ساعت ده شب در گرگ ومیش بلندترین روز سال وگرمترین روز کشور روی تخت دراز کشیدم . از پنجره نیمه باز یهو یه باد نسیم مانندی ، قاطی بوی بارون میاد داخل و صدا !!
آه صدای برخورد قطره های آروم و ممتدبارون برای چند ثانیه به شیشه
دلم یهو قد چهل سال گرفت . این صدای آشنا !
صدا دلتنگم کرد ..
و زمزمه کردم : سلام هنوز بعد اینهمه سال صدات تغییری نکرده !
همونی که بچگی هام وقتی محل امنم کنار مامان و ننه و بابا بودم میومدی و میخوردی به پنجره ی اتاق خونه ی خیابون مجلسی!
دقیقا خودتی که به وقت بلاتکلیفی ها و حس های عجیب و غریب وگاه شعرگونه و گاه پر از نامعلومی نوجوونی میخوردی به پنجره های خونه ی کوچه ی فرخی
و دقیقا اون صدایی هستی که میزدی به پنجره ی اتاق خواب خانه ی کوچکم تهران در طبقه ی چهارم آپارتمان خبابان خورشید در روزهای تب دار و کشدار و تنهایی های بی پایان ..
توی هر خونه چیزی رو جاگذاشتم و ترکش کردم …
و دیگه هیچ چیز شبیه قبل نشد هرگز هرگز
اما تو ای لحظه ی نمناک و وزش آغشته به بوی باران و صدای بارش آرام
هنوز هم شبیه هشت سال و سی سال و چهل سال پیش هستی .
بیست و یکم جون ۲۰۲۵ انگلیس