بارها گفته ام این شهر بهار ندارد، باغ ندارد،  بهار نارنج ندارد

در خیابان دراز شهر سالاد کلم بروکلی با سس حمص خوردم

قدم ردم و قدم زدم از جلوی بوی آشنا و مرطوب گلفروشی که رد شدم سرشار احساس شدم ...

آفتاب قشنگی بود

یک لیوان بزرگ پر از نقاشی برگ بلوط خریدم هشت پوند..

توی گلفروشی دوم یک گل قدیمی که شمال داشتم رو دیدم همیشه دلتنگش بودم اما نخریدمش..

خانم ژاپنی فروشنده گفت : چه کیف کِروشه ی قشنگی دارید.. گفتم : مرسی ، خودم بافتمش ...

توی مغازه ای که فضاش دلباز و رو به خیابونه کاپوچینو سفارش دادم... و به فروشنده که دختر غمگینی بود نگفتم : کاپوچینویش داغ نبود ...

زنگ زدم کجایی ؟ گفت سه ساعت دیگه میرسم خونه برات نون سنگک خریدم، ذوق کردم گفتم : آخ جون فردا صبحونه می‌چسبه...

غروب بِنتو گربه جینجر منو برد به دوست جدیدش یعنی گربه ی رزی معرفی کرد ...

لوبیا پلو با مرغ خوشمزه ای آماده کردم ، وقتی خسته رسید خونه با اشتها خورد ..

نان سنگک ها رو برش زدم جدا جدا گذاشتم فریزر ...

یک پرتقال برام پوست گرفت خوردم سردم شد ...

آخر شب که خواب بود از ماه با موبایلش عکس انداختم و با یکی از شعرهای لیلا کردبچه توی اینستاگرامم استوریش کردم:

آدم اگر دلش بگیرد..

دردش را به کدام پنجره بگوید ..

که دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود ...

۱۴ سپتامبر ۲۰۲۴ انگلیس

یه غروب دیگه

امروز وقتی بستنی چوبی رو از فریزر برداشتم اولین گاز رو که بهش زدم یادم اومد اینجا چه تنها شدم ! حتی واسه یه بستنی خوردن ...یه وقتهایی توی این سالهای مهاجرت ! یه وقتها چیه؟! هنوز هم توی این روزها
دلم تنگ میشه واسه خیلی چیزهایی که هیچوقت فکر نمیکردم روزی موضوع دلتنگی هام بشن ...
چای خوردن غذا خوردن با ادمهایی که عمری میشناختی..
اون هم منی که جز یه روزهایی از زندگیم چهل سال از عمرم رو هربار غذا خوردم حتما دوتا فامیل یا خانواده کنارم بودن
هربار چایی خوردم هربار ...

حتی اونروز فکر میکردم چقدر توی عکسهام تنهام ...و اینکه شاید هرگز دیگه عکس دو نفره سه نفره پنج نفره .. با هیچ فامیلی نداشته باشم..

من توی عکسهام هم تنهایی پیر میشم ...


چهل روزه که بابا برای همیشه رفته
و امروز تنهایی، با یاد اووووون همه مراسم ختمی که برای فامیل رفتیم یه شمع روشن کردم جلوی عکس بابا...
گفتم بابایی از کجا اینقد تنها شدیم یهو؟ تو میدونی؟؟؟
فکر کنم از وقتی مامان رفت !ننه رفت.و من اومدم تهران ....
چی شد اینقدر تنها شدیم ؟ و این تنهایی شده یه روال ناتموم ...
هی اشک مارو در میاره .‌‌ شبیه یه غول اسیر مون کرده بخداااا...
اما بابا توی عکس بیخیال و آروم دستهاش روی زانوهای تا شده اش
بود . نشسته بود روی یه سنگ بزرگ و باد موهاش رو به یه سمت برده بود ..
بابا جان.. دلتنگت می مونم همیشه. دوستت دارم
دختر تنهای تو ....

بارون

نیمه شبه بارون داره می باره

خوابم نمیاد چون بی موقع خوابیدم

پادکست رادیو مرز گوش دادم

اون قسمتی که در مورد فاصله بعد از مرگ عزیزی بود..

بابایی دیشب بین من و تو فاصله ای نبود، برگشته بودم بی خبر و تو اول شوکه شدی یهویی دستت رو گذاشتی روی قلبت پریدی ، بعد محکم بغلم کردی.

دیشب خوابم پر از آغوش پرمهرت بود چقدر شیرین بود اتمام دلتنگی.

امشب ولی جز بیداری و صدای بارون و این سوت کشیدن مدام توی سرم چیزی نیست