زندگي شستن يك ....
هميشه وقتي لباس ميشويم و چرك ها مي روند يك حال خوبي پيدا ميكنم نه شبيه وسواس ها كه هرچه بشويندباز راضي نميشوند. من راضي ام به همان آب تيره ايي كه از دود هاي تهران در لگن جا مي ماند .
رخت مي شورم و هربار خاطرات تمام فضاها و روزهايي كه لباس مي شستم در من زنده ميشوند.نوجواني هاي برادرهايم باجورابهاي بوگندويي كه مادر توي لباسشويي مي انداخت و يا دستمال كاغذي هاي جيب لباسهايشان كه توي ماشين با شلوار كاموايي مشكي ننه جان خدابيامرز قاطي ميشد و ننه جان صاحب شلواري مشكي با دون دون هاي سفيد ميشد.
من هيچ وقت دوست نداشتم لباسهايم با وجود لباسهاي پسرهاي خانه بالباسشويي شسته شودهنوز هم استرس مي گيرم ازهرچه لباسشويي است ... اين پاك شدن و شستن ادامه دارد تا زنده ايم .و سبك ميشويم وقتي تميزميشوند لباسهامان . اميد كه جامه ي تن نيز اينگونه باشد
+ نوشته شده در پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 16:16 توسط فـهـــیــــــمـه
|
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه