دلتنگ یا : من دوباره مُردم

بعد از مهاجرت فهمیدم آدمها وقتی می میرند چه میشوند؟!

میشود گفت شبیه سازی شده ی دنیای بعد از مرگ را دیدم ،(نمیخواهم بگویم تغییر کشورت بد است)

بعد از مهاجرت فهمیدم میشود بود در همین جهان وجود داشت زندگی کرد با انبوهی آشنای چهل و اندی ساله ولی یکهو از یک روزی از یک ساعتی با یک پرواز تا آخر عمر دیگر هیچکدامشان را ندید.(آدمهای زیادی از ایران آمدند و هرگز نتوانستند برگردند از بیم جان )

تو ناگاه از آنهمه آدم که هرکدام را بارها و بارها و روزانه میدیدی . تعداد بسیاریشان را سالی چندبار و خیلیاشان را هر هفته هر ماه ..دیگر جز تعداد اندکی از گردن به بالا در تصویری ویدیویی بر گوشی بقیه محو میشوند.

اگر چه شاید بی خبر نیستی از روزگار بعضیهاشان به لطف رسانه های اجتماعی که خود میدانید یکهزارم چیزی که دررواقعیت هست نمیشود .

خیلی ها هم نمیدانند که تو از آنها خبر داری از حال و روزشان اما نمی بینیشان ، و تو هم میدانی انها هم از روزگار تو میدانند دورادور اما خب مطمئنا نمی تواند زیاد به حقیقت نزدیک باشد.

از این واقعیت ها که بگذریم میرسیم به دلتنگی های عجیب و غریب.مثلا بزرگ شدن بعضی چیزها برای آدم . دلتنگی های یهویی و تبدیل شدنش به بزرگترین حرمان زندگی ات .

گاه همین دلتنگی های ساده و ناتوانی ای عمیق برای نداشتنشان تا مرز افسردگی می کشاندت. گویی از سرزمین مردگان دستانت را دراز کرده ای صداشان میزنی ولی نمی شنوند. بعد به خودت میگویی : حالا مگر ایران بودی به این چیزهای ساده توجه میکردی؟ نه والاه .

اما اینجا بین خاطرات گذشته و آینده ای نامعلوم که از اول الف باید بسازیش گیر افتاده ای و هر تکان بال مگسی هر یادآوری ای از گذشته چون طوفان نوح برزخی اندوهبار برایت می سازد که انگشت به دهان و متعجب از خودت از این طوفان که نمیدانی نامش چیست و کاش میدانستی (بر طوفانها در جهان نام می نهند میدانی دیگر؟) مثل برزخ گیر میکنی . اینجا نه بهشت هست نه جهنم . و طوفان ها بدون اینکه تکلیفت مشخص باشد می ایند تو را غرق میکنند و میروند .و تو باز صبح ها زنده ای ساده ترینش مثلا گاهگاهی خیلی عمیق و جدی فکر میکنم الان خاله ( ش) چه لباس هایی برای خودش دوخته ؟ روسری اش چه گلی دارد؟ آیا کیف جدید خریده ؟ کفشی که بعد از پنج سال که ندیدمش و او اینروزها می پوشد چیست؟

و امروز خاله چهارمی وقتی استوری بافتنی من را دید از لباسی که داشت برای دخترش می بافت فیلم فرستاد .

من بیشتر از آنکه به رنگ کاموا به بافتش نگاه کنم به یاد دلتنگی های ساده ام به موهایش و تغییراتش در این مدت خیره شده بودم به انگشتری که دستش بود .به النگوهایش که درست هم دیده نمیشد .

سرش و نگاهش را وسط ویدیو کمی برگرداند به یک طرف. با تمام وجود دوست داشتم ببینم آن طرف چه بود؟! تی وی بود یا شوهر خاله یا ... به تابلوی روی دیوارش که قبلا دیده بودمش گوبلن دوزی بود نگاه کردم

بعد به دستهایش به دستهایش به اینکه آمد جلو به سمت گوشی و در حالیکه در دلم داشتم میگفتم: قطع نکن قطع نکن بگذار دمی دیگر تماشایت کنم ببینمت . ویدیو رو قطع کرد. و یک عکس فرستاد که دیگر غرق خوابم عمو دو ساعت پیش خوابیده. و شب بخیر.

من انگار دوباره به سرزمین مردگان بازگشته بودم . فریز شدم یخ بستم. یادم آمد چقدر سردم هست. انگار تازه فهمیدم کجام . انگار یهویی پرت شدم به واقعیت اکنونم. به جایی در انبوهی ناشناس .

من دوباره مُردم .

و این حال بارها و بارها تکرار میشوددر روزها و شبها در خوابها و بیداری .

من همیشه نوشته ام نبودنت و حتی بودنت را

بعد از گذاشتن یک استوری اینستاگرامی در یادبود پانزدهمین سال رفتن مامان

با* نون* کمی در دایرکت حرف زدیم. دختر گفت : تو سالگرد خاله جان را هر سال نوزدهم میگیری ما بیست و سوم دی ماه.

رفتم سر تقویم سال ۸۶ خیلی خاطرات خوب و بد توش زنده شد .

حتی یه رسید هم بود از آخرین اکوی مامان در بیمارستان امام خمینی تهران به قیمت بیست و سه هزارتومان.

کاغذ نوی نو مونده بود بدون اینکه حتی کمرنگ شود .به تاریخ دهم دی ماه هشتاد و شش شمسی.

بعدش امروز * ف* در عکس العمل به نوشته ی استوری در مورد مامان که کمی شبیه پست قبلی وبلاگم هست واسم یه روش درمانی نوشت :نوشتن احساساتت روی کاغذ و متنش:

میدونم دست به قلمی فهیمه جون خودت
ولی تک تک اون حالت رو روی قلم بیار و شاید خشمی که کسانی باید بودن در اون روز کنار تو و مامان و نبودن و تو رو دلگیرتر کرد و اینک هرچی از همه بیشتر چه حسی تو رو اذیت کرد تو اون لحظه!
و دوست داشتی هنوز با مامان چه چیزهایی رو تجربه کنی و نکردی؟
اینا خیلی به آروم شدن قلب مهربونت کمک میکنه
خیلی خیلی سخته از دست دادن مادر و اینکه تو توی اون حالت و تنها بودی که مامانت رو از دست دادی

با خودم گفتم : مگه تا حالا این پانزده سال چه میکردم؟

فقط می نوشتم اصلا خیلی نوشتم ، در وبلاگ در دفترهام در پستهای اینستام .

درسته تاثیر داشت اون لحظه ها .

ولی درد کنده شدن جزئی از قلب . درد ناقص شدن ، درد حرمان ، نیستی ، خالی شدن، نبودن آدمهای مهم زندگیت هرگز التیام کامل پیدا نمیکنه.

و عجیب اینه هر سال دقیقا درد جداگانه ی خودش رو داره .مخصوص همون سال .

درد سال اول و دوم و سوم شدیدترینش هست همه چی زجرآور و شکنجه آور و ملتهب و روز و شب دوست داری در هاله ای از مه خودت رو گم کنی . دوست داری تو هم نباشی. و یا باشی و دیده شوی . دوگانگی های وحشتناااک و ناباوری ای توام با درررد.

درد سال چهارم و پنجم جور دیگری ولی باز دردناکه.

سالهای ششم و هفتم و هشتم و نهم هم ...

از دهم با اینکه فکر میکنی دیگه دردی نداره ولی هست

این خلا ، این درد فقط نوعش و تاثیرش بر زندگی و گاهی تن و روان متفاوته ..

و من عمیقا اعتقاد دارم میزان و شکل و نوع و اندازه ی احساس درد و عکس العمل روان و تن ، بعد از رفتن عزیزان در تک تک آدمهای روی کره ی زمین با دیگری متفاوته .

تنها مردگان

زمانه ای بود که تنها مردگان میتوانستند لبخند بزنند خشنود از آرامش خویش

#آنا_آخماتوا

پانزدهمین سال نبودنت

پانزدهمین سالِ دیدن خنده هایت در قاب تصویرها .

پانزدهمین سالی که دی ماه هایش تماما روزهایی اشک آلود و شبهایی پرکابوس دارد .

همین چند شب پیش بود مامان

نیمه شب از خواب پریدم آنقدر بیدااار بودم که روز ها اینگونه نیستم . بعد با تمام جزئیات مثل یک فیلم مستند تمام سکانسهای لحظه ی رفتنت رو از ذهن گذراندم اشکهام تبدیل به هق هق گریه شد

او بیدار شد بغلم کرد ترسیده بود هی می پرسید چی شده؟ کابوس دیدی؟‌ چیزی نیست .

چه میتوانستم بگویم به کسی که تمام عمرش خودش رنج دوری عزیزان داشته !

پانزدهمین سال است هزارمین سال هم که باشد دلم برایت تنگ و چشمهام گریان است مامان خوب و قشنگم ..

که زندگی چیزی جز هجران و نیستی و حرمان نداشته و ندارد . فقط اسمش زندگیست اما سراسر مرگ و فنا و نیستی است .

غربتکده ای پردرد که جان آگاه را می فشرد می فشرد آنقدر که روزی جانی نماند ..

دی ماه دختر دایی ف رفت

ف رفت

دی ماهه

مامان دی ماه بود که رفت ...به عکسهای ف که تابستون فرستاده بودن نگاه میکنم

یادم نمیاد آخرین بار چه وقت بود که دیده بودمش

اما همیشه یاد شله زردهای خوشمزه ی نذریش( که حتما واسمون یه ظرف بزرگ می آورد) زنده است.

دنیا چه ارزشی داره وقتی خنده های بلند ف توش نپیچه درست توی همون دی ماهی که قهقهه های بلند مامان رو بی رحمانه از دنیا کم کرد؟!!!

یکم دوم سوم

یکم :

روز کریسمس که گذشت و شب شد من، او و" میم " تقریبا پنج مایل پیاده روی کردیم.

هیچکس نبود و توی خیابونها فقط صدای پای خودمون رو میشنیدیم

توی تاریکی و سرمای خیابونها از تاریکی خونه ها که درختهای کریسمسی پشت پنجره هاش چشمک میزدند رد شدیم ..

دوم:

وقتی میم رفت و در رو پشت سرش بستیم هر کی رفت سر کار خودش بعد از نیم ساعت بغلش کردم و گفتم : آی میس یو

گفت: میم هم رفت باز تنها شدیم .)و من چقدر این تنهایی بعد از رفتن مهمان رو توی عمرم حس کردم !!!

سوم:

نمیدانم چی شده بود امروز یاد اون درخت زیتونی افتاده بودم که زن عمو حدودا بیست و پنج سال پیش سر مزار عمو درست بالای سرش کاشته بود . دوست داشتم از کسی سراغش را بگیرم که چقدری شده؟!

اما شاید اندک افرادی که با اونا تماس دارم بگویند دختره در غربت هر روز دیوانه تر میشود!

چیزهایی که بعدها هی مرور میکنی *جهان ترانه میشود*

صبح ، کوفته و خسته و پردرد از عادت ماهیانه و کار تا

دیروقت شب

چسبیده ام به تخت! نایی نمانده

می آید بالا می پرسد : شیر را توی ماکرویو چقد میذاری؟

میگویم: یک دقیقه و چهل ثانیه در همون لیوان همیشگی.

بعد از دو دقیقه بوی نسکافه ی قاطی با شیر گرم میپیچه توی اتاق و او لیوان به دست کنار تختم .

میگویم: مرسییی فکر میکردم برای خودت میخواهی

: نه برای تو میخواستم درست کنم .

و بعد میرود پایین که اینروزها همه اش صدای شعار می آید : این آخرین پیامه اعدام کنی...

و وقتی به اسمان نیمه ابری ، آفتابی بیرون نگاه میکنم با رد عبور هواپیمایی

صدای تجمعات مردم میاد: فریااد میزنن آزادی ، آزادی آزادی

اون داد میزنه : بگو، بگو بگو ، بلند بگوو ، دوباره بگو 🙂