برخی رویاها
تابستان که میشد آنوقتها که خونه ی مامان و بابا بودم فصل دوخت و دوز لباس نخی بود
و با چه ذوقی چادر چاقجور میکردیم با مامان همون چند پارچه فروشی شهر رو میگشتیم تا یه پارچه خنک و نخی و قیمت مناسب پیدا کنیم
و دل تو دلم نبود تا مامان اندازه هامو با دقت بگیره و گوشه ی یه کاغذ بنویسه : طول شانه ، قد آستین ، کارور جلو دور کمر دور باسن ، دورگردن ..بعد یه تقسیم هایی هم کنار اندازه گیری ها انجام میداد و اندازه ها رو روی کاغذ تیره های مخصوص الگو پیاده میکرو .با چه انتظار و لذتی مینشستم نگاش میکردم تا کاغذ روی پارچه پهن بشه و با دقت با سنجاق ته گردها محکم و کم کم آستین ها با صدای دلنشین قیچی برش بخوره. بعد قسمت جلو ، بعدش قسمت پشت . بعد شلوار..
بعد مامان میگفت دیگه شب شد بقیه اش فردا صبح.
من اصرااار اصرااار که نهههه همین امشب...
حالا در شهر شمالی ما خاله جان و دخترخاله (نون) رفتن از بازارچه پارچه گلگلی آبی خریدن تا یه پیرهن قشنگ بدوزن و واسم بفرستن.
خاله عکس پارچه رو فرستاده و دخترخاله از بعضی اندازه ها مثل تمام قد پرسیده که: صد و ده باشه خوبه؟
بعد من از صبح هر دو سه ساعت یه بار میرم اون عکس پارچه رو نگاه میکنم و هی دلم غنج میره . هی خاله رو تصور میکنم وسط هال توی باد کولر در حالیکه برنجش رو دم گذاشته و عمو هم اونور دراز کشیده داره الگوی لباس رو میکشه و برش میزنه.
بعد هی خودمو توی لباس این دوووورها تصور میکنم که لب ساحل های انگلیس دارم به شهر شمالی به خاله و به مامان و لباس تابستونه هایی که واسم میدوخت فکر میکنم و باد خنکی میره زیر لباسم و و گلهاش آب میخورن ...
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه