چه خوشبخت بودن..

جاده ای بود با یه تابلوی( بِد اَند بِرِکفِست) B&B

منتهی میشد به یه خونه ی خیلی بزرگ قدیمی بالای یه تپه ی سرسبز با یه اسم فرانسوی( پاق ک لِبروس یا لوبقیوس )

parc le breos که توی انبوه درختها و چمنهای بلند وسط چندهزار چمنزار گم شده بود ..

و گویی پس از تاریخی طولانی و کاربردهای مختلف چند سالیه به هتل و B&B تبدیل شده ...

ادامه ی راه یه تعداد اسب‌، کنار جاده در بادی که می‌پیچید توی یالهاشون، مشغول چرا بودن و به ماشینهای عبوری چشم دوخته بودن و میگفتن : اینا دیگه کیه ان؟ کجا می تازن با این شدت؟

اونورترشون یه مادیان ایستاده بود و کنارش یه کره اسب سفید روی علفها چنان قشنگ دراز کشیده بود که انگار خسته ی عالم بود ...

جلوتر، روبروی تابلویی که روی اون یه گوسفند نشسته کشیده بودن و دقیقا روبروی تابلویی یه گوسفند پشمالوی سفید نشسته بود لب لب جاده و با بی خیالی تمام ماشین هارو تماشا میکرد و علف می‌جوید...

یهو خنده اومد رو لبمون ...

چه خوشبخت بودن این حیوونها ...

وِلز june ۲۰۲۴

Gower

درد سرچ

همیشه تا بارون که بند میاد سریع میرم باغ نه تنها من همه ی پرنده ها و گربه ها میان باغ ..

دیروز دوتا موجود ریز و کوچولو شبیه بچه غورباقه اما شفافش با دوچشم ریز سیاه رو دیدم توی پان یا برکه ی کوچیکی که یه ماهه ساختم اما یادم اومد اگه بچه ی سنجاقک هایی باشن که اینجا تخم ریزی داشتن سه سااااال طول میکشه بالغ بشن و بیان بالا و پوست بندازن بشن سنجاقک

میدونی یهو سه ساااال واسم یه عمرررر به نظر اومد

مث اون باری که بعد از سرچ و جستجو فهمیدم که چهل سااااااااال طول میکشه درخت بلوط قشنگم میوه بده تمام برگهای امیدم ریخت ..

یعنی چی که من در عرض دوماه فقط باید با دوتا حقیقت تلخ در مورد زمان و دوست داشتنهام پی ببرم ؟

اصلا چرا کنکاش توی همه چی اینقدر نتیجه ی دردناک داره ؟

چند سالیه همه اش میگم خوشبحال اونایی که فهمیدن خیلی چیزا واسشون مهم نیست و راااحتن

و آروم زندگی شونو میکنن

رو به زوال یا (یَ چُوو خُشک)

دل آدمیزاده دیگه

یهو صبح توی رختخواب چشم باز میکنی دلت کوکی هایی رو میخواد که با ارده و شیره ی خرما درست کرده بودی

بعدش یادت میاد دیروز از مرکزشهر که برمیگشتی یهو با دیدن یه مادر و دختر دوچرخه سوار دلت شدییید خواست که یه دختر سه ساله داشتی که با اون دوچرخه بهتره بگیم( سه چرخه های دونفره ) که یک صندلی و یک چرخ و دوپدال پشتش وصله به دوچرخه ات و دخترت با یه کلاه ایمنی سوارشه و فقط هماهنگ با تو پا میزنه

به خودم اومدم دیدم نه دختر دارم نه ستون مهره و زانوی درست درمونی که باهاش دوچرخه سوار شم ..

حتی هنوز ساعت ۸ و بیست و دو دقیقه است و از تختم بیرون نیومدم که برم مغازه ی ترکهای استانبول و ارده و شیره ی خرما بخرم

* بیخود ی آدم* شدم رفت ..

به قول محلی های ما : تِم آدمی؟ نا من آدم نیم، یه چو خُشکِم به درد هچی نخورِن جز سوزاندن ..‌

وُمِ( ر )دِیز  برای یک غمگین متعجب

اینروزا داداش ( ح )عکس خودش و بابا رو از گردش در شهر با ویلچر میفرسته..

تن نحیف و لاغر و چهره ی غمگین پدر روی ویلچر و ح در پشت سرش قلبم رو فشرده میکنه..

احساس‌های بیهودگی ، بی مصرفی و غیره منو دوره کردند .

یخ میزنم ، بدنم اینروزا با هیچ لباس و پتو و آغوشی گرم نمیشه ..

دستهای سردم رو همیشه بین ران هام مخفی میکنم. شاید گرم بشن، دائم با گوشیم آب و هوای شهر رو چک میکنم به امید روزی کاملا آفتابی و گرم و بدون ابر و باران بدون باد ۲۰ کیلومتر بر ساعت ..اما تا ده روز دیگه خبری نیست ...

ناامیدی ، غم انباشته ، دست و پاهایی یخ زده ، فکر اینکه گویی قرار نیست هیچ چیز درست پیش بره حتی این درد ستون مهره هام حس هایی هستند که اینروزا با منند ...

غم لانه کرده و قرار نیست ول کنه بره ..

نگاه کردن به گلهای قشنگ حیاط ، حتی وقتی بِنتو گربه ی نارنجی باغ با یه میوی کشدار صورتش رو میچسبونه به صورتم و سلام میکنه اندکی از غمم کم نمی‌کنند..

منی که عاشق گلها و گربه ها بودم ...

و این حال برای اولین بار در عمرم برام عجیبه و تازگی داره

یعنی یه لول و رتبه بالاتر از همه ی غم های تجربه شده ی عمرم هست..

متعجبم اینروزا

یک متعجب غمگین یا برعکس..

بودا

بودا لااقل پس از مواجه شدن با حقیقت پیری و بیماری و مرگ به روشنی و بیداری رسید بالاخره به یه جایی رسید

و در یأس فلسفی نماند

ما چه گوئیم که تمام عمر در حال تماشای دردهای بشریم و با پیری و بیماری و مرگ دائم مواجه می‌شویم و دریغ از رهایی

پر از کابوسیم و دریغ از بیداری!

پر از یاسیم و ترس و ناامیدی!

و دریغ از حل این همه ماجرا و اتفاق و حادثه در درونمان و بیرونمان ...

دریغ و صد دریغ از زندگی ای که زیستیم ...

دلخوشی ها خیلی کم هستن

موقع خواب داشتم فکر میکردم کاش بابا... ولش حتی نمیتونم فکرم رو اینجا بنویسم...

چون قضاوت میشم شاید روزی که نباشم و یه آشنا اینجا رو بخونه ..

بعد از فکرم بابا رو در خیال بوسیدم و به تن بیمار و خسته و دردناکش روی اون تخت اتاق کوچیکه فکر کردم و دستم رو به نشانه ی نوازش کشیدم روی بالشتم و گفتم : شب بخیر بابای قشنگم می بوسمت و آرزو میکنم خوب بشی بتونی راه بری حتی تا آشپزخونه...

بعد برگشتم سمت دیگه غرق خواب بود پاهای سردم رو طبق عادت به پاهاش نزدیک کردم گرم تر شدند چشمهام رو بستم ...

اینروزها تنها دلخوشیم منتظر موندن برای روز تحویل عینکهام بود

امروز رفتم گرفتمشون حس میکنم چون بزرگترند ، سنگین ترن ..

غروب از خرید که برمیگشتم بارون میومد .و اون راه باریکه طبق معمول روزهای بارونی حلزونها داشتن از اینور کوچه میرفتن اونور.

یکی دوتاشون هم زیر پا یا چرخ دوچرخه ها له شده بودند. نشستم و چندتاشون برداشتم گذاشتم گوشه ی دیوار توی سبزه ها ...

دلخوشی دومم پرده ی منگوله ای با کاموا که چند ردیفی درست کردم واسه اتاق ناهارخوری

اما گردنم درد گرفت پس فعلا بقیه ی پروژه متوقف شد.

وی با آجر و سیمان دوتا باغچه درست کرده بعد از همسایه که باغبونه ۹ تا کیسه خاک خرید خالی کرد توی باغچه های جدید و چندتا گل از اطراف باغ آورد کاشت توش. یکیش گل صورتی ای بود که خونه ی نسیم اینا همیشه ی خداا از قدیم گل میداد..

زیر دوش اب گرم ...

یعنی همه اینجور آب گرم دوش میخوره مغز سرشون به دورترین تصاویر عمرشون در کله ی مبارکشون دسترسی پیدا میکنن؟؟؟

صبحی زیر دوش بعد از کلی حرف زدن و فکر کردن با خودم

یهو از یکیش که توش خاله( الف) بود رسیدم به خونه ی قدیمیشون. یه اتاق خواب بود که ندیده بودم کسی بخوابه .توش تخت عروسی خاله بود و کمد لباسها و بقچه ها.

هر چی بود انگار هر گوشه اش یه راز مخفی شده بود و یه چیز هیجان انگیز منتظر آدم بود .

من توی عالم کودکی عاشق این اتاق ته هال و سکوت و سکونش بودم.

حالا امروز زیر دوش یادم اومد روی کمد یه چمدون کوچولوی قشنگ بود که میدونستم پر از وسایل و لباس کوچولوهای استفاده نشده ی اولین نوزاد خاله جان که بحبوحه ی شلوغی و بی نفتی و زمستان ۵۷ ؟ در اثر سینه پهلو یکی دو روز بعد از تولد فوت شده بود.خاله و عمو و ماها خیلی داغون و ناراحت شده بودیم.

توی چمدون رو چند بار دیده بودیم با خاله .

یه آسیاب بازی هم بود یادم نیست چی بود

گاهی یواشکی میرفتم روی تخت دستم رو بلند میکردم سمت کمد اما دست کوچولوم به چمدون ممنوعه غمگین نمی رسید ...

بعد همون دقیقه ی بعدش ذهنم پرت شد به یه توضیح احمقانه ای که از یادم نمیره در مورد پرسش دوست متمولمون که پرسیده بود از چگونگی نگهداری و تعویض گلدان و خاک ارکیده هامون . منم داد سخن دادم و همه رو گوش داد و گفت : خب اونو که خاکش رو مخصوص داره بیرون میخریم

اون لحظه : من ،نگاه، ارکیده های اتاق ، تیکه چوبهای پوسیده ی درخت بزرگ پارک محله ...

کلا زیر همون دوش به خیلی جاهای دیگه هم پرت شدم

مثلا یادم اومد مامان اینا و کلا همشهری هامون وقتی میخواستن بگن یهو از چیزی حرفی سخنی خیلی متعجب شدن ، میگفتن: من یکی بُخِردِم .

زیر همون دوش یهو به این نتیجه رسیدم چرا تا حالا فکر نکردم که شاید منظورشون همون: یکه خوردن بوده 😄

بعد گفتم : شاید اصلا یکه خوردن رو از روی یکی خوردن ما شمالی ها ساختن 😄😄

بعد شامپوی دوم رو از روی سرم شستم و گفتم : والاه ...