قصابان …

به اندیشیدنْ خطر مکن
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
آن که بر دَر می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است
نور را در پستویِ خانهْ نهان باید کرد

آنَکْ قَصّابانند
بر گُذَرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
و تبسم را بر لب‌ها جرّاحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزایِ ما را بر سفره نشسته است

دستهایم ، دستهاشان

الان وسط سریال دیدن با گوشیم چشمم افتاد به پشت دستم

خوب نگاش کردم پشت دستم توی این سن شده ترکیبی از رگهای متورم پشت دست بابا ولی «بدون صافی و نرمی پوست و گوشتش »‌

اون چروکها و خطهای درحال ضخیم شدنش هم منو یاد دستهای مامان انداخت البته بدون اون چربی اضافه ی بند انگشت شستش

در اثر لابد سالها سبد سبد لباس شستن با دست بعدش چشمهام از اشک پر شد ...

گاهی حس میکنم تو زنده تر از قبل از مرگت شدی

صبحی ‌توی تخت با خودم فکر‌کردم : از بس سرد بوده این سالها یه شلوار‌ و بلوز تابستونی ندارم . و یاد مامان افتادم ‌که هر تابستان با شروع گرمای شمال یه سر میرفتیم باهم بازار شهر و پارچه تابستونی انتخاب میکردیم . بعد مینشست با چرخ خیاطی قشنگ و قدیمیش واسم یه بلوز شلوار خنک و راحت و‌نخی میدوخت .

رفتم سایتهای مختلف و حراجی هاش رو دیدم و‌بعد بیرون اومدم و گفتم ولش

دو ساعت بعدش

همینجور‌که مشغول پهن کردن لباسها روی بند رخت حیاط بودم .

مرد اومد گفت: بیا یه سورپرایز ،

وقتی بسته ی سیاه و‌نایلونی پست رو دستش دیدم ، هیچ ایده ای نداشتم چیه؟ روش رو که خوندم چشمهام برق زد

یکی از دوستهای پاکستانیم از لندن فرستاده؟ یعنی چی میتونه باشه؟ نه تولدمه نه مناسبتی !!

بازش کردم یه شلوار ‌و‌ پیرهن نخی باورم نمیشد.

دیرتر اومده بود امروز قصد داشتم برم مرکز شهر خرید شلوار خنک

کلی ذوق کردم کلی …

و الان در حالیکه پوشیدمشون دارم وبلاگ آپدیت میکنم !

صداها

ساعت ده شب در گرگ و‌میش بلندترین روز سال و‌گرمترین روز کشور روی تخت دراز کشیدم . از پنجره نیمه باز یهو یه باد نسیم مانندی ، قاطی بوی بارون میاد داخل و صدا !!

آه صدای برخورد قطره های آروم و‌ ممتدبارون برای چند ثانیه به شیشه

دلم یهو قد چهل سال گرفت . این صدای آشنا !

صدا دلتنگم کرد ..

و زمزمه کردم : سلام هنوز بعد اینهمه سال صدات تغییری نکرده !

همونی که بچگی هام وقتی محل امنم کنار مامان و‌ ننه و بابا بودم میومدی و میخوردی به پنجره ی اتاق خونه ی خیابون مجلسی!

دقیقا خودتی که به وقت بلاتکلیفی ها و حس های عجیب و غریب وگاه شعرگونه و گاه پر از نامعلومی نوجوونی میخوردی به پنجره های خونه ی کوچه ی فرخی

و دقیقا اون صدایی هستی که میزدی به پنجره ی اتاق خواب خانه ی کوچکم تهران ‌در طبقه ی چهارم آپارتمان خبابان خورشید در روزهای تب دار و کشدار و تنهایی های بی پایان ..

توی هر خونه چیزی رو‌ جاگذاشتم و ترکش کردم …

و دیگه هیچ چیز شبیه قبل نشد هرگز هرگز

اما تو ای لحظه ی نمناک و ‌وزش آغشته به بوی باران و صدای بارش آرام

هنوز هم شبیه هشت سال و سی سال و چهل سال پیش هستی .

بیست و یکم جون ۲۰۲۵ انگلیس