در نور خیلی کم رنگ نیمه شب ها ....
گاهی تکه های عجیبی به یاد می اورم که هیچ ربطی به هم ندارند و گاهی هم یک دفعه شیئی مرا زنجیر وار به یاد خیلی چیزها می اندازد
مثلا همین دیروز یاد روز قبل افتادم که توی اتوبوس ایستاده بودم و یک پرنده توی ایستگاه از لبه ی پل عابر پیاده پرید پایین نمی دانم کجا؟
یا یک روز آن پیرزن لاغر به تمام معنا پیر ، پر از چروک پوست صورت و دست که منتظر اتوبوس بود و مغزم یک تیکه از لباس گل گلی اش که از زیر چادر مشکی اش زده بود بیرون ، با کفشهای مردانه و پاهای لاغرش را برداشته برای خودش و هی به یادم می آورد
خسته می شوم از این تصاویر ، گاهی می اندیشم آدمهایی که نمی بینند،از تصاویر خسته می شوند؟
یا گذشته را چگونه به یاد می آورند؟!
همین دیشب نمیدانم چرا برق را که خاموش کردم و رفتم بخوابم توی تاریکی تمااااام لامپهای کوچک چراغ خواب و رنگهایشان (زرد ،آبی ، قرمز، نارنجی) و اتاقهایی که با نور این لامپهای خیلی کوچک سالیان پیش خوابیده بودم را به یاد آوردم
مخصوصا خانه های ییلاق که این نور با چوبهای سقف و پرده های گلدوزی شده و دیوارهای گلی که با گچ سفید رویش را کشیده بودند، قاطی میشد ..
یا خانه ی مادر ِ پدر که وقتی بچه بودیم نور این لامپ با صدای قوقولی قوقوی خروس های نیمه شب و بوی لحاف ها و شکل نایلونهای گلداری که با پونز دورتا دور دیوار خانه های گلی می کشیدند ، در هم می آمیخت
یا در روستا و خانه ی پدری مریم و عطیه ، که پنج یا شش دختر همبازی در اتاق بالا که خیلی سرد بود بعد ا ز هله هوله خوردن و گپ زدن تا پاسی از شب می رفتیم زیر این لحافهای خیلی خیلی گنده وسنگین می خوابیدیم. برای فرار از سرما و من در سکوت و نفس های آرام دخترها ،به گوشه ایی از سقف که کاهگل هایش زده بود بیرون و یکی دوتایش آویزان بو د و با نور این لامپها خیلی رویایی دیده میشد خیره میشدم تا خوابم می برد
یا سرتان را درد نیاورم بچگی ها یکی از همین لامپها ی خانه ی- خاله قیمت -خاله ی مامان جان خدا بیامرز صبح های تاریک با صدای بلندِ اذان مسجدِ بغل خانه ی شان در هم می امیخت و لحظه ایی بیدار می شدم و به خاله که برای وضو بر می خواست چشم می دوختم و اذان که تمام میشد در نور لامپ خوابم می برد ...
اصلا دیشب نور چراغ خواب بارانی بود در سرم
خدا به خیر کند امشب را ....:)
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه