همَه چی دانه ، می رازه خوانه

آدم گاهی میشینه فکر‌میکنه به راه اومده

به‌ همه ی اون دوستت دارم هایی که تا اینجای قصه شنیده !

بعد تک تک‌‌‌ کلماتی که یکی یکی بهش گفتن در زمانهایی که خیلی خیلی عاشقش بودن رو هی به یاد میاره و قلبش گرم میشه

عشق های تند و آتشین همه شون میان و میرن

اونچه که گاهی یهو‌ وسط مسیر زندگیت یه شب پاییزی بهش فکر میکنی : تنها همون کلمه هایی هست که کسی یا اونایی که دوستت داشتن بهت گفتن نصف اون کلمه ها واقعیت وجودیتن خوشت میاد نصفش هم تعریف تمجید برآمده از هورمونهاست اونا هم بد نیستن !

بعدچی میشه؟ دلتنگ‌ میشی!

دلتنگ اون آدم ؟ نه لزوما چون گاهی آدمه کنارته .

ولی دیگه اون ‌کلمات گفته‌ نمیشه

چرا؟ علتها مختلفه گاهی خودت با کارهایی که میکنی ذوق عشق ورزیدن طرفت رو کور میکنی و یه سکوت خاصی جای کلمات رو میگیره

گاهی هم یه جایی اون حس میکنه شاید زیاده روی‌کرده

نه‌ در‌کلام بلکه در عمل ، خیلی تاخته جلو افتاده . یهو دیده دیگه چیزی نمونده ازش و از کسی که دوسش داشت دور شده و نه تنها نمی بیندش

حتی نمیشناسدش

و تو گاهی دلت برای اون حرفهای قشنگ ، اون شعرهایی که واست میخوند ، اون نگاه های عاشقانه اش تنگ میشه

دانه باز می دیل تی جایِ

هله هوله خور

قبلا گفتم بهتون که این مرد وقتهایی که به هر دلیلی خوشحاله میخواد منو هم شاد بکنه خوردنی هایی که واسه خودش سخت ممنوع کرده . و رد فلگ هاش هستن . و به جون منم همیشه غر میزنه که :دختر نخور این آشغال هارو ، می خره واسم!

البته خوبه که هست وگرنه با این اشتیاق به خوردن هله هوله ای که من دارم به شصت سالگی بعیده برسم !

دیروز بیرون بودم زنگ زده که : بستنی چوبی مگنوم میخوری نه؟ نعناعیش رو میخواهی؟ گفتم نههههه فقط کلاسیک دوس دارم

گفت نعنایی خوب نیست؟ گفتم : نههههه بدم میاد

خلاصه اومدم خونه گفتم : چی شد بستنی خریدی؟ گفت هیچی کفتم یه حالی به عشقم بدم دیگه هوا گرمه هوس بستنی میکنه

حالا بدیش اینه گاهی فریزر رو شانسی می بینه میگه اوه پشت هم هر روز نخور ضرر داره 😆😆😆 یعنی می مونم خوشحال باشم یا ناراحت؟

تعریف خواب

صبح چشمهام رو که باز کردم نزدیک تخت ایستاده بود و لباس می پوشید بعد از گفتن صبح بخیر ، ‌خوابهای پریشان و عجیبی که دیشب دیده بود رو‌ تعریف کرد و من با هیجان گوش دادم .

یک نوع تنهایی عاطفی هست که وقتی شبها خواب عجیبی می بینی ولی صبح که چشم باز میکنی کسی رو نداری بتونی از خوابی که دیدی بگی و حالت چهره اش رو ببینی ..

و میدانم که تنهایی آدم ها به بزرگی آدم های آشناست که گاه کنارتند ولی نمی بینندت . گاهی هم هستند اما دورند ...

من بارها تهران این حس رو تجربه کردم خلا عمیقی هست پس سعی میکنم خوابهای بقیه رو با دقت و صبورانه گوش بدم و در موردش حرف بزنم ...

قصابان …

به اندیشیدنْ خطر مکن
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
آن که بر دَر می‌کوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است
نور را در پستویِ خانهْ نهان باید کرد

آنَکْ قَصّابانند
بر گُذَرگاه‌ها مستقر
با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
و تبسم را بر لب‌ها جرّاحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستویِ خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبی‌ست، نازنین!
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزایِ ما را بر سفره نشسته است

گاهی حس میکنم تو زنده تر از قبل از مرگت شدی

صبحی ‌توی تخت با خودم فکر‌کردم : از بس سرد بوده این سالها یه شلوار‌ و بلوز تابستونی ندارم . و یاد مامان افتادم ‌که هر تابستان با شروع گرمای شمال یه سر میرفتیم باهم بازار شهر و پارچه تابستونی انتخاب میکردیم . بعد مینشست با چرخ خیاطی قشنگ و قدیمیش واسم یه بلوز شلوار خنک و راحت و‌نخی میدوخت .

رفتم سایتهای مختلف و حراجی هاش رو دیدم و‌بعد بیرون اومدم و گفتم ولش

دو ساعت بعدش

همینجور‌که مشغول پهن کردن لباسها روی بند رخت حیاط بودم .

مرد اومد گفت: بیا یه سورپرایز ،

وقتی بسته ی سیاه و‌نایلونی پست رو دستش دیدم ، هیچ ایده ای نداشتم چیه؟ روش رو که خوندم چشمهام برق زد

یکی از دوستهای پاکستانیم از لندن فرستاده؟ یعنی چی میتونه باشه؟ نه تولدمه نه مناسبتی !!

بازش کردم یه شلوار ‌و‌ پیرهن نخی باورم نمیشد.

دیرتر اومده بود امروز قصد داشتم برم مرکز شهر خرید شلوار خنک

کلی ذوق کردم کلی …

و الان در حالیکه پوشیدمشون دارم وبلاگ آپدیت میکنم !

جانشه بشم چه قنده «مادربزرگ شدم»

هفت jun 2025

جوجه ها از تخم یکی یکی بیرون اومدن

اونقدر بهشون سر زدم و هی رفتم و اومدم ساعت هفت بعدازظهر از شدت خستگی بیهوش شدم خوابیدم تا ده شب ..

شبیه مادربزرگها که روز به دنیا اومدن نوه هاشون ذوق میکنن هی رفتم پایین توی لونه شون هی اومدم توی خونه باز دلم واسشون تنگ شد

کم مونده بود تشک ببرم گلخونه همونجا پیششون بخوابم

نمیدونید چقدر نرمند چقدر ظزیف اما کاملن

چه شکلی با پنجه های کوچولوشون در حالیکه خوب تعادل ندارن بدو بدو راه میرن این گردالوهای سیاه و سفید من

چه قشنگ با دقت نگاه میکنن به نوک مامانشون بعد به غذای آرد شده یه نوک کوچولو میزنن آخ میخوام غش کنم واسشون ..

الان هم یازده شب هفت جون هست شنبه

و‌ ماه قشنگ از پنجره در حال تابیدنه و من هی از تصور گرمای مطبوع زیر بالهای مادر مرغه و اون نوکهای کوچولو و بدنهای سیاه قلمبه که توی پرهاش قایم شدن و گررررم خوابیدن دلم غنج میره

آچان مااادر

به مو‌ گویی که سرگردون چرایی؟

مکان : مترو لندن یک روز گرم اردیبهشتی

تو‌خسته نشستی کنار دختری که آروم یک قورت از نوشابه اش رو سر میکشه، بعد سرش‌‌ رو می بره توی گوشیش ، نوشابه رو میذاره بین دوتا پاش و ‌دو دستی تند تند چیزی تایپ میکنه و دوباره به اونور پنجره خیره میشه.

قطار می ایسته و چند نفر با چمدون مسافرتی وارد میشن و چون صندلی خالی ای نیست ، وسط وایمیستن . و بلند بلند شروع به حرف زدن میکنن نمیدونم به چه زبونی؟!

تا اینجا همه چی عادی به نظر میاد. کمی از بلند حرف زدنشون خسته میشم یهو‌ پشت این دخترهای بور و چشم رنگی و بلند قااامت چشمم به یه تصویر آشنا میخوره!

دختری میان قامت با موهایی مشکی و چشمهایی درشت و مژه هایی پر

در کسری از ثانیه تموم اون تصویر آشنا میشینه در جانم

و قلبم فشرده میشه و میفهمم که چقدر دلم برای سین دخترخاله ام تنگ شده!.

چقدر شبیه سین بود و بعد اشکهام سرازیر میشه.

با خودم‌ تکرار میکنم مهاجرت همینه فهیمه ، تو‌ در خوشحالترین روز سال در کسری از ثانیه از اون غم عمیق بی نام اشک می ریزی .

و قلبت شبیه یه سوگوار ، یک از دست داده ی در تبعید فشرده میشه.

مهاجرت همینه ...

با تو خواهد بود

درازکش و چشم بسته توی تخت میشنیدم : اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی

باقی عمرت را هرکجا که بگذرانی با تو خواهد بود

چون پاریس جشنیست بیکران (اثر ارنست همینگوی) بعد ترانه ای فرانسوی در ادامه اش پخش میشد

چشمهام رو باز کردم ساعت ۹ صبحه و من هنوز روی تخت دراز کشیده ام و ساعت دوازده هم نوبت نوار قلب دارم

طبق معمول به اسمان ابری آنسوی پنجره خیره شدم .

خودم رو بستم به بالهای بزرگ یه کاکایی که داشت از خیلی بالا به سمت شرق پرواز میکرد تا جایی که از قاب پنجره خارج شد.

بعد توی ذهنم مرور کردم تا اینجای عمرم کجاها بودم ؟

سی سال از عمرم در شهر کوچک شمالی و مرطوب با تابستانهایی گرم

بعدش ده یازده سال و کمی بیشتر تهران !

از چهل و سه سالگی تا الان هم انگلیس ..

ایا زنده می مانم که ماه ها و سالهای مانده را در جهان کوچک اما بزرگ بگردم ؟‌

برگشتم به پادکست

زن داشت میگفت: عاشقانه ای در باره ی شهر پاریس با صدای مارک لووآ و خواننده الجزایری سعاد مسیح رو شنیدید

بعد به کلمه ی « عاشقانه »درباره ی شهر هایی که بودم فکر کردم. من در شهرم شمال فقط اولین مزمزه های عشقهای یکطرفه ام را تجربه کرده بودم

و تازه متوجه شدم انجا هیچ عشق دوطرفه ای هیچ عاشقانه ای نداشته ام !

چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟!

تمام عاشقانه ها و وزشهای نسیم و تپیدن های قلبم در آن شهر یک توهم یک طرفه بوده

گاهی حس میکنم حتی عشق من هم به آن شهر زیبا یک طرفه بوده.

و آن شهر شمالی زیبا ی آرمیده در کنار جنگل و کوههای البرز هیچوقت منو دوست نداشته

بعد با خودم گفتم : پاشو پاشو دیگه دیره واسه این فکرها!!

اگرچه تمام طپش های قلبت در زادگاهت به خاطر عشق های یک طرفه بوده ولی هنوز که تمام خوابهایت در آن شهر اتفاق می افتد

و اون شهر زیبا هنوز جزئی از تو باقیمانده

و در تو تمام نشده

پاشدم و روز آغاز شد

دستانش

آپریل قشنگ و آفتابی ای هست دقیقا شبیه پنج سال پیش

صدام زد بیا زیر درخت آلو یه چرخه از رشد درخت آلو رو پیدا کردم فیلم بردار واسه اینستات

داشتم با توضیح از دونه های جوانه زده ی آلو و تبدیل شدن به نهال آلو ویدیو میگرفتم سرمو بالا بردم محکم خورد به شاخه ی سفت بالای سرم و آه از نهادم برخاست ..

بعد از کلی ناله دوباره یه دور دیگه نشستم پای آلو و ویدیو و عکس انداختم ..

الان که داشتم ویدیوهام رو نگاه میکردم دیدم دستش توی ویدیو افتاده که وقتی دارم پرشور توضیح میدم، دستش رو گذاشته در فاصله ی اون شاخه و کله ام که دوباره که پا میشم محکم کله ام نخوره بهش ..

اول خندیدم با خودم گفتم : ویدیوم رو خراب کردی مرد ...

بعد قلبی قلبی شدم و گفتم : گوربابای آلو و چرخه ی رشدش همون تیکه ای که داره ازم محافظت میکنه رو برش زدم و فرستادمش به تلگرامم واسه روزهای سخت که به دیدن مهری بی دریغ نیاز دارم ...

جوجه ها و نقاشی با نمد پشمی ..

چهار جوجه ی کوچک ما

اسماشون شد: مَمرَز ، مازو ( دو درخت جنگلهای شمال ) مازو نوعی بلوط هست

توکا و تورنگ دوتا پرنده

به خوبی دارن رشد میکنن میاریمشون گاهی در حیاط و مادرشون خاک و برگ هارو زیر و رو میکنه و اونا کرم و حلزون و حشره و عنکبوت میخورن ...

چندتا پرنده با نمد و سوزن نقاشی کردم روی پارچه ...

پرنده ها شامل یه جغد ‌ ، یه حواصیل خاکستری با گیاهان پشت سرش و یه آفتاب نارنجی ، دو درنای کله قرمز ژاپنی که در حالت رقص هستند. و یک چرخ ریسک با شکوفه های آلبالوی روی سرش

قاب درستی ندارم قابشون کنم ...

دلم نمیاد بذارمشون توی بازار فیسبوک واسه فروش ... مگه چقدر پول میدن واسش ؟

Fit test

این هفته تجربه های جدیدی داشتم و همینطور تکرار یک تجربه قدیمی ...

دکترم معاینه ما تحت و راست روده انجام داد که با ترس پرسیدم: داز ایت هِرت؟ گفت : نه معمولا ولی ممکنه احساس ناخوشایندی داشته باشه ..

و گذشت

بعد بسته ی آزمایش

The faecal immunochemical (FIT Test)

رو بهم داد که در خونه انجام بدم واسه آزمایش خون پنهان در مدفوع ...

تجربه ی تکرار شونده هم : یک مرغ (کُرچ) با چهارتا جوجه ی دو سه روزه آوردیم خونه ..حالا گاهی میرم گلخونه به یاد ایام قدیم تماشاشون میکنم ..

تجربه ی جدید سوم: یه سری وسیله ی کار با نمد رو سفارش دادم و امروز رسید

میخوام مخلوط با گلدوزی چند تا تابلو کار کنم‌.

امروز یه انار کوچولو روی یک طرحی رو با نمد کار کردم به این نوع نمد پشمی میگن:

roving wool felt

این هفته کلی هم با * رِی* نی نی کوچولوی* بی * عکس انداختم ...

راستی : دمل چرکین و عفونی پام هم با کلی آنتی بیوتیک دردش تقریبا رفته ولی هنوز کمی چرک و خون میاد بیرون و اطرافش کبود و قرمزه ...

دیگه همین

تا بعد

از ناامیدی و امید

لحظه هایی از زندگیم تمام گوشه های ذهنم رو میگردم یک نفر که واقعا طرف من باشه پیدا نمیکنم ...

نزدیک ترین آدمها در یک روز با رفتارشون چنان تصور من از دنیا و آدمها و زمانه رو تاریک میکنن که قلبم سخت فشرده میشه

با دمل چرکین و دردناک پام چشم دوخته بودم و در حال دردکشیدن اینستا گرام رو باز کردم

یکی از فالورزها و فالوینگ های خانم صفحه ی اینستاگرامم که فقط یکبار اتفاقی در خانه ی هنرمندان تهران همدیگه رو دیده بودیم توی دایرکت یک عکس فرستاده بود و نوشته بود: امروز وقتی رفتم خانه ی هنرمندها یاد اونروز افتادم و مخصوص تو این عکس رو انداختم ...

ناخودآگاه اشکم سرازیر شد

بهش نوشتم: همین الان از تمام آدمها ناامید شده بودم دنبال یه نشونه بودم که آیا دیگه دوستی واسم مونده؟؟

که این عکس رو فرستادی ..مرسی دوست یکبار دیده ام

دوست‌مهربون و دورم ...

با تنی دردناک از زخم دمل چرکی و متورم و روحی خسته سعی میکنم به تخت برم و به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم ...

اینجا می‌نویسمشان که فراموش کنم دردها رو ..

ای عجیبِ قشنگ !

خیلی عجیبه !!
کلمه ای که به دهنم اومد وقتی بعد از آماده کردن مقدمات ناهار ، فنجون نسکافه به دست نشسته بودم روی صندلی رو به پنجره .

همینطور که چشمام از پشت بخار فنجان سرامیکی بیرون رو تماشا میکرد یه بار دیگه زمزمه کردم: خیلی عجیبه خیلی !!!
در حالیکه از دلتنگی شدید آدمهایی که ۴۳ سال میدیدمشون و اینروزا از تنهایی مفرط و سکوت اطرافم ، حتی جسمم درد میکشه . داشتم فکر میکردم : آه یعنی میشه سال دیگه روز تولدم در خلوت یه شب خوب، از تراس یه کلبه ی قشنگ وسط کوهستان ،کنار آتیش در سکوت به دریای آسمون پرستاره چشم دوخته باشم؟؟
بعد یهو یادم اومد چرا آدمها با اینکه اینقدر دلتنگ هم هستیم، و اینقدر از تنها بودن و سکوت و خالی اطرافمون رنج می بریم و متنفریم. باز آرزوی دور بودن از آدمیزاد رو داریم ؟؟
خیلی عجیبه خیلی

من بودم و دل بود و می ...

فخرالملوک دیشب را علیرغم بدخوابی های شبهای قبل خوب خوابیده بود

آنقدر که یادش نمی آید چه خواب دیده بود ..

چشمهاش رو که باز کرد طبق معمول گوشی و عینکش را از میز کنار تخت برداشت .ملحفه که کنار رفت یهو سردش شد.

همینکه گوشی روشن شد شروع کرد به چند عطسه ی پشت سرهم ..

پیام زینت الملوک از منچستر را روی گوشی دید تولدش را تبریک گفته بود و از عکس بچگی هایش که گذاشته بود پروفایل واتساپش تعریف کرده بود .

زینت الملوک سمنانی هر سال همین روز یعنی چند روز جلوتر تولدم را به اشتباه تبریک میگوید.

چیزی نگفتم فکر کنم در یادآوری های گوشی اش اشتباه ذخیره کرده

فخرالملوک اگر آدم قبل بود سریع اشتباه ها را میگفت ولی این سالها دیگر حالی نمانده ...

بعد از جایم برخاستم تا حمام بگیرم شد ساعت ده و نیم ...

آقا را گفتم من را برسان تا مرکز شهر. گیو می اِ لیفت پلیز گفت : گشنه میخواهی بروی ؟ بیا صبحانه ای کافی ای چیزی بخور بعد ...

فخرالملوک نان و پنیر گردو و کافی اش را خورد ..

خط چشمش را داشت در حمام میکشید که آقا گفت : چه خبر است بیا بیرون کار دارم دستشویی ...

گفتم: یک امروز را مهربانانه تر حرف بزن تا حس کنم خوشبختم ...

بعد از غرغر های همیشگیمان ، فخرالملوک را رساند مرکز شهر جلوی پرایمارک ...

دیدم بیرون سرد است رفتم داخل

فروشگاه ..

یادم آمد تازگی یک سالن ناخن باز شده اینجا ..

پیدایش کردم

دخترکی مسلمان ایستاده بود ‌..

گفتم : فرنچ کلاسیک میخوام

اسم و تلفن و ایمیلم را پرسید و فرمی پر کرد و گفت: ۲۵ پوند ..

بیا بشین ..

نشستم و گپ زد و گپ زدم ..

کمی فارسی دری بلد بود خودش پاکستانی بود ..

و با ویزای دانشجویی آمده بود ..

حرف زدیم و از تنهایی و گرانی گفتیم ..

بعد از گرفتن چند عکس از ناخن هایم شماره اش را هم برداشتم و خداحافظی کردیم..

فخرالملوک بعد رفت فروشگاه های لباس یک بلوز و یک شلوار و یک دامن که ۸۰ درصد آف خورده بود برای خودش خرید.

بعد گشنه اش شد و بین راه هی به ناخن هایش نگاه میکرد ...هرچی فکر کرد برای کی بفرستد و بگوید برای تولدش و برای اینکه تنوعی شود برایش ، ناخن هایش را درست کرده اما کسی به ذهنش نیامد ...

فخرالملوک آیا همیشه اینقدر تنها بوده و نمی فهمیده و حالا تازه خیلی واضح شده این تنهایی ؟ ! یا عارضه ای است که این سالها به آن دچار شده و تازه است؟!

هرچه هست گاهی که فکر میکنم دردناک هست خیلی خیلی ...

طبق معمول تنها غذایی که میشد سریع پیدایش کرد و خورد فلافل با کلی حمص و سالاد ‌...بعد رفت بوتز boots برای خودش سرم دور چشم و مولتی پپتاید مارک اوردینِری از بین برنده ی چین و چروک و سفت کننده ی پوست صورت خرید که تمام شده بود ...

دیگر خیالش که از خرج کردنهایش راحت شد سردش شد ...

با دو رفت ایستگاه اتوبوس و بعد از هفت هشت دقیقه سوار شد ...جای مخصوصش اون ردیف جلوی طبقه ی دوم را اشغال کرده بودند پس عقب تر نشست ...

وقتی رسید خانه اقا روی مبل مشغول چرت زدن بود ... از کباب ران بوقلمونی که درست کرده بود چندتایی برای من گذاشته بود کنار خوردمش بعد لباسها را پوشیدم و گفت : عالی ..

دیگر نوشتنم نمی آید ..

نوشته هایم بدون ویرایش و چرت شده است ..

حوصله نمانده ..

چیزهایی هست مثلا ..غذا

خوب که بهش فکر میکنم غذا خوردن بخش بزرگی از خاطرات هر کسی رو طول عمرش تشکیل میده ..

مثلا به آشناهات میگی: یادته اونسال رفتیم همدان یه رستوران بود اون بالای کوه یه غذای مشتی خوردیم اما خیلی گرون بود؟؟

یادته اونسال رفتیم امامزاده داوود بین راه یکی از رستوران‌ها کباب بی‌نظیری زدیم با خاله اینا؟

یادته رفتیم دریا ماهی سفید تازه صید شده خریدیم کباب کردیم ؟و این لیست در گذر ایام دائم بهش اضافه میشه ..

این هفته کریسمس بود این مرد معمولا میخواد خوشحال باشم یا خودش جشن دو نفره بگیره غذا درست میکنه یا نون

این هفته چندبار نون خرمایی خوشمزه درست کرد

کلی آب هویج خوردیم

ماهی و سبزی پلو باقالی ..

و یه شب درمیون بستنی با تمشک از فریزر بیرون می آورد..

بعد هی می پرسید دیگه چی هوس کردی؟ گفتم کباب

گوشت بره خرید و خوب توی نمک و پیاز خوابوند بعد با یه برنج عالی کباب محشری توی گریل درست کرد که اونقدر بو و طعم و پختش عالی شده بود که باورش سخت بود توی گریل پخته شده ..

خلاصه این طرز شادی کردنش و جشن‌گرفتن دو نفره اش رو با غذا دوست دارم ... با اینکه زیاد غذا خور قهاری نیستم اما سعی میکنم با کلی تشکر و ذوق نشون دادن جشنی که با غذا گرفته رو خراب نکنم ...

Bento گربه ی همسایه

شنبه شانزده نوامبر ۲۰۲۴

وقتی شبش ماه کامل توی آسمون می درخشید

زنگ زد گفت: دوست نارنجیت مرد فهیم

بنتوی قشنگم دیگه با اون چشمهای سبزش زل نمیزنه توی صورتم

بنتوی قشنگ خداحافظ پسر نارنجی همسایه خداحافظ دوست شیطونم

یه غروب دیگه

امروز وقتی بستنی چوبی رو از فریزر برداشتم اولین گاز رو که بهش زدم یادم اومد اینجا چه تنها شدم ! حتی واسه یه بستنی خوردن ...یه وقتهایی توی این سالهای مهاجرت ! یه وقتها چیه؟! هنوز هم توی این روزها
دلم تنگ میشه واسه خیلی چیزهایی که هیچوقت فکر نمیکردم روزی موضوع دلتنگی هام بشن ...
چای خوردن غذا خوردن با ادمهایی که عمری میشناختی..
اون هم منی که جز یه روزهایی از زندگیم چهل سال از عمرم رو هربار غذا خوردم حتما دوتا فامیل یا خانواده کنارم بودن
هربار چایی خوردم هربار ...

حتی اونروز فکر میکردم چقدر توی عکسهام تنهام ...و اینکه شاید هرگز دیگه عکس دو نفره سه نفره پنج نفره .. با هیچ فامیلی نداشته باشم..

من توی عکسهام هم تنهایی پیر میشم ...


چهل روزه که بابا برای همیشه رفته
و امروز تنهایی، با یاد اووووون همه مراسم ختمی که برای فامیل رفتیم یه شمع روشن کردم جلوی عکس بابا...
گفتم بابایی از کجا اینقد تنها شدیم یهو؟ تو میدونی؟؟؟
فکر کنم از وقتی مامان رفت !ننه رفت.و من اومدم تهران ....
چی شد اینقدر تنها شدیم ؟ و این تنهایی شده یه روال ناتموم ...
هی اشک مارو در میاره .‌‌ شبیه یه غول اسیر مون کرده بخداااا...
اما بابا توی عکس بیخیال و آروم دستهاش روی زانوهای تا شده اش
بود . نشسته بود روی یه سنگ بزرگ و باد موهاش رو به یه سمت برده بود ..
بابا جان.. دلتنگت می مونم همیشه. دوستت دارم
دختر تنهای تو ....

تو هستی هنوز مگه نه؟

مغزم میخواد گولم بزنه که فکر کنم تو خونه ای و توی شهر کوچک شمالی ، نوه ها مشغول سروصدان و تو با نایلون قرص هات مشغول ...

ولی موفق نمیشه .

طول روز مخصوصا آخر شبها و صبح زود بعد از خواب یهو میایی توی سرم ....

مث امروز که توی خواب و بیداری خیلی واقعی کنارم بودی، با یه حس دلتنگی شدید رفتم محکم بغلت کنم که یهو چشمام باز شد و محو شدی..

اونقدر قلبم مچاله شده بود و درد گرفته بود که توی خودم جمع شدم و اشکهام سرازیر شد ... وسط سینه ام ی تیر کشید ..

بابایی اینروزا سرم شروع کرده به سوت کشیدن...

یه سوت دائمی که داره دیوونه ام میکنه ....

آغوشم تا ابد از بغل کردنت خالی موند از روبوسی محکم به وقت دیدار ... از آغوش محکم به وقت وداع حتی ...

دلتنگی ابدی ...

پانزده روز بدون اینکه هوای صبحهای شهر کوچک شمالی به ریه هات وارد بشن گذشت !

بدون اینکه دوتایی چشم باز کنیم و یادمون بیاد خیلی دلمون واسه هم تنگ شده ، واسه بغل کردن هم ..

بابایی قشنگم ۱۵ روز گذشت و میخواستم بگم: دلم خیلی واست تنگ شده بابا

اما این جمله واسه حجم و نوع دلتنگی ما جمله ی درستی نیست! مایی که شش ساله دلتنگ هم بودیم!

و حالا دلتنگیمون ابدی و بی پایان شد بابا ... ابدی و بی پایان ...

تابستان

بوی بوته ی گوجه فرنگی توی عصرهای تابستون

به وقت آبیاری باغچه

وقتی از کنارشون رد میشی که سیرابشون کنی

سوگ

صبح رفتم توی حیاط او مشغول آبیاری گلها بود

یهو صدای حرف زدن پُل رو شنیدم پل که یه ماه پیش همسرش بعد از شصت سال زندگی مشترک فوت شده بود

با تعجب گفتم: پل داره با کی حرف میزنه

خیلی عادی گفت: با زنش،، کار هر روزشه

رفتم دهن باز کنم بگم اون که مرده

یهو گفتم فهیم تو نبودی همین چند دقیقه قبل توی خونه بلند بلند با بابا حسن و عکسش که روی آینه است و داره میخنده حرف میزدی ؟

تنهایی عریان..

به دستهام نگاه میکنم شبیه ترینه به دستهات به اون رگهای خونی پشت دستهات که قلمبه زده بود بیرون..

به دورها فکر میکنم دورترین خاطره ایی که باهات دارم : ذوق بی حدم بود وقتهایی که بچگی هام منو روی زانوهات بلند میکردی و باهام (غار غار یک گردو بنداز ) رو بازی میکردی ... یا قدیم که برای خرید اجناس مغازه ات میرفتی تهران و با اتوبوس سیصدودو ، اذان صبح میرسیدی خونه و ما مطمئن بودیم صبح پاشیم کنار بالشتمون کلوچه های لاهیجان جاده ی هراز هست .

اونروزای بچگی هربار از سرکار برمیگشتی یه گلدون گل خریده بودی و من تمام ذوق کردن بی حدم رو از دیدن هر گلی که می بینم ، از تو دارم ...

با این که بزرگترین سوالهای فلسفی دنیا رو درباره ی مرگ و زندگی می پرسیدی همزمان تو سرگرم کننده ترین بابای دنیا هم بودی...

اون خاطرات سربازیت که با اجرای یه نمایش ‌کامل و جذاب برامون تعریف میکردی ..

رشتی و ترکی و زابلی و نیشابوری حرف میزدی و ما متعجب از این استعداد درآوردن درستِ لهجه ها ...

* سین* و* آ * ی عزیز ویدیوهایی از آواز خوندنت همراه با رقص همیشگیت فرستادند.

آ نوشت : دلمون واسش تنگ میشه!

و سین گفت : بسُرای تا که هستی ، که سرودن است بودن. .

بابایی ، دلم تنگ میشه واسه تکرار اون تیکه از کتابهایی که حفظ بودی و ما هزاربار ازت خواسته بودیم یه دور دیگه بگو.. یا حتی روضه هایی که جوونی هات از کافی شنیده بودی ...

( ‌نونِ عزیز ) نوشت: هربار بهش میگفتیم یه آواز محلی بخون بی برو برگرد میخوند: اَفتوئِه دَکِتِه بالا نِجاره ‌‌‌.‌مکان دخترو بالا تِلاره ‌.. و ما پرسیدیم نِجاره کجاست ؟ کسی نمیدونست ...لابد نام قله ی کوهی بوده در ییلاق که اخرین اشعه های خورشید قبل از غروب کامل اون قسمت رو روشن میکرد آخرین تلاش برای ماندن آخرین نشانه از امید به زندگی و نور...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:...

...و توان غمناک تحمل تنهایی،

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

انسان

دشواری وظیفه است.

پدر رفت

بابا رفت

بابا حسن چشمهای خسته اش رو واسه همیشه بست ...قلب شاد و پر از زندگیش دیگه نمیزنه...

و داغ و حسرت دیدار دوباره مون و آغوش گرفتنش موند با من تا زنده ام ...

بابا یازده شبِ ایران قلبش ایستاد و دیگه برنگشت..

در بیمارستان داغون شهرمون

از همه ی مسئولین اون کشور متنفرم با تموم وجووود متنفرم

بابا وقتی ماهِ آسمون خیلی قرمز و بزرگ بود، رفت

وقتی پیام داداش اون بالای گوشی دیده شد که : آبجی تسلیت میگم ، بابا رفت .. من توی حیاط دوهزار کیلومتر دور ازش نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم..

فقط دوتا گربه ی همسایه کنارم بودن .. صدا زدم بنتو .. برگشت نگاه عجیبی بهم کرد ، گفتم : بابام رفت بنتو بابام رفت میفهمی ؟؟

بعد دوباره به ماه خیره شدم و آروم اشک ریختم ...

indefinite leave to remain or enter  اقامت نامحدود

در ۲۵ مارس ۲۰۲۴ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳ شمسی ، ۱۴ رمضان ۱۴۴۵ قمری

جواب اقامت نامحدود یا همون دائم من اومد و من سه شنبه یک روز بعدش ایمیل هوم آفیس رو دیدم تا کلیک کردن روش و اسکرول کردن و دیدن جمله ی

has been successful

یکدور این شش سال از جلوی چشمهام رد شد .

با دو رفتم اشپزخونه ، داشت اشپزی میکرد جیغ کشبدم و ایمیل رو نشون دادم و پریدیم بغل هم و به خاطر زحماتش ، استرسهاش و تلاشهاش ازش تشکر کردم .

بغض کردیم و بعد سعی کردیم به حالت عادی تر برگردیم

به نون نوشتم که جوابم اومد و اون گفت پاشو برقص 😬پس با یه آهنگ بندری پاشدم رقصیدم و جشن گرفتم .

دیگه همین

سهم من از دنیا ...

دیروز یکی از نوشته های یازده سال پیشم رو یعنی سال هزاروسیصد و نودو یک شمسی رو فیسبوکم یادآوری کرده بود که گفته بودم: (من از دنیا چیزی نمیخواستم جز دو بق بقو ، دو پروانه ، دو پرستو ..یک دوستت دارم و یک سقف از ستاره روشن ..)

اونروز حتی فکرش رو هم نمیکردم که روزی همسایه ای داشته باشم توی یه کشور دور که بهم بگه بیا حیاطمون ببین شکوفه های آلو مثل بارون سفید و قشنگ دارن میریزن ، بعد باهم ریزش قشنگ شکوفه های درخت گوجه سبزشون رو روی کنده های چوب اجاق زمستونیشون روی خاک باغچه تماشا کنیم در حالیکه کنارم گربه ی سیاه قشنگشون همون سمت رو لحظاتی با ما به تماشا نشسته. و یه بامبلبی خسته رو چون‌نمی پرید و همسایه یه ( مایت) یا کنه روی بدنش پیدا کرده بود با دقت وارسی کنیم و به بلند کردن یهویی دست و پای بامبلبی دوتایی بخندیم و بگیم : اوه انگار داره میگه : لیو می اِلون . و ما تنهاش بذاریم شاید در آرامش بمیره ...

من از دنیا چیزی نمیخواستم جز همین آرامش در طبیعت و گفتگوی با آدمها درباره ی قشنگی های اطرافمون دور از هیاهوی جهان آدم بزرگها ...

دلتنگی خروپفی

نیمه شبه

همسر امروز ماهیچه ی یک پاش شدید درد گرفته

هی شدید و شدیدتر شد تا دیگه ایبوپروفن خورد چون نمیتونست بخوابه َ

حالا باصدای خروپف بلندی کنارم به خواب عمیقی رفته

از وقتی بعد از رفتن مامان و مامان بزرگ دلم بارها و بارها واسه خروپف ننه تنگ شده و هزار بار گفتم کاش بودی و تا صبح خروپف میکردی و من کیف میکردم فقط از بودنت

حالا دیگه از هیچ خروپفی گله و شکایت نمیکنم و عصبانیم نمیکنه و روی مخم نیست.

بلکه یه لبخند قشنگ میزنم که: اره میدونم هستی ، زنده ای نفس میکشی و من دوستت دارم ...

حالا خروپف همسر آرومتر شده و مدلش فرق کرده ..

کاش صبح که پاشه دردش کمتر شده باشه

اشک ممنوع زیرا...

دیشب وقتی پرستار تنها پرده ی اتاق رو هم کشید و گفت تا نور صبح اذیتت نکنه و همه جا تاریک شد با صدای بوق دستگاهها. به موجهای قلبم روی مانیتور چشم دوختم ضربان ۷۵ ، ۸۰ ، ۸۵

دوباره اون تنهایی عظیم به قفسه ی سینه ام هجوم آورد .و داشتم به جزئیات احوالم فکر میکردم و قطره های اشک به گونه هام هجوم آورده بود که گویی اون فهیمه ی دیگه بهم گفت: پاشو پاشو خسته نشدی؟

بعد از ده دوازده سال تنهایی و اشک ریختن پشت در اتاق عمل بابا ، توی صف انتظار انواع دکتری که مامان رو با قلب خسته و بیمارش بردی ، تنهایی تن مریضت رو بارها از این دکتر به اون دکتر با انواع آزمایش طول ده سال در تهران کشوندی و توی اتاق انتظارها مچاله شدی وقتی به حجم تنهائیت فکر میکردی .

اون گونه ترکردن هات توی خواب و بیداری از بیماری ، از حس شدید تنهایی و از دست دادن ها. واقعا چیزی درست شد؟ جز اینکه هر روز ضعیف تر شدی به جای قویتر شدن؟ بعد دیگه اشکهام خشک شد.

غم موند اما اشک خشک شد و پاشدم رفتم دستشویی .

از یه جایی باید قبول کنی همینه که هست

...زندگیت یه جاهایی با تصمیم خودت یه جایی به اجبار شده محصولش همین جایی که هستی پس بالغ شو و بپذیر و اشکهات رو پاک کن . البته این هم نگم راستش توانم توی گریه هم تموم شده قبلنا سبک میشدم باهاش و گویی مشکل حل میشد جدیدا این سالها با هر گریه به حجم غمهام افزوده میشه

از هر طرف فکر کنم دیگه گریه واسم مضره

حالم شده خلاصه اش این : غم داری ؟ ا حس شدید بی کسی و دورماندگی و ناتوانی و افسردگی و اندوه عمیق میکنی ، ؟ اشک به کمینت نشسته تا حجمشون ده برابر بشه .

پس اشک نریز ...

انگلیس بیمارستان

۲۱ جولای ۲۰۲۳ .تابستان ۱۴۰۲

The last of us

یک: ساعت ۸ و ۵۰

توی تختم ملحفه ی سفید رو به خیال حبس گرما کشیدم روی سرم و در فضای خالی اون زیر ، سریال میبینم .خیلی سردمه سرررد.

باید بگم خسته ام از سرما و حس یه غار متروک و خالی و تاریک رو دارم که باد سردی زوزه کشان ازش رد میشه.

۲ : گوشی رو باز میکنم کیان پیرفلک داره در صفحات اپوزیسیون های اینور آبی همون اصلاح طلب های اسبق و توبه ای روز درختکاری رو با فیلمی از درختچه های کُنار تبریک میگه

۳_ دخترها هنوز هی مسموم میشن و استوری ها مشغول حمله به فرانک عمیدی بدون نشانی از متن کامل گزارشش هستند که میگن به مسمومیتها گفته هیستری جمعی زنان .

۴ _ به بیرون نگاه میکنم

هواپیمایی وسط ابرها با خط بخارش گم و پیدا میشه شدید دلم خواست یک انسان غار نشین بودم که این وسیله ی عجیب را هر روز در آسمان که میبینه فکر کنه نیزه ی دیوان یا خدایانه .

۵ _ هر چه به خودم و ابتلا به انزوا یا سندرم مردم گریزی ای ام بیشتر فکر میکنم و خود را انسانی در تنهایی مفرط و ناتوانی در برقراری روابط اجتماعی تازه و جدید نامگذاری میکنم اما کنارش نمیدانم چرا به نظرم بیشتر ادمهای اطرافم هم سندرم( نیاز به جمع و تقلای شدید در ایجاد روابط گسترده ی اجتماعی ) دارند . به طرز عجیبی اونقدر درگیر آدمها میشوند و زمین میخورند و میجنگند و اعصابشون داغون میشه افسرده میشن و زخم میبینند بعد گلایه میکنند حذف می کنند دوبار برمیخیزن و از اول امتحان میکنند.(باهمه ی زخمها و اینکه قولهایی که هی مدام میدهند که اینبار درس میگیرند از اشتباهاتشان و دیگررر آدمها را شناخته اند و روابطشان را با فلان گروه و رسته و شخصیت قطع کرده اند مثلا )اما خاطراتی که همان روز از دیدار و همنشینی با همان قشر و سنخ آدمی که از زخم زدنها و اذیت کردنهاشان همیشه می نالیدند و با تاکید بر این جمله که* اصلا دوست نداشتم باهاشون برم بیرون ولی ... * هنوز از حافظه ی کوتاه مدتم منتقل حتی نشده و و تازه است . و من مبهوتِ این تقلا واقعا گیج میشوم و انها دوباره ادامه میدهند و انکار میکنند

ادامه میدهند و زخم میخورند و پشیمان میشوند اما باز تکرار میکنند

دوست ندارم به معایب و محاسن هر روش بپردازم اما چیز مشترک بین زندگی من و آنها ، حس تنهایی مفرط و یا بهتره بگم ترس از تنها ماندنه.

۶ .یکربع پیش اومد کنارم روی تخت چرت کوتاهی بزنه بیرون بود و دستهاش و بدنش یخ بودند..

نمیشد از سردی به آغوشش پناه برد.اعلامش کردم خندید گفت :دستهات که گرمه! گفتم درونم سرما زوزه میکشه از سوراخ دماغم صداش میاد نمیشنویش؟

کم کم اما دستهای سردش رو گرفتم دستش رو با بازوش برد زیر گردنم و پشت دوشهام، خزیدم به گوشه ی چپ قفسه سینه اش و پیشانیم اونجا مامن گرفت ، چشمهام رو بستم تا شاید بخوابیم کم کم نفسهاش شبیه خواب رفته ها شد.

یه لحظه خودم رو اِلی تصور کردم که خسته و گرسنه و یخ زده توی زبرزمین اون خانه کنار جو که نیمه بیهوش از زخم عمیق چاقو افتاده بود دراز کشید و آروم گرفت و خوابش برد.

آیا ما آخرین بازمانده ها بودیم

The last of us

یک صبح افتابی بهمن ۱۴۰۱

اینجا می نویسمش شاید همین یک روز بماند

چون میدانم همه ی آن لحظه های حتی یکساعت بعد از این نوشته از یادم می روند ..

صبحی نور آفتاب قبل از طلوع، آسمان رو نارنجی کرده بود و خط عبور هواپیماها که گویی کودکی ناشیانه بر کاغذی رنگی با مداد سفید خط خطی کرده بود .

بعد از خوردن یک ویتامین دی و یک قرص تیروئید و روشن کردن لباسشویی نشستم به بافتنی

هی به گلهای لاله و نرگس تولدم در گلدان نگاه میکردم هی به بافتنی ام .

دارم گل بابونه در صفحه ای مربعی قلاب بافی میکنم تا چهارتا از این مربع ها بشود جا موبایلی ای قشنگ .

یه زنبور سرمازده که آورده بود توی اتاق روی شیشه ی پنجره داشت راه میرفت

بهش گفته بودم از ساندویچی که میخوری برای من هم درست میکردی گفت تو همیشه این ساعت خواب بودی

ولی رفت ساندویچ عسل و کره درست کرد البته خودش عسل و پنیر داشت میخورد من گفتم دوست ندارم .

کمی از آخر ساندویچ عسلیم رو نزدیک زنبور بردم

دخترک چسبید به نون و زبونش رو درآورد و سخت مشغول خوردن شد و ول کن نبود

ساندویچم رو واسش گذاشتم تا هرچه خواست بخورد .

حالا زنبور رو فرستاده بیرون پر زده رفته

خودش هم لباسها را برده در حیاط در آفتاب کم جان پهن بکند.

و من وبلاگ می نویسم .

یک فوریه ی دیگر


سه سال پیش  توی همین  روزهای سرد و باد و بورانی فوریه بود که رسیدم این شهر و  تموم شهرهای اطراف رو گشتیم. اون دشتهای زمستونی اما سبز، دریا و ساحلی  خلوت که تموم روز باد شدیدی می وزید.
جاده های سبز پرباران روستایی با کلیساهای قدیمی و خونه های ویکتوریایی .
تموم وقت حس میکردم وسط سریالهای انگلیسی دو قرن پیش راه میرم با پوششی متفاوت.
حالا که به خاطر قرنطینه ملی جایی نمیریم این شبها چند تا سریال قرن نوزدهم انگلیسی که این قسمت از کشور ساخته شده رو دانلود کردم و شبی دو قسمت می‌بینیم .
وقتی ( بازیگر فیلم میگه: من عاشق مردی از سامِرسِت بودم ولی اون رفت با یه زن از گلاستِرشایر ازدواج کرد،‌ ) لبخند قشنگی روی لبهاش میشینه .
من فقط این مناطق رو دیدم اما او خصوصیات کلی مردم هرمنطقه رو میدونه.
 لبخندش آشناست  دقیقا شبیه وقتی که گوشه هایی از تصاویر سریال پایتخت رو بهش نشون دادم، شبیه لبخند آشنایی که وقتی لهجه ی نقی رو میشنوه یا مثلا آهنگ کتولی .
سالهای مهاجرت از یه عددی که رد میشه فک کنم همینشکلی میشه جایی هستی که هویت تو نیست اما  وجود داره و نمیتونی نادیده اش بگیری و بخش بزرگی از تو هست حتی اگه سالها انکارش کنی.
و جایی که هویت تو هست و به دنیا اومدی و هرگز انکارش نکردی ولی دور از توست .
هردو زیبان، تجربه ی  زندگیشن،  و هرخاطره ای از این دو کشور،  لبخند میارن روی لبش.
اگرچه شاید  فقط این افراد  می‌تونند توضیح بدن که چه چالش‌های بزرگی داره حفظ هویتت و پذیرفتن  معیارهای جامعه ی جدید بدون کمترین آسیب دیدگی .
#feb2021bs 

کاش یکی مث..

کاش یک چیزی از جنس انسان به بی نیازی ، و توان  و ظرفیت ، بزرگی  و گستردگی  نیرویی که به اسم خدا مشناسیمش بود که فقط وقتهای گریه ها میرفتی بغلش بی هیچ سوالی، درخواستی اشکهای آدم رو تماشا میکرد، روی چشمهات دست میکشید دردت رو می فهمید بعد آرومت میکرد. و به زندگی بر میگشتی .

عجالتا من یه فیلم از موقعی که گریه ی آروم کردم با چشمهای سرخ و لبهای ورم کرده و صورت پفی و اشکهای روی گونه هام گرفتم  واسه مواقعی که از عالم و آدم دلم میگیره و شر شر اشک میریزم تماشاش میکنم تا باهم گریه کنیم و همو بفهمیم و به هم حق بدیم و اشکهای همو پاک کنیم. 

دیوونه هم خودتونید 😃

دیگه باید خلاق بود تا این دو روز زندگی و جهان نکبت بگذره بره راحت شیم . والاه 

صبح های جولای

این روزها صبح ها لیوان شیر قهوه ام رو برمیدارم نزدیکیهای درخت گلابی روی نیمکتی که سایه ی  آلوی حیاط روش افتاده میشینم .اینروزها مشغول تماشای سریال نرمال پیپل NORMAL PEOPLE  هستم .

و بعد همینطور که آروم آروم نسکافه و شیر رو مینوشم دقایقی به کندوی عسل چشم میدوزم . اینهمه فعالیتشون حس عمیق و غیروصف و آرامش‌بخشی رو در من به وجود میاره . شلوغی جلوی ورودی کندو، زنبورهای کارگری که از شش صبح یا زودتر پاشدن رفتن چرا، اون کیسه های گرده ی نارنجی و زرد بغل پاهاشون و فرود شیرجه ای جلوی در کندو.

گاهی هم نوعی زنبور دیگه که بهش واسپ میگن و مزاحمه نزدیک کندو میشه و جنگ و کشتار شدیدی شکل می‌گیره . 

منم مشغول تماشا، باد میپیچه لابلای درختهای گلابی که از میوه هاش سنگین شده و به سختی تکون میخوره ...

خسته که شدم  پا میشم از درخت،  چندتایی آلوی رسیده میچینم یه مشت هم تمشک و میرم توی خونه ..

 

 

رویش ناگزیر

‌بعدازظهر دهم جولای دوهزارو بیست هست .
بعد از خوردن دلمه ی برگ مو نشسته روی مبل چشاشو بسته و به سالار عقیلی که داره فریاد میزنه: 
ایران فدای اشک و خنده ی تو..
گوش میده
خوابم میاد میرم  رو مبل سرمو میذارم روی پاش 
سردمه !
گاهگاهی آفتابکی از پرده ی توری پنجره میرسه به بدنم بعد دوباره ابر سیاه آفتاب رو می پوشونه ..
حالا مرجان میخونه :
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم‌دار است
با ریشه چه می کنید؟

خیابان خورشيد

امروز زهرا خواب  منو  دیده  ، تهران با بابام توی یه کافی شاپ بودم که دوتا بچه (دوقلو) باهام بوده . و گفتم اینا بچه هام هستند.عجب 

آزی اینا  هم رفتن دروازه شمیران خیابان خورشید آبلیمو واسشون ابگیری کنند از خونه ام تو کوچه روحانی دوتا عکس کج و معوج انداخته توی واتساپ فرستاده واسم .

این دو سال و نیم گویی تغییری نکرده همون پنجره ها همون لونه ی مرمری قدیمی چهار طبقه .

به تراس طبقه ی چهارم به خونه ی کوچیک اجاره ایم نگاه کردم و یاد تموم روزهایی افتادم که اون نه ، ده سال اونجا داشتم . توی اون خونه ای که صدای خنده هام، گریه هام ، همه و همه رو روزی شاهد بوده . 

کلا گویی امروز روحم تهران سیر میکرده خودم خبر نداشتم.

بارون در آشپزخانه

داشتی ظرفهای قورمه سبزی ناهار رو می شستی 

اومدم آشپزخونه بهت گفتم : میخواستم بیام الان بشورم 

گفتی: وقتی دیگه خودتون خودتونو محکوم ابدی آشپزخونه ها میدونید ما دیگه نمی تونیم هیچ کمکی بکنیم بهتون. 

جوابی نداشتم 

آروم ایستادم پشت سرت از روی سمت چپ شونه ات که قسمتی از عینکت دیده میشد  بارون قشنگ بهاری اونور پنجره رو تماشا کردم .

#ریحانه_عامری 

#رومینا_اشرفی

اواخر خرداد ۹۹

 

 

خسته نمیشود

ده دقیقه به نیمه شب بیست و پنجم مِی دوهزارو بیست در جلوی روشویی طبقه ی دوم خونه ای در جنوب غربی انگلیس ایستاده بودم و مسواک برقی داشت بی هدف توی دهنم میچرخید و من به پنجره ی روبروم خیره شده بودم که یک شب پره به امید رسیدن به روشنایی بال بال میزد.

چراغ رو خاموش کردم تا ناامید شود

تا آرام گیرد...

کسی چه میداند !شاید به جستجوی نور دیگری برود ...

 

 

 

رئیسی عمو

معمولا آدمها به بعضی اتفاق ها هیچوقت پیش پیش فکر نمیکنن.         مثلا به اینکه غروب روزی که خبر مرگ فامیل نزدیکی که از بچگی و کودکی میشناختیش رو میشنوی ، از کدوم پنجره ،کدوم خونه در کدوم کشور به بیرون نگاه میکنی؟ و من پنجهزار کیلومتر دور از وطن توی غروبی که رئیسی عمو چشماشو بسته از پنجره ای که روی لبه اش یه گلدون شیشه ای با دو تا گل شیپوری و زنبق سفید نشستن به بیرون به افتابی که داره از روی سقف خونه ها و سربرگ‌درختها هی دور و دورتر میشه. و سایه ها جاشو میگیرن. و یه لکه ابر شبیه هیچ چیز وسط آسمون آبی هاج و واج وایستاده،  چشم دوختم.  هی آه میکشم .

تموم عمر چهل و پنج ساله ام به هرگز ندیدن آدمهای دور و ورم فکر نکرده بودم بعد چشم دوخته به سبزی بیرون، مسیر پشت سرم از بچگی تا الان رو یک دور مرور میکنم اون قسمتهاییش که توش عمو بوده خنده هاش،صدای بَم و مردونه اش، خط قشنگش، سیگار کشیدناش، صبح های بچگی و همسایگی و لقمه های گنده ی عسل و نون بربری هاش که شاید واسه شوخی شایدهم فهمیده بود زل میزنیم به صبونه خوردنش، واسه من میگرفت قد لقمه های گنده ی خودش و من با خجالت به هر زوری بود قورتش میدادم.

اونموقع ها که قد جوجه بودم و یواشکی هزاربار پاهامو توی دمپایی های خیلی خیلی بزرگ خونه شون که طبیعتا واسه عمو بود امتحان میکردم و متعجب میموندم.

ادمهای بچگیت شبیه یه میراثند. کاش میشد مثل تخت جمشید مث اهرام ثلاثه،  نگهشون داشت .کاش میشد! رئیسی عمو  هنوز هم کفش دمپایی های خونه تون واسه من خیلی خیلی بزرگه. از شما چه پنهون این آخریها امتحانشون کرده بودم یواشکی ..

دختر کوچیکه ی مایک

چقد شیرین بود دم غروبی منشا ناشناس این هِلللوهای کِشدار رو که گاهی توی باغ میشنیدیم پیدا کردم.
دیروز عصر  داشتم گل فراموشم نکن میچیدم دوباره صدا رو شنیدم خیلی نزدیکتر.برگشتم آخرین و کوچیکترین دختر مایک دوتا همساده اونورتر بود با یه لباس خواب سفید و بلند و موهایی که از بلوندی به‌سفیدی میزد. جواب که دادم.قشنگ نشست رو پله ها  و از گلها حرف زد من هم اسم گربه ای  که کنارش بود پرسیدم. اون هم اسم منو بعد گفت: واااو چه اسم قشنگی. مایک اومد بعد از دوسال اولین مکالمه با دوتا همساده اونوری 😁
خوشحالم که دخترک صاحب سلامهای آروم رو پیدا کردم. توی دلم گفتم: خوبه که هنوز بچه ای و معنی مهاجر و آسیایی و رنگین پوست رو  شبیه خیلی از ماها نمیدونی فرشته ی کوچولو.

آمان آماااان

اپریل آفتابی قشنگی بود ، نشسته بودم زیرسایه ی  تِلار ِ انگور حیاط فیلم میدیدم. از باغچه اومد خسته نشست کنارم.  نگاش کردم دیدم وا ابروهاش اینقدموی سفیدنداشت! جای یه زخم کوچیک هم روی لپش بود .پرسیدم ازش ،گفت هردوتاش بودن.
گفتم وا پس چرا من ندیده بودم.گفت:مگه توجزصفحه  گوشیت چیزدیگه ای می بینی؟ راس میگفت. سکوت کردم.

چشمانش

...

ساعت دوازده شب بود و  همه جا ساکت . هیچ صدایی نمی اومد جز صدای چوبهای کف  با قدمهای من .

 او خوابیده بود .مراحل مسواکم تموم شد برگشتم مسواک رو بذارم سرجاش طبق معمول توی آینه خودمو دیدم . رفتم در رو باز کنم برم یه چیزی توجهم رو جلب کرد برگشتم جلو آینه آره درست حدس زدم ! خودشه خود خودش..

این صورت و بیشتر این چشمها ...

بهش خیره شدم ... توئی مامان؟ خوبی عزیزم؟ نصف شبی اینجا چکار میکنی ؟

چقدر قشنگ نگام می کرد .

وقتی اون خیسی  آبِ چشمش ،درست زیر پلک پایینش که همیشه‌از یه سنی میدرخشید رو دیدم، شک نکردم خودشه ...

مثل دفعات قبلتر ...

فقط با چشماش نگاه میکنه  که  آدم رو دیوونه میکنه از بس توش حرف و مهر و نگاه و عشقه.

اونقدر به هم نگاه کردیم تا آروم همونجور که اومد ،  مثل‌یه نسیم رفت ...

 این چندبار که اومده از توی چشمام که میره  چند ثانیه به امید برگشتش به خودم خیره میشم  ...

بعد یواش میگم : مامان قشنگم بذار منطقم ، تمام س دانشمندهای دنیا بگن غیرممکنه ، بذار تمام سایکولوژیستهای جهان عقیده داشته باشند  روانهای ناآرام و مریض از این دست اوهامات می بینند...

تو نظریه ی اثبات نشده ی من بمون  و گاهگاه از دنیای آینه ها به من نگاه کن ، از اونور حقیقت مامان قشنگم ...

 

انگلیس شانزدهم آپریل دوهزارو بیست

ایستویل