جمعه بود خواب خونه ی مامان بابا رومیدیدم . با کلی فامیل دقیقا شبیه اونسالها که مهمونی های شلوغ برپا میکردیم.
خاله ها ،عمه ها ، دختر عموها و دخترخاله ها...
من خسته بودم و بعد از مهمونی دراز کشیدم وسط اتاق.
اما چیزی بیشتر از خستگی بود .، یه ور صورتم قد یک دبه متورم شده بود. یادم نیست کی بود؟! مامان یا یکی از خاله ها بغلم دراز کشید . من خیلی عادی سر و صورت ورم کرده ام رو گذاشتم روی فرش و گفتم : یعنی دارم می میرم؟
اون شخص با نگرانی و بغض نگام کرد . و من با حالت تسلیم چشمهام رو بستم و تکرار کردم : یعنی مردن اینشکلیه؟
یهو بیدار شدم . حس میکردم سرم داره منفجر میشه. غرق عرق بودم . چشمهام دوباره خشک شده بود و باز نمیشد.
دوتا نفس عمیق کشیدم و فهمیدم خواب بوده و زنده ام.
گوشی رو برداشتم باورم نمیشد یعنی چی اس ر ا ی یل به ایران حمله کرده ؟
حالا سه روزه مردم خواب ندارن .همه بی پناه عالم چشمشون به آسمونه و دود سیاهی که صبح ها تهران رو پوشونده.
و آوار و بغض ، آوار و دود ...
دستم به هیچکاری نمیره!
شدم شبیه آبان اونسال دوباره طپش قلبم بالا رفته ...
غمگینم
نون از خودش استوری گذاشته و این قسمت نمایشنامه ی بهرام بیضایی رو با اشک در چشمهای مشکی و درشتش میخونه منم بغض میکنم و قلبم دوباره طپشش تند میشه ...
تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن.
از تیرگی آزاد شود نور، بی دود باشد آتش، بی خاموشی باشد روشنی.
تاریده تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن...