از ناامیدی و امید

لحظه هایی از زندگیم تمام گوشه های ذهنم رو میگردم یک نفر که واقعا طرف من باشه پیدا نمیکنم ...

نزدیک ترین آدمها در یک روز با رفتارشون چنان تصور من از دنیا و آدمها و زمانه رو تاریک میکنن که قلبم سخت فشرده میشه

با دمل چرکین و دردناک پام چشم دوخته بودم و در حال دردکشیدن اینستا گرام رو باز کردم

یکی از فالورزها و فالوینگ های خانم صفحه ی اینستاگرامم که فقط یکبار اتفاقی در خانه ی هنرمندان تهران همدیگه رو دیده بودیم توی دایرکت یک عکس فرستاده بود و نوشته بود: امروز وقتی رفتم خانه ی هنرمندها یاد اونروز افتادم و مخصوص تو این عکس رو انداختم ...

ناخودآگاه اشکم سرازیر شد

بهش نوشتم: همین الان از تمام آدمها ناامید شده بودم دنبال یه نشونه بودم که آیا دیگه دوستی واسم مونده؟؟

که این عکس رو فرستادی ..مرسی دوست یکبار دیده ام

دوست‌مهربون و دورم ...

با تنی دردناک از زخم دمل چرکی و متورم و روحی خسته سعی میکنم به تخت برم و به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنم ...

اینجا می‌نویسمشان که فراموش کنم دردها رو ..

H رفت

صبح با این پیام ezi دایرکت اینستام رو باز کردم: ح خواهر ف فوت شده ببخشید بهت گفتم : خیلی توی شوکم ...

😫

ح دوست فامیل همکلاسی دوران راهنماییم

همسن من درست در روز تولد پنجاه سالگیم قلبش درد گرفت نیمه شب قبل از رسیدن اورژانس رفت ...

Ezi که صبح این خبر رو بهم داد دنبال معنای زندگی می‌گشت.. میگفت: یعنی چی بیایی زندگی کنی کار کنی بدون تجربه ی ازدواج و بدون حس بچه داشتن کار بکنی و یه روز بمیری ..

رفتم بگم : ezi عزیز لحظه لحظه ات رو نفس بکش و هرجور هست تجربه کن

هیچ نفسی تکرار شونده نیست ... نگفتم ezi جواب چرایی های زنده بودن رو هیچکسی نفهمیده ..

و هیچ چیز جلوی واقعیت و نزدیک شدن ما به لحظه ی رفتن را نمیگیره ...

نگفتم ezi هر روز و هر روز هرجایی هستم یکبار و دوبار و سه بار با خودم تکرار میکنم: همونجور که اومدنت دست خودت نبود

یه روز هم همینجور میری...

فقط گفتم : هر روز به احتمال رفتن فکر میکنم

پس سعی میکنم به گذشته فکر نکنم چون باور پیدا کردم زمان چه تند میره جدیدا حتی به آینده هم زیاد فکر نمی‌کنم فقط روزمره زندگی میکنم

و هر روز به معنای زندگی فکر میکنم

فقط دیدن حیوانات آرامم می‌کند

ح رفت امروز قارچهای که در اتاقهای اون روستا کاشته منتظرشند

میز کارش جایی که کار می‌کرد کارهای ناتمامش

امروز یک همکلاسی قشنگ ترین روزهای زندگیم یعنی دوازده تا ۱۵ سالگیم به اقامت در زمین , مهر پایانش را تحویل گرفت بدون اینکه فرصت داشته باشه خداحافظی هاش رو بکنه ...

ای عجیبِ قشنگ !

خیلی عجیبه !!
کلمه ای که به دهنم اومد وقتی بعد از آماده کردن مقدمات ناهار ، فنجون نسکافه به دست نشسته بودم روی صندلی رو به پنجره .

همینطور که چشمام از پشت بخار فنجان سرامیکی بیرون رو تماشا میکرد یه بار دیگه زمزمه کردم: خیلی عجیبه خیلی !!!
در حالیکه از دلتنگی شدید آدمهایی که ۴۳ سال میدیدمشون و اینروزا از تنهایی مفرط و سکوت اطرافم ، حتی جسمم درد میکشه . داشتم فکر میکردم : آه یعنی میشه سال دیگه روز تولدم در خلوت یه شب خوب، از تراس یه کلبه ی قشنگ وسط کوهستان ،کنار آتیش در سکوت به دریای آسمون پرستاره چشم دوخته باشم؟؟
بعد یهو یادم اومد چرا آدمها با اینکه اینقدر دلتنگ هم هستیم، و اینقدر از تنها بودن و سکوت و خالی اطرافمون رنج می بریم و متنفریم. باز آرزوی دور بودن از آدمیزاد رو داریم ؟؟
خیلی عجیبه خیلی

من بودم و دل بود و می ...

فخرالملوک دیشب را علیرغم بدخوابی های شبهای قبل خوب خوابیده بود

آنقدر که یادش نمی آید چه خواب دیده بود ..

چشمهاش رو که باز کرد طبق معمول گوشی و عینکش را از میز کنار تخت برداشت .ملحفه که کنار رفت یهو سردش شد.

همینکه گوشی روشن شد شروع کرد به چند عطسه ی پشت سرهم ..

پیام زینت الملوک از منچستر را روی گوشی دید تولدش را تبریک گفته بود و از عکس بچگی هایش که گذاشته بود پروفایل واتساپش تعریف کرده بود .

زینت الملوک سمنانی هر سال همین روز یعنی چند روز جلوتر تولدم را به اشتباه تبریک میگوید.

چیزی نگفتم فکر کنم در یادآوری های گوشی اش اشتباه ذخیره کرده

فخرالملوک اگر آدم قبل بود سریع اشتباه ها را میگفت ولی این سالها دیگر حالی نمانده ...

بعد از جایم برخاستم تا حمام بگیرم شد ساعت ده و نیم ...

آقا را گفتم من را برسان تا مرکز شهر. گیو می اِ لیفت پلیز گفت : گشنه میخواهی بروی ؟ بیا صبحانه ای کافی ای چیزی بخور بعد ...

فخرالملوک نان و پنیر گردو و کافی اش را خورد ..

خط چشمش را داشت در حمام میکشید که آقا گفت : چه خبر است بیا بیرون کار دارم دستشویی ...

گفتم: یک امروز را مهربانانه تر حرف بزن تا حس کنم خوشبختم ...

بعد از غرغر های همیشگیمان ، فخرالملوک را رساند مرکز شهر جلوی پرایمارک ...

دیدم بیرون سرد است رفتم داخل

فروشگاه ..

یادم آمد تازگی یک سالن ناخن باز شده اینجا ..

پیدایش کردم

دخترکی مسلمان ایستاده بود ‌..

گفتم : فرنچ کلاسیک میخوام

اسم و تلفن و ایمیلم را پرسید و فرمی پر کرد و گفت: ۲۵ پوند ..

بیا بشین ..

نشستم و گپ زد و گپ زدم ..

کمی فارسی دری بلد بود خودش پاکستانی بود ..

و با ویزای دانشجویی آمده بود ..

حرف زدیم و از تنهایی و گرانی گفتیم ..

بعد از گرفتن چند عکس از ناخن هایم شماره اش را هم برداشتم و خداحافظی کردیم..

فخرالملوک بعد رفت فروشگاه های لباس یک بلوز و یک شلوار و یک دامن که ۸۰ درصد آف خورده بود برای خودش خرید.

بعد گشنه اش شد و بین راه هی به ناخن هایش نگاه میکرد ...هرچی فکر کرد برای کی بفرستد و بگوید برای تولدش و برای اینکه تنوعی شود برایش ، ناخن هایش را درست کرده اما کسی به ذهنش نیامد ...

فخرالملوک آیا همیشه اینقدر تنها بوده و نمی فهمیده و حالا تازه خیلی واضح شده این تنهایی ؟ ! یا عارضه ای است که این سالها به آن دچار شده و تازه است؟!

هرچه هست گاهی که فکر میکنم دردناک هست خیلی خیلی ...

طبق معمول تنها غذایی که میشد سریع پیدایش کرد و خورد فلافل با کلی حمص و سالاد ‌...بعد رفت بوتز boots برای خودش سرم دور چشم و مولتی پپتاید مارک اوردینِری از بین برنده ی چین و چروک و سفت کننده ی پوست صورت خرید که تمام شده بود ...

دیگر خیالش که از خرج کردنهایش راحت شد سردش شد ...

با دو رفت ایستگاه اتوبوس و بعد از هفت هشت دقیقه سوار شد ...جای مخصوصش اون ردیف جلوی طبقه ی دوم را اشغال کرده بودند پس عقب تر نشست ...

وقتی رسید خانه اقا روی مبل مشغول چرت زدن بود ... از کباب ران بوقلمونی که درست کرده بود چندتایی برای من گذاشته بود کنار خوردمش بعد لباسها را پوشیدم و گفت : عالی ..

دیگر نوشتنم نمی آید ..

نوشته هایم بدون ویرایش و چرت شده است ..

حوصله نمانده ..

بادرنجبویه

هوا سرد بود

بعد از جابجا کردن وسایل رسیده با پست

با دقت تمبری که رویش عکس گیاه بادرنجبویه بود، از بسته ی پستی جدا کرد و گذاشت روی نقاشی دخترک با گربه نارنجی اش .. پشت قاب شفاف موبایلش.

بعد رفت پشت پنجره پناه گرفت .

روی تصویر گل بادرنجبویه دست کشید ..

و دلتنگ به دورها چشم دوخت...

دی و اندکی بهمن ۱۴۰۳

آخرین هفته

آخرین هفته از ۴۹

آخرین هفته از ۴۹ سالگی