زندگی در دو جهان

حال و روز مااصلا خوب نیست

از دیشب دوباره اینترنت ایران قطع شده😟

و من هیییچ خبری نتونستم از خانواده و دوستهام داشته باشم.

نشسته ام در این جهان ، زیر درخت توت جوان حیاط و جوجه ها آرام و بی دغدغه، توتهای افتاده از درخت رو با لذت میخورن.

اما در جهان من آشوب و جنگ و بمب و پهپاد و استرس و اضطرابه،

امید لبخند به لب نشسته گوشه ی بام ، رویاهامان ‌کمی آنطرف تر رنگ باخته و نحیف، با بغضی در گلو و اشکی در چشمها خسته و نالان و زخم خورده به تماشا ایستاده اند.

امروز جهان من خاموش است!

از تیرگی آزاد شود نور

جمعه بود خواب خونه ی مامان بابا رو‌میدیدم . با کلی فامیل دقیقا شبیه اونسالها که مهمونی های شلوغ برپا میکردیم.

خاله ها ،عمه ها ، دختر عموها و دخترخاله ها...

من خسته بودم و بعد از مهمونی دراز کشیدم وسط اتاق.

اما چیزی بیشتر از خستگی بود .، یه ور صورتم قد یک دبه متورم شده بود. یادم نیست کی بود؟! مامان یا یکی از خاله ها بغلم دراز کشید . من خیلی عادی سر و صورت ورم کرده ام رو‌ گذاشتم روی فرش و گفتم : یعنی دارم می میرم؟

اون شخص با نگرانی و بغض نگام کرد . و من با حالت تسلیم چشمهام رو بستم و تکرار کردم : یعنی مردن اینشکلیه؟

یهو بیدار شدم . حس میکردم سرم داره منفجر میشه. غرق عرق بودم . چشمهام دوباره خشک شده بود و‌ باز نمیشد.

دوتا نفس عمیق کشیدم و فهمیدم خواب بوده و زنده ام.

گوشی رو برداشتم باورم نمیشد یعنی چی اس ر ا ی یل به ایران حمله کرده ؟

حالا سه روزه مردم خواب ندارن .همه بی پناه عالم چشمشون به آسمونه و دود سیاهی که صبح ها تهران رو پوشونده.

و آوار و بغض ، آوار و دود ...

دستم به هیچکاری نمیره!

شدم شبیه آبان اونسال دوباره طپش قلبم بالا رفته ...

غمگینم

نون از خودش استوری گذاشته و این قسمت نمایشنامه ی بهرام بیضایی رو با اشک در چشمهای مشکی و درشتش میخونه منم بغض میکنم و قلبم دوباره طپشش تند میشه ...

تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن.
‏از تیرگی آزاد شود نور، بی دود باشد آتش، بی خاموشی باشد روشنی.
‏تاریده تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن...

جانشه بشم چه قنده «مادربزرگ شدم»

هفت jun 2025

جوجه ها از تخم یکی یکی بیرون اومدن

اونقدر بهشون سر زدم و هی رفتم و اومدم ساعت هفت بعدازظهر از شدت خستگی بیهوش شدم خوابیدم تا ده شب ..

شبیه مادربزرگها که روز به دنیا اومدن نوه هاشون ذوق میکنن هی رفتم پایین توی لونه شون هی اومدم توی خونه باز دلم واسشون تنگ شد

کم مونده بود تشک ببرم گلخونه همونجا پیششون بخوابم

نمیدونید چقدر نرمند چقدر ظزیف اما کاملن

چه شکلی با پنجه های کوچولوشون در حالیکه خوب تعادل ندارن بدو بدو راه میرن این گردالوهای سیاه و سفید من

چه قشنگ با دقت نگاه میکنن به نوک مامانشون بعد به غذای آرد شده یه نوک کوچولو میزنن آخ میخوام غش کنم واسشون ..

الان هم یازده شب هفت جون هست شنبه

و‌ ماه قشنگ از پنجره در حال تابیدنه و من هی از تصور گرمای مطبوع زیر بالهای مادر مرغه و اون نوکهای کوچولو و بدنهای سیاه قلمبه که توی پرهاش قایم شدن و گررررم خوابیدن دلم غنج میره

آچان مااادر

رختها در باران

داشتم اونور پنجره به باران تندی که می بارید نگاه میکردم

چشمم افتاد به لباسهایی که مرد همسایه دیروز که آفتاب بود توی حیاط روی بند رخت پهن کرده‌ بود . ولی غروب جمعشون نکرده بود . و همه دوباره خیس خیس از باران شده بودند.

بعد‌ با خودم فکر‌‌ کردم اگه این کار در خونه ی‌ ما اتفاق می افتاد؟!

یحتمل میشد یه بحث و دلخوری از هم!

یا حتی یه جنجال و واویلاااا که :

مگه میشه آدم اینهمه بی خیال و بی مسئولیت ؟ دو‌دقیقه است فقط جمع کردن لباسها ، اینقدر تنبل ؟ حتی دو دقیقه هم‌ نیاد حیاط لباس خشکهارو‌ جمع کنه؟

توی این سن دلم یه‌ زندگی با خیال راحت میخواد جوری که نه من به کسی گیر بدم حتی اگه سه روز هم لباسهامون موند توی بارون . و‌ نه کسی به‌ من اعتراض کنه و انگ‌ اینکه کلا مادرزادی تنبل و بی مسئولیت بودی‌ بزنه .

باور‌کنید تمام اختلاف ها از حساس بودن و‌سخت گرفتن در همین مسئله های ساده شروع‌ میشه و‌میرسه به دلخوری های بزرگ!

همسایه بار اولش نیست لباسهاشون رو به هر‌‌دلیلی دو‌سه‌روز‌ توی باد و‌بارون از بند رخت جمع نمیکنه !

و ما که هیچوقت نذاشتیم از ترس درست شدن جنجال ها و کم نشدن امتیازمون به عنوان زن خوب بودن و یا مرد خوب بودن لباسها روی بند رخت فراموش شوند«اگرچه با این همه استرس باز هم هیچوقت کسی از ما و کارهامون راضی نبوده»

اونقدر سخت میگیریم که یه جا توانمون تموم میشه و شل میشه و تنفری که از همه ی سخت گرفتنهامون شکل گرفته منفجر میشه و دیگه ...