به یاد ندارم چه  روز و چه سالی  بود  اون آخرین باری که  بدون رو انداز بین خواب و بیداری بودم و یکی اومد یه پتو انداخت روی من یا پتو از روم  افتاده بود و آروم پتو رو کشید روی همه ی بدنم . و من از حس لذتبخشی که یکی به فکرته  ، آرومتر خوابیدم ، 

دیشب دلتنگ  تجربه ی دوباره ی همچین لحظه ای شده بودم.

کی فکر میکنه  روزگاری  حسرت این لحظه های ساده به نداشتنی هاش اضافه بشه ... 

الان چقدر  دوست داشتنی داریم که نمی بینیمشون از بس که خیلی عادی شدن 

دلتنگی  همیشه با آدمی هست و یک جایی همچین قشنگ و خوووب مچت رو میگیره  که  از روزگار حیران می مونی ..