تنهایی عریان..

به دستهام نگاه میکنم شبیه ترینه به دستهات به اون رگهای خونی پشت دستهات که قلمبه زده بود بیرون..

به دورها فکر میکنم دورترین خاطره ایی که باهات دارم : ذوق بی حدم بود وقتهایی که بچگی هام منو روی زانوهات بلند میکردی و باهام (غار غار یک گردو بنداز ) رو بازی میکردی ... یا قدیم که برای خرید اجناس مغازه ات میرفتی تهران و با اتوبوس سیصدودو ، اذان صبح میرسیدی خونه و ما مطمئن بودیم صبح پاشیم کنار بالشتمون کلوچه های لاهیجان جاده ی هراز هست .

اونروزای بچگی هربار از سرکار برمیگشتی یه گلدون گل خریده بودی و من تمام ذوق کردن بی حدم رو از دیدن هر گلی که می بینم ، از تو دارم ...

با این که بزرگترین سوالهای فلسفی دنیا رو درباره ی مرگ و زندگی می پرسیدی همزمان تو سرگرم کننده ترین بابای دنیا هم بودی...

اون خاطرات سربازیت که با اجرای یه نمایش ‌کامل و جذاب برامون تعریف میکردی ..

رشتی و ترکی و زابلی و نیشابوری حرف میزدی و ما متعجب از این استعداد درآوردن درستِ لهجه ها ...

* سین* و* آ * ی عزیز ویدیوهایی از آواز خوندنت همراه با رقص همیشگیت فرستادند.

آ نوشت : دلمون واسش تنگ میشه!

و سین گفت : بسُرای تا که هستی ، که سرودن است بودن. .

بابایی ، دلم تنگ میشه واسه تکرار اون تیکه از کتابهایی که حفظ بودی و ما هزاربار ازت خواسته بودیم یه دور دیگه بگو.. یا حتی روضه هایی که جوونی هات از کافی شنیده بودی ...

( ‌نونِ عزیز ) نوشت: هربار بهش میگفتیم یه آواز محلی بخون بی برو برگرد میخوند: اَفتوئِه دَکِتِه بالا نِجاره ‌‌‌.‌مکان دخترو بالا تِلاره ‌.. و ما پرسیدیم نِجاره کجاست ؟ کسی نمیدونست ...لابد نام قله ی کوهی بوده در ییلاق که اخرین اشعه های خورشید قبل از غروب کامل اون قسمت رو روشن میکرد آخرین تلاش برای ماندن آخرین نشانه از امید به زندگی و نور...

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:...

...و توان غمناک تحمل تنهایی،

تنهایی

تنهایی

تنهایی عریان.

انسان

دشواری وظیفه است.

پدر رفت

بابا رفت

بابا حسن چشمهای خسته اش رو واسه همیشه بست ...قلب شاد و پر از زندگیش دیگه نمیزنه...

و داغ و حسرت دیدار دوباره مون و آغوش گرفتنش موند با من تا زنده ام ...

بابا یازده شبِ ایران قلبش ایستاد و دیگه برنگشت..

در بیمارستان داغون شهرمون

از همه ی مسئولین اون کشور متنفرم با تموم وجووود متنفرم

بابا وقتی ماهِ آسمون خیلی قرمز و بزرگ بود، رفت

وقتی پیام داداش اون بالای گوشی دیده شد که : آبجی تسلیت میگم ، بابا رفت .. من توی حیاط دوهزار کیلومتر دور ازش نشسته بودم و به ماه نگاه میکردم..

فقط دوتا گربه ی همسایه کنارم بودن .. صدا زدم بنتو .. برگشت نگاه عجیبی بهم کرد ، گفتم : بابام رفت بنتو بابام رفت میفهمی ؟؟

بعد دوباره به ماه خیره شدم و آروم اشک ریختم ...

دیروز

دیروز رفتیم یکی از قبرستونهای شهر توی کلیسای کوچیکش تا با pat یا پاتریشیا خداحافظی کنیم ...

دیروز نوه اش ازش گفت : که نَنی ترافلهایی که درست میکرد لنگه نداشت ...

میگفت نَنی یه تیکه کلام داشت و همه اش میگفت :

get on with it

مهم نیست چی و چه سختی هایی سر راهت هست تو (فعالانه) برو و ادامه بده.(وانایست )

عکسهای جوونی هاش رو با پل نشون دادن خیلی قشنگ بودن دوتاشون ... وقتی که آهنگ مورد علاقه ی پت توی سالن پخش شد پل دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اشکهاش دیگه تا آخر مراسم قطع نشد .

دیروز پل غروب در حالیکه کت تمیزی که پوشیده بود رو انداخته بود دستش از مراسم برگشت به استقبالش رفتیم. از اینکه اومدیم تشکر کرد کمی حرف زد و گفت : دو دست کت شلوار داره یکی روشن واسه عروسی ها یکی هم این .

بعد دسته گلی که آورده بود واسش بردیم روی پله هاشون. ایستاد و گفت: چه دور هم با بچه ها همه جمع شده بودیم، یحتمل دفعه ی بعدی واسه مرگ من جمع میشن.

گفت کاریش نمیشه کرد ، میخوام طبق گفته ی پَت (پاتریشیا) ادامه بدم تا آخر ...

بهش گفتیم : بدون هر وقت کاری داشتی همیشه اینجاییم ... تشکر کرد و رفت تا در خونه ی خالی از همدم و همراهش سر به بالین بذاره ...

آخرشب وقتی * او *رفته بود توی تخت و و من پایین تخت داشتم چندتا حرکت نرمشی انجام میدادم بهش گفتم : یعنی وقتی مُردم تو میدونی من چه آهنگی رو دوست داشتم؟ والاه خودم هم نمیدونم ..بعد یه کم فکر کرد و گفت : کوچولوی زردم قناااری...

گفتم اوه نههههه آر یو سیریس؟ ولی بعدش گفتم : چرا که نه ، میتونی همین رو با صدای بلند بخونی پشت میکروفون و بگی گاهی ازم میخواست اینو واسش بخونم و ملت قهقهه بخندند 😫 چی بهتر از خندیدن در اینجور مراسم ها ..

دیروز هر لحظه پدر جلوی چشمم بود. پدر که توی خوابه و دستگاه واسش نفس میکشه. و داره به سختی ادامه میده ...

دیروز عاشورا هم بود ظاهرا.

دیروز دیروز ...

دیروز

* پی‌نوشت: شعر و آوای کوچولوی زردم قناری رو وقتی توی مرحله ی لانگ دیستنس( رابطه راه دور) بودیم. و من ایران بودم شبها گاهی که از سختی‌های روز واسش قصه میگفتم . و مقداری اشک میریختم با گله از فشار کاریم ، بعدش به چهره ام از اونور تماس تصویری خیره میشد و با نگاه حزن آلودی اینو میخوند. و لبهام به خنده وا میشد و حالا گاهی ازش میخوام واسم تکرارش کنه ..

(کوچولوی زردم قناری ای دوای دردم قناری عاشق بهاری قناری ...

دلم می خواد شادت کنم

از قفس آزادت کنم من

مست وبی پروا بپری تو باغ وصحرا بپری)

Under the moon of love

...

وقتی دوتایی مون حال مساعدی نداریم و صبح یهو میگه پاشو بریم پارک پیاده روی ...

وقتی اوایل جولای هست و هوا ابریه و ما از کنار بوته های تمشک کوچه ها و حیاطها رد میشیم و به تمشکهای نرسیده چشم می دوزیم ...

وقتی میگم باهام انگلیسی حرف بزن و همون اول کار از گرامرم غلط میگیره و من قاطی میکنم که ولش اصلا...

وقتی میخواد جو پیاده روی رو دوباره به حالت صلح برگردونه و میگه بیا این ترانه رو بخونیم ...

و سه خط از متن ترانه ی راک اند رول دهه ی هفتاد با اسم عجیب (شُوادی وادی ) رو تکرار میکنه و ازم میخواد باهاش بخونم ...

و ما با خوندن

Let's go for a little walk

Under the moon of love

Let's sit down and talk

و تکرار کنان در حالیکه مادرها و بچه های دبستانی کلاه ایمنی به سر با دوچرخه هاشون در حال رفتن مدرسه از کنار ما رد میشن به کفترها و قوها و غازهای کانادایی و چنگرهای پارک محله می‌رسیم...

گاهی وقتها فکرهام

همین دو سه باری که در سال میره سفر و دو شبی نیست احساس تنهایی بی نهایتی میکنم ، یه حس بد بی کسی و دوری آمیخته با یه وحشت بزرگ ... که خیلی فرق داره با اون احساس تنهایی ای که تهران داشتم ... اون یکی پیش این تنهایی اینجام خیالی و توهمی بیش نبود ... ..بعد با خودم میگم نکنه از بس نشستم توی اون آپارتمان ۴۵ متری تهران و از تنهایی عَر زدم

جهان داره تنبیهم میکنه که بهم درس بده : ببین تنهایی های بدتری هم هست!!!

اگه اونجا تنها بودی و حس بی کسی داشتی همه همزبون بودن ، دلت خوش بود هر وقت اراده میکردی میرفتی آخر هفته پیش خاله هات ، تعطیلات پیش خونواده ات ، سفر به ییلاقات بچگیت ...

اما اینجا تنهاییم بی نهایته . گاهی که سینه ام تنگ میشه و یه حس گرفتگی توی گلوم که انگار غذا گیر کرده با خودم میگم : فرض کن همین الان مُردی. اگه تهران بودی تا آخر هفته که آزی بیاد خونه ات بهت سربزنه طول می‌کشید پیدات میکرد اما اینجا؟؟؟

یک ماه؟ دوماه؟ سه ماه؟؟؟....

نمیدونم چرا به حس تنهاییم فراموشی هم اضافه شده

گیج شدم من آدمهارو فراموش کردم یا اونا منو ؟؟چرا حس میکنم مثل یه آدم مُرده کامل فراموش شدم؟؟

این روزا میشینم از این فکرهای بیخود میکنم...

میشینم وسطهاش هم به بابای در حال جنگ با مرگ فکر میکنم

بعد میگم کدوممون در حال جنگ نیستیم؟ برای زنده موندن برای بقا، برای یک حال خوب حتی ؟!...

غروبی به صورت رنگ پریده و قدمهای آهسته و نامتعادل پل مرد همساده نگاه میکردم پل چند روز پیش همسرش رو از دست داده مراسمی هنوز برگزار نشده و هنوز سوزونده نشده

پل ۶۰ سال با زنش زندگی مشترک داشت و حداقل ۹ سال از همسر بیمارش پرستاری کرد

حالا خونه خالی شده و پل یحتمل حس تنهایی بزرگی داره شصت سال یک عمره ...

یه دور توی باغش زد و روی پله ها ایستاد برگشت یه نگاه دوباره ای به باغش انداخت شبیه کلافه ها که انگار میخواست یه کاری واسه انجام دادن پیدا کنه اما نمیکرد .یکساله به خاطر وضعیت خانمش چراغ راه پله ی داخل خونه اش رو روشن میذاشت من شبها دلم خوش بود یه چراغی روشنه چند شبه از پنجره راه پله ی تاریک رو می بینم و بادم میاد پت دیگه زنده نیست ....

سکوته شبه و خیلی ساکته همه جااا ساکته انگار همه مردن حتی صدای یه پرنده هم نمیاد

نه آدم نه پرنده

هفت سال پیش در چنین روزی

بابا با هوشیاری ۶ توی آی سی یو بستریه

امروز صبح آرشیو اینستام یه عکس و متن از هفت سال پیش در همین روزهای تیر رو یادآوری کرد

عکس از خونه های قدیمی روستای محل تولد مامان و باباست

و متنش

آه متنش گفتم که پدر زنگ زده تهران : دختر پاشو بیا

بیا تا باهم بریم نِرسو خنک شیم ..

یهو دیگه چشمم بقیه ی متن رو ندید

با اشک گفتم: بابا جان نمیتونم بیام منو ببخش

پاشو بابا چشمهاتو بازکن عزیز دلم پاشو عزیزم میخوام ببوسمت نازت کنم دست بکشم روی سرت