كناره هاي جاده ي شمال همه پر از بوي خاك نم دار مزارع و درختهاي سپيدار و صنوبر بود و آدمها كه شهر به شهر سياه پوشيده بودند و اطراف پرتقالهاي نارنجي باغها همچون چراغهايي روشن دربين اين همه عزادار... و دورتر كوههاي بلند و به يغما رفته و ما كه هر يك فلسفه ي عزاداري را ميگفت وبا اين همه فلسفه داشتيم مي رفتيم در همان مسجد و محل آشنا سينه بزنيم و نخل تماشا كنيم و فلسفه هامان را در جيبهايمان بگذاريم و به نوحه خوان ساليان دور گوش دهيم و من برادرزاده ام را كه امسال برايش از ان طبلها با دو چوب كوچك خريده اند بردارم و دنبال عزاداران ارزوي كودكي ام را مزه مزه كنم كه بتوانم در رديف پسرها زنجير بزنم وحس كردم بايد بيشتر بدانم من واين برادرزاده كه چرا با خانواده ايي پراز زن و كودك اينگونه شديد وباخشم جنگيده اند .به اسمان شب با آن ماه و ستاره ي پرنور كنارش خيره ميشوم سردم ميشود و تازه پاهاي بدون كفش زنجيرزنان را در اين سوز بر كف اسفالت خيابان مي بينم ....فلسفه ها يم را ازجيبم در مي اورم و دور مي ريزم