یکی از چیزهای دوست داشتنی
چقدر دوست دارم شبهایی را که صدای زنگ همسایه ی واحد های طبقه ی من شنیده میشود و بعد صدای پاهای آدمها توی راه پله می پیچد و من از چشمی در، توی تاریکی ، نور بیرون زده از لای در خونه ی همسایه و کفشهای زیاد جلوی در رو می ببینم و بوی مهمانی میزند توی فضا و مهمانها می رسند طبقه چهارم با جعبه ی شیرینی در دست و زمزمه ی میزبان که: راحت اینجا رو پیدا کردید؟ بعد یکی یکی در روشنی اتاق گم می شوند و درب بسته می شود . همهمه ی آنطرف در می ماند و راه پله و پشت دری خاموش....
چقدر دوست دارم آدمها مهمان دارند ، خوشحالند و صدایشان به خنده بلند میشود .هی تجسم میکنم صاحبخانه را که با فنجانهای شیک ، چای و نسکافه تعارف می کند و .....
بعد می نشینم در خانه هی بوهای خوب می آید و گوش می دهم به خنده هاشان . به بلند بلند حرف زدنشان و دلم غنج می رود برای سالهای دوری که خانه ی مان پر از مهمان میشد با یک سفره ی دور و دراز با مادر و مادر بزرگ و بقیه ...
یاد زینب خانم همسایه می افتم که بی ریا هراز گاهی حتی کو کو سبزی ایی هم برای شام درست می کرد تکه ای از آن را به خانه ی ما می آورد و ما از درخت حیاط برایش پرتقال می چیدیم ... یاد مریم خانم شکری که شوهرش مرد جاده ها بود و بندر ، گاهی ماکارونی شامش را برمی داشت با پسر کوچکش می آمد تا با ما شام بخورد ...
ولی اینجا تهران است و من حتی دوست ندارم یا شاید می ترسم از غریبه هایی که با من دیوار به دیوارند و حتی نام فامیلشان ، تعدادشان را نمی دانم اما ما شمال ،کافی بود فامیل همسایه را می فهمیدیم انوقت تا چند نسل آبا و اجدادش را و کسب و پیشه و پیشینه شان را حفظ بودیم و این به آدم آرامش میداد و امنیت....
اینجا اما به همان صدای خنده هاشان به همان کفش های واکس زده و جفت شده ی پشت درهاشان دلخوشم .. راضی ام به همان بوی آشی که می پیچد توی راه پله هاو هرگز به خانه ام نمی رسد...
*مادر اگر چه زیاد صبور نبود اما صبوری کردن با همسایه ها را به ما آموخت ....
**من فضولم یعنی ؟ خب دوست دارم ،حس خوبیه چکار کنم؟
*البته مهمونی رفتن خیلی شیرینتر از مهمونی دادنه هاااا...
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه