به مو‌ گویی که سرگردون چرایی؟

مکان : مترو لندن یک روز گرم اردیبهشتی

تو‌خسته نشستی کنار دختری که آروم یک قورت از نوشابه اش رو سر میکشه، بعد سرش‌‌ رو می بره توی گوشیش ، نوشابه رو میذاره بین دوتا پاش و ‌دو دستی تند تند چیزی تایپ میکنه و دوباره به اونور پنجره خیره میشه.

قطار می ایسته و چند نفر با چمدون مسافرتی وارد میشن و چون صندلی خالی ای نیست ، وسط وایمیستن . و بلند بلند شروع به حرف زدن میکنن نمیدونم به چه زبونی؟!

تا اینجا همه چی عادی به نظر میاد. کمی از بلند حرف زدنشون خسته میشم یهو‌ پشت این دخترهای بور و چشم رنگی و بلند قااامت چشمم به یه تصویر آشنا میخوره!

دختری میان قامت با موهایی مشکی و چشمهایی درشت و مژه هایی پر

در کسری از ثانیه تموم اون تصویر آشنا میشینه در جانم

و قلبم فشرده میشه و میفهمم که چقدر دلم برای سین دخترخاله ام تنگ شده!.

چقدر شبیه سین بود و بعد اشکهام سرازیر میشه.

با خودم‌ تکرار میکنم مهاجرت همینه فهیمه ، تو‌ در خوشحالترین روز سال در کسری از ثانیه از اون غم عمیق بی نام اشک می ریزی .

و قلبت شبیه یه سوگوار ، یک از دست داده ی در تبعید فشرده میشه.

مهاجرت همینه ...

بندرعباس survival position

از روزی که خبر انفجار سیلوهای گمرک رو شنیدم دوباره بدنم شبیه هربار که خبری ناگوار از ایران میشنوم رفت توی حالت دفاع از خود و آماده باش به اصطلاح وضعیت بقا

survival position

با صدای جیغ بچه های همسایه از بازی می پرم هوا و داد میزنم چی شد؟ قلبم با هر صدای بلندی از قفسه ی سینه ام میخواد بزنه بیرون

قرص بایزوپرولول هم بی اثر میشه

دیروز همینجور آروم زیر درخت گلابی با جوجه ها معاشرت میکردیم و اونا مشغول حشره پیدا کردن یکهو یه صدای خیلی بلند هلی کوپتر اومد که چیز عادی ای هست روزانه

ولی در کسری از ثانیه من و جوجه ها باهم و همزمان دویدیم دنبال پناهی

بعد ایستادم کفتم چرا دارم فرار میکنم ؟ همسایه ها در حیاطشون نرمال ایستاده بودن و مشغول بازی با بچه هاشون بودن

دلم برای خودم سوخت چکار کردید با روح و روان ما که دوهزار کیلومتر اینورتر هم از دستتون در آسایش نیستیم و همچون جوجه ای بی پناه با هر صدای بلندی دوان دوان دنبال پناهی میگردیم تا مخفی بشیم

امیدوارم هنوز که زنده اید طعم ترس و ناامنی رو بچشید

امیدوارم

با تو خواهد بود

درازکش و چشم بسته توی تخت میشنیدم : اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی

باقی عمرت را هرکجا که بگذرانی با تو خواهد بود

چون پاریس جشنیست بیکران (اثر ارنست همینگوی) بعد ترانه ای فرانسوی در ادامه اش پخش میشد

چشمهام رو باز کردم ساعت ۹ صبحه و من هنوز روی تخت دراز کشیده ام و ساعت دوازده هم نوبت نوار قلب دارم

طبق معمول به اسمان ابری آنسوی پنجره خیره شدم .

خودم رو بستم به بالهای بزرگ یه کاکایی که داشت از خیلی بالا به سمت شرق پرواز میکرد تا جایی که از قاب پنجره خارج شد.

بعد توی ذهنم مرور کردم تا اینجای عمرم کجاها بودم ؟

سی سال از عمرم در شهر کوچک شمالی و مرطوب با تابستانهایی گرم

بعدش ده یازده سال و کمی بیشتر تهران !

از چهل و سه سالگی تا الان هم انگلیس ..

ایا زنده می مانم که ماه ها و سالهای مانده را در جهان کوچک اما بزرگ بگردم ؟‌

برگشتم به پادکست

زن داشت میگفت: عاشقانه ای در باره ی شهر پاریس با صدای مارک لووآ و خواننده الجزایری سعاد مسیح رو شنیدید

بعد به کلمه ی « عاشقانه »درباره ی شهر هایی که بودم فکر کردم. من در شهرم شمال فقط اولین مزمزه های عشقهای یکطرفه ام را تجربه کرده بودم

و تازه متوجه شدم انجا هیچ عشق دوطرفه ای هیچ عاشقانه ای نداشته ام !

چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟!

تمام عاشقانه ها و وزشهای نسیم و تپیدن های قلبم در آن شهر یک توهم یک طرفه بوده

گاهی حس میکنم حتی عشق من هم به آن شهر زیبا یک طرفه بوده.

و آن شهر شمالی زیبا ی آرمیده در کنار جنگل و کوههای البرز هیچوقت منو دوست نداشته

بعد با خودم گفتم : پاشو پاشو دیگه دیره واسه این فکرها!!

اگرچه تمام طپش های قلبت در زادگاهت به خاطر عشق های یک طرفه بوده ولی هنوز که تمام خوابهایت در آن شهر اتفاق می افتد

و اون شهر زیبا هنوز جزئی از تو باقیمانده

و در تو تمام نشده

پاشدم و روز آغاز شد

اونور آبی

دیروز بیست و دوم اپریل دوهزاروبیست و پنج بود

بلوز قلاب بافی ای که بافته بودم تنم کردم ٫ بند عینک طرح گلیم و بافته شده ای که از ایران سفارش داده بودم رو به عینکم وصل کردم

کرم مرطوب کننده و کمی ضدافتاب زدم. موهام هنوز خشک نشده بود انداختم دو طرف شونه هام و یه کم فقط کنار گوشم رو بافتم.

پشت به در ورودی وایستادم یه سلفی و خودنگاره خود انداز؟ چی بود فارسیش

از خودم گرفتم و گذاشتم اینستاگرامم استوریش کردم.

بعد لاله دایرکت زد :

دیگه شبیه زنای اون ور آبی شدی...یه سادگی و جذابیت در کنار هم...

🥰قلبی قلبی شدم ذوق کردم اول

بهش گفتم : مرسی چه تعریف باحالی خوشمان امد

ولی بعد باخودم گفتم : نکنه تعریف بی کلاسی یا به خود نرسیدن یا امروزی نبودن درش مستتر باشه

اما زود کانالم رو عوض کردم و زدم بیرون از فکرم

و یادم اومد که چندروز پیش داشتم به ایرانی های اینجا فکر میکردم که هنوز راحت نمیگیرن ظاهرشون رو و مث مردم عادی و متوسط اینجا باشن . حتما باید واسه یه بیرون رفتن اینجا شبیه عرب پولدارها ظاهرشون به نظربیاد همه چی پرفکت و برند گرون و عالی

شبیه توریست لاکچری هاست لباسهاشون تا توی شهر هم میخوان برن

نمیگم خوب یا بد هست من عاشق اونایی هستم که به لباس پوشیدنشون و جزییات اهمیت میدن

ولی همیشه وقتی مقایسه ی چشمی میکنم ایرانی ها و مردم اینجارو در یه مرکز خرید ساده ی شهر حس میکنم به یه علتی خیلی سخت میگیریم در پوشش هامون ..

به یاد آر

دیشب یک ساعت و نیم با ایران حرف زد و تموم خاطرات بچگیش دوستهاش مکانها ادمها رو با خواهرش مرور کرد

هم من هم اون ور تعجب کردیم از اون همه اسم و جزییاتی که یادش مونده بود!!!

بعد صبح اینستاگرام صفحه ی یه بلاگر ایرانی در المان رو میدیدم نوشته بود : مهاجرت به مرور خاطرات قبلیت رو با آدمها پاک میکنه عوضش خاطرات جدیدتر میسازی.

یاد مثال نقضی که دیشب دیده بودم افتادم

حتی منم که ادم نوستالژیک باز و نشانه نگهدار از دورهای عمرم هستم خیلی از ادمها دیگه الان خاطراتشون پاک شده

حتی به زور اسامی همکارهایی که سیزده سال تهران در یک طبقه کار میکردیم یادم میاد