروم میشدم .  اونروزا ولی برگشت رو خوب یادمه که  منتظر رسیدن به خونه ی گرم و خوردن برنج با یه ته دیگ قرمز و خوشمزه  روی بخاری بودم. 

پاییزهای تنهایی و تهران  بارونهای قشنگش یادمه و کوچه های دروازه شمیران و خیابون خورشید و برگریزان چنارهاش . 

و قدم زدن توی بارون و تماشای روزای قشنگ تهران .بعد جای من تا خود بهار معلوم بود . چسبیده به بخاری و درازکش وبلاگ نویسی  و اینستاگرام و تلگرام رفتن . و بعد گاهی وحشت از تنهایی . و ترسناک شدن هرصدایی حتی صدای پای سوسکها رو هم می شنیدم . گاهی توهم میزدم  سرم که رو بالش بود حس میکردم صدای نفس کشیدنهای طبقه پایینی رو هم میشنوم . گاهی حتی تا سه نیمه شب بیدار بودم و توی دنیای مجازی  به سیر آفاق مشغول بودم .

حالا اولین پاییز یه قاره ی دیگه رو دارم تجربه میکنم . با بارونهاش با روزها و شبهای سردش با درختهای قشنگش  و خش خش زیر اونا که چندتا سنجابن دارن دنبال میوه هایی که چال کردن میگردن و هی زمینو میکنن. و دوچرخه سوارها و کلاه ایمنی و کوله پشتی هاشون . دیگه توی مسیر اون دشتهای شهر شمالیم نیستن از اون غصه ها و دغدغه های اون سن خبری نیست نه که پخته تر شده باشم که من هیچ وقت یه آدم بزرگ نمیشم . بلکه شکل غصه ها و دغدغه ها عوض میشه . بعد انگار دیگه  توی این سن دست خودتو هم میخونی و نمیتونی با هیچ فلسفه ای خودتو گول بزنی و آروم کنی . گاه پیاده گاه با ماشین و گاه با دوچرخه که شاید یک ارزوی مهم نوجونی و کودکیم بود و الان بهش رسیدم . میرم کلاسهای کانورسیشن و مکالمه و گفتگو در چندتا کتابخونه و مرکز اجتماع محله ها . از تمام قاره ها مهاجر میبینم . و دیگه نمی ترسم از اینکه یه مکالمه ی بی سروته حتی با معلم زبانم یا بغل دستیم به زبان انگلیسی داشته باشم . و بالاخره زورمو میزنم منظورمو بفهمونم . و گاهی حسرت میخورم کاش جوونی که الکی میشستم غصه میخوردم زبان میخوندم . و الان راحت میتونستم تموم انچه توی سرمه  به انگلیسی بگم و هی دنبال واژه و کلمه نگردم . 

بازهم میگم بیخیال . درست میشم منم . اینجا این روزا پر از هیاهوی قبل از سال نو هست . و  من باز مثل تموم بچگیام دلم واسه اسکروچ و کارتون سرود کریسمس تنگ میشه . دیگه باس بخوابم فردا روز بهتری خواهد بود . باور دارم .

ماه از همه جا دیده میشه !

اینجا از این قاره
بوی خاص بوته های گوجه منو می‌بره به بچگیام و باغ عمه .
می شینم نزدیکشون و اونوقت !
رد شدن از کنار تمام بوته های گوجه ی نرسو و نوده ‌مث یه فیلم از جلو چشام رد میشه ! و بوی اونا میپیچه توی جونم .

و او صدای اتوبان اون دورتر رو میگه : میشنوی ؟
روبار (رودخونه ) پایین کوتل ییلاقه .

وقتی از اون پایین صداش توی تموم کوه میپیچید .‌

امشب متولد شدم

....

زمستون و بارونها و برفاشو دوست داشتم از بچگی 

که روزهای بارونی  بارها از زیر ناودون  سقف خونه ی شمالمون که سر پیچ کوچه بود  بارها رد میشدم و عاشق صداش بودم . 

و ریزش برف در سکوت حیاط رو از پشت پنجره  تماشا میکردم ...

 امشب خیلی خیلی ساله که از اون زمستون سرد  با نم نم بارونش  که حیاط بیمارستان  شیر و خورشید شهر کوچک شمالیمون رو برق انداخته بود میگذره .

و من وسط تهران شلوغ دریکی از آپارتمانهای کوچک منطقه ۱۲ با اعظم نشستیم و گپ میزنیم ..

اگرچه از تموم اونایی که دوست دارم خبری نیست 

اما بازم خوبه  پسر کوچولوی همسایه اش رشته آورده دم در  ...خاله رحیمه و آقا رضا واسه تولدم  زنگ زدن  ... اگرچه اعظم زیر پتو  خوابیده و هی خبرهای سیاسی غم انگیز میخونه و غمناک میشم 

اما یک خبری که مدتها و ماههاست منتظرش بودم  دقیقا همین امشب رسید  . و من  که  دیگه بلد شدم به بعدا چه خواهد شد فکر نکنم فعلا خوشحالم و خستگی انتظار شش ماهه  به ثانیه ای فراموش کردم . باورش سخته این خبر و شب تولدم . یه نشونه است  شبیه تولدی دوباره شاید ...

به هر حال من خوشحالم  و میدانم  که  فهیمه ی فردایی نزدیک دیگر فهیمه ی امشب نخواهد بود .  و این مطمئنا خوب است . 

 

مرا و تو را ...

....

مرا از تو بازگشتی نیست ...

 

نهم بهمن ۹۶ 

 

پاییز ۹۶ یادم اومد که ....

به یاد ندارم چه  روز و چه سالی  بود  اون آخرین باری که  بدون رو انداز بین خواب و بیداری بودم و یکی اومد یه پتو انداخت روی من یا پتو از روم  افتاده بود و آروم پتو رو کشید روی همه ی بدنم . و من از حس لذتبخشی که یکی به فکرته  ، آرومتر خوابیدم ، 

دیشب دلتنگ  تجربه ی دوباره ی همچین لحظه ای شده بودم.

کی فکر میکنه  روزگاری  حسرت این لحظه های ساده به نداشتنی هاش اضافه بشه ... 

الان چقدر  دوست داشتنی داریم که نمی بینیمشون از بس که خیلی عادی شدن 

دلتنگی  همیشه با آدمی هست و یک جایی همچین قشنگ و خوووب مچت رو میگیره  که  از روزگار حیران می مونی ..

شالگردن

گفتم : اگر دوست نداری حین گفتگو  بافتنی ببافم بگو .

گفت : نه  ، تماشایت وقتی داری بافتنی میبافی را دوست دارم 

حس  خوب و آرامشبخشی داره . 

مثل همیشه بهش حسودیم شد از لحظاتی لذت میبره و اونارو بیان میکنه که برای ما در اثر تکرار  عادی یا فراموش شده .

 

با خودم  فکر کردم چرا من یا بابا  این جملات رو حتی یکبار به مامان نگفتیم ؟ 

مامانی که  وقتی واسمون خیاطی میکرد وقتی در حال بافت انواع لباس واسمون بود خونه آروم بود و چه حس خوبی از تماشای مامان  به ما دست میداد .

چرا هیچوقت بهش نگفتیم .  

دهه ی ...

... مهم نیست کی و کجا به دنیا اومدی

تو میتونی بارها متولد بشی توی زندگیت

مهم نیست که هی آرزوهای بزرگ توی کله ات داشته باشی، مهم اینه که حتی اگه هیچیه روزگار به وفق مرادت نبود به قدر خودت بکوشی تغییرش بدی

تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکر میکنی

و ارزوهات خیلی کوچیکتر از اونند که بخان برآورده نشن

. و اخر اینکه مهم نیست چندسالته مهم اینه که احساس میکنی چندسالته همون میشه سن تو

متولد فصل گلهای .....

 

مردمان من 

ماه ها و سالها را با  انقلاب  پس ازانقلاب زمان ترورها زمان جنگ زمان تشیع جنازه ها به یاد  هم می آورند

:  آره یادت میاد اونسالها چقدر برق می رفت؟  آره اونسال که تهران موشک بارون بود.

و یا اونسال رو یادته نفت نبود ؟ 

دوست دارم یه بار دیگه به دنیا بیام

فقط و فقط برای تجربه ی روزگاری که  مردمان من 

فصلها را با گلهایش به یاد هم بیاورند !

..: یادته  پارسال فصل شقایق ها اومدی بودید شمال؟

آره بچه ی من فصل گل های نرگس به دنیا اومده بود خوب یادمه ...

 مادر بزرگ وقتی همه گیلاسها  رسیده بودند  از بین ما رفت ...

و  کاش - مادر - می دانست -  مـــــرا - در فصل گلهای یـــــــخ به دنیا آورده است !!...

شاید هم می دانست کسی چه می داند ؟!!....


روزگار ما

دلم اینروزها آن مسیر برگشت از دبیرستان تکتم رامی خواهد که  با لیلا  از کوچه ی نفت سیاه با چادرهای سیاه قدم میزدیم و لیلا برایم تمام شعر بلند آرش کمانگیر سروده ی  سیاوش کسرایی را با شور می خواند  و من که عادت داشتم و دارم   از هر چه می شنوم تصویری بسازم درذهن ،چه غوغایی بود درسرم...

آنجا که می خواند: نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.

کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،

ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه. 

یا وقتی میگفت: 

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

دلم آنروزها را می خواهد آنوقت ها که :

روزگارمان سپید بود ...


وقتی که می وزی ...

 

از لابه لای  پلکهای نیمه بازم و از بین مژه هام  دیده میشوی و من درخواب و بیداری

به تو چشم دوخته ام 

چشانم را  می بندم  و باز که  میکنم 

تو نیستی !

پلکهام را روی هم می گذارم 

می خواهم  برای همیشه بخوابم

تو رفته ای 

و همه ی درهای پشت سرت بسته مانده اند 

فقط گاه گاه صدای زوزه ی باد می آید 

و هنوز در خوابهایم

 دخترکی  با روسری ای زرد رنگ در باد  قدم می زند

و راه می رود و به هیچ جا نمی رسد

به هیچ جا نمی رسد ....


یک صبح پاییزی از هـــــــــزاران صبح

صبح تاسوعای یکهزار و سیصد و نود و دو یک صبح پاییزیست.

 می نویسم : باران ،

 می نویسم :صبح،

 می نویسم : خیمه های بی عمو.

 صبح است و باز من و صداها،

 صدای قطره های ریز و نرم باران از کانال کولر. صدای قارقار کلاغها، 

صدای شعله های بخاری، و عقربه های ساعت و درب تراس که با بادی آهسته چفت می شود ،

 و جیغ و عبور دسته جمعی چند طوطی از فراز بام .

 و تازه فهمیده ام از وقتی بخاری روشن کرده ام دوباره لانه ی روی تراس که روی لوله ی بخاری است شده است اسنراحت گاه قمریها و یاکریم ها برای گرم کردن پاهای نازک و سردشان ، ها گوش کن صدای بال بالشان می آید .

چای نعناع

تنهایی غروبهای تابستان 

 و برنامه ی  ماه عسل 

و پدر که  خوابیده 

و گرما که همینجاست 

و خانه که خاموش 

هوس چای دارم حالش نیست  بلند شو و چای ای دم کن  برایم 

چای درست نمیکنی  یک لیوان  آب طالبی برایم بیاور

نمی توانی ؟

آها  ببخشید   نمی توانی  

ناتوانی ات را می بخشم  ، ناتوانی ام را ببخش 

ناتوانی این دستها  این پاها  این چشمها  این لبها 

تو چای نعنایت را بخور 

من  اشکهایم را .... طعمش یکیست می دانی؟ 

غروب گرم تابستان است 

من تنها می شوم 
تو تنهــــــــا ....
نه ، این فعل حذف به قرینه معنا نمی شود 
می دانم نمی شوی...
گروس عبدالملکیان

از عشق از زندگی  ....

اندوهم بسیار  است 

نه آغوش امنی نه پاسخ لبخندی 

 رؤیا می بافم و جز خیالی خام بافته  نمی شود 

خواب مهربانی می بینم و بیدار می شوم 

خواب سفر  

خواب جاده  

خواب رفتن ها و نرسیدن ها 

 خورشید صبح ها در گوشم می گوید: امروز رو زندگی کن ، فردا دیر ِ 

اما  ادم خسته می شود گاهی

دوست دارد وسط جاده بایستد  تا دنیا به تو برسد نه تو به دنیا ...

بعد  بَرَت دارد  هر جا که  خواست ببرد ...

فقط در این سن تنها چیزی که برایم مانده  این است که : کینه ای ندارم  و میتوانم شکر گذار  کسانی باشم که روزگاری باعث شدند حتی برای چند صباحی چشمانم از عشق بدرخشند  ...

از عشق بدرخشند ....

  و گاه در تماااااام خستگی های زندگی  سخت نیازمندی که بدانی هنوز کسی هست با تمام وجود دوستت دارد  بدون هیچ درخواستی . و جریان این دوست داشتن زیبا ،  آرام  آرام بپیچد زیر پوست تنت به قلبت برسد و  تپش هایش  منظم تر شود ....

* دوست دارم  ستاره ها رو به تماشا بنشینم شبها ....

زبان گنجشک ها


پنجره ی  باز ِ  خرداد ،

  صبح و عبور جیغ زنان پرستو و   بال  زدن کفتری ...

و تو  

 و تو که نیستی تا بگویی دوستت دارم !!

چرا همیشه  صبحها این کلاغها روی بام می مانند و به قار قارشان ادامه می دهند؟

همیشه صبح ها صدای پای عابران کوچه  با عجله است ؟!!

به کجا می خواهند برسند وقتی تو نیستی؟!!

من به ترجمه ی زبان گنجشکها بیشتر عادت داشتم تا  کلاغها

تو که می دانی!

اما این شهر ......

 

عزیـــــــــز ِ مـــــــن


امروز  خوشحالم شاید بگویی از چیست 

برای تو مهم نیست دانستنش یا ندانستنش

 برای من است 

خوشحالی ام شاید به نظرت ساده بیاید 

می تواند از  رد تا خورده های یک کاغذ مچاله شده باشد 

به همین نامفهومی 

 امدم بگویم  فقط  خوشحالم   

و این غنیمتی است در روزهای بی اتفاق ما 

و اینکه  از رازی آگاهت کنم : زیاد در جستجویش نباش  دنیا  به تلاش تو می خندد  به جستجویش نباش خودش به سویت می آید ......

تماشا


تو همیشه خیره به من  چشم دوختی

همیشه  نگاهم کردی 

لطفا بقیه ی راه رو هم نگاهتو از من نگیر  خواهش می کنم ....


* اردیبهشت  مشغول تماشا هستم  سرم همیشه به آسمان و ابرهای  سفید و به زمین و گلهای رنگ رنگ است تا  روز ی  گرم می شود  دلهره ی تابستان می گیرم و تا نم نم باران می گیرد می خندم  .... من در این ماه با باران  و پرنده ها و گلها و درختان سبز چنار و توت می خندم و با آفتاب شدید  نگران می شوم ....

و هی دوست می دارم شعرهای سید علی صالحی در باب باران را بخوانم 

انگار،، شب ديدار باران و بوسه نزديك است.

تو هي زلال تر از باران ، نازك تر از نسيم،

دل بي قرار من , ري را ....·
---------------------------
من اما از همان اولِ بارانِ بی‌قرار می‌دانستم

ديدار دوباره‌ی ما ميسر است ...



تا رسیدن ......

جایی خوندم  : همیشه  آخرین ِ هر چیز 

اولین ِ چیز ِ دیگری است  ( که اعتقاد دارم اکثر اوقات بهتر است )

صبح بیست و نهم اسفند 91 ،  سکوت تمام کوچه را گرفته .

 من هنوز تهرانم.  سیب زمینی گذاشته ام دارد می پزد برای سفر کتلت آماده کنم. 

صدای تیک تاک ساعت می آید .

تازه رفته ام یکی از لباسهایم را هم  شسته ام که  در نرم کننده ی تاژ آرام  خوابید ه است .

نمی خواهم بگویم چه  زود گذشت ..

می خواهم بگویم  گذشت  این هم گذشت ، با خنده  ها و گریه هایم با تنفرها و دوست داشتنها و عشق ورزیدنهایم...

فقط آخر سال یک خستگی می ماند  همین الان  سخت  دلم   لبخندهای مامان و چشمهای ننه جان را  می خواهد..

این روزهای آخر خستگی  دلم وقت رسیدن آغوش بازشان را می خواهد که پشت  بدنم گره بخورد  و تماااااام روزهای انتظار یک سااااااالم  معنا یابد ...

اما سالهایست همینطور ساعت به روز ،  روز ها به هفته و  هفته ها به ماه و سال تحویل می شوند  بدون آغوش امن آنها ....!

واقعا گاهی معنای تحویل را می فهمم 

می خواهم امسال مرا  و همه ی مارا  تحویل دهد به هر چی خوشی و آرامش و دوستی و مهر و آغوشهای امن  

صدای کلاغ می آید و من هنوز تا رسیدن چند کار ِ مانده دارم  ..

می رسم  میدانم