در آشپزخانه ام و یک غروب پاییزی شمال است  و  لذت می برم از تماشای آنطرف  پنجره  که برگهای درخت گردو، آرام در باد پاییز تکان می خورند و  در سکوت بعد ازظهر چای می نوشم ....

 ظهر روز بعد  ایستاده ام کنار سنگ مزار مامان   و بادی ملایم میوزد به  درختهای بزرگ و قدیمی چنار بالای سرم. من و مادر این پایین در سکوتی پاییزی  گوش   می دهیم به آواز چند سینه سرخ این نزدیکی ،  از ظرف آبی که در دست دارم سنگ را میشویم....

شب مجلس عروسی است خودمان را آراسته ایم و همه ی فامیل دور هم جمعند و شادند  همه را می بینم و گپ می زنیم و مرور می کنیم روزهایی را  که با هم بودیم ...

فردا بعد از ظهر در جنگلی خلوت، سردم شده و کنار رودخانه نشسته ام صدای رود می آید و  آتش گرمی   آنطرفتر با هیزم روشن کرده اند و آدمهایش دور سفره ایی جمعند و لابد  چای می نوشند ... آخ دلم در این هوا چای خواست....

شبها  بیرون سرد است ولی  همه اش به حیاط می آیم و  تا می توانم ستاره تماشا می کنم ذات الکرسی و دب اکبر هنوز سر جایشان هستند و خیالشان نیست ابن همه سال گذشته است و این همه آدم که امده و رفته اند....

به  اتاق  بر می گردم، پدر مشمایی پر از میوه های  پاییز جنگلهای شهر  می آورد که بگذارم توی چمدان و ببرم برای خودم تهران تا وقتی هر کدام را می خورم یادم بیاید جایی دورتر از اینجا درختان جنگل میوه داده اند اَزگیل کوهی  ، خرمالوی جنگلی   تمشک پاییزی  و ....

و بالاخره شب  دراتوبوس  و حرکت به سمت تهران ومن  منتظر که چراغهای امامزاده ایی که مادر و مادر بزرگ  در حیاطش آرمیده اند دیده شود و نگاهشان کنم و دستی برای آنها که به بدرقه ایستاده اند تکان دهم....نورهای سبز را که می بینم  و شیشه ی اتوبوس را دستی می کشم.  اشکی  سرمی خورد  از گونه هایم... به ماه وستاره ی نورانی نزدیکش نگاه می کنم  و فروغ در گوشم می خواند :

دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

 .... و می اندیشیم به همه ی چیزها و آدمهایی که  هر بارپشت سر می گذارم تا شاید دیداری دوباره....

* عنوان :شعری از فروغ فرخزاد