به مو گویی که سرگردون چرایی؟
مکان : مترو لندن یک روز گرم اردیبهشتی
توخسته نشستی کنار دختری که آروم یک قورت از نوشابه اش رو سر میکشه، بعد سرش رو می بره توی گوشیش ، نوشابه رو میذاره بین دوتا پاش و دو دستی تند تند چیزی تایپ میکنه و دوباره به اونور پنجره خیره میشه.
قطار می ایسته و چند نفر با چمدون مسافرتی وارد میشن و چون صندلی خالی ای نیست ، وسط وایمیستن . و بلند بلند شروع به حرف زدن میکنن نمیدونم به چه زبونی؟!
تا اینجا همه چی عادی به نظر میاد. کمی از بلند حرف زدنشون خسته میشم یهو پشت این دخترهای بور و چشم رنگی و بلند قااامت چشمم به یه تصویر آشنا میخوره!
دختری میان قامت با موهایی مشکی و چشمهایی درشت و مژه هایی پر
در کسری از ثانیه تموم اون تصویر آشنا میشینه در جانم
و قلبم فشرده میشه و میفهمم که چقدر دلم برای سین دخترخاله ام تنگ شده!.
چقدر شبیه سین بود و بعد اشکهام سرازیر میشه.
با خودم تکرار میکنم مهاجرت همینه فهیمه ، تو در خوشحالترین روز سال در کسری از ثانیه از اون غم عمیق بی نام اشک می ریزی .
و قلبت شبیه یه سوگوار ، یک از دست داده ی در تبعید فشرده میشه.
مهاجرت همینه ...
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه