دیوونگی
امروز تقریبا هوا صاف بود با لکه هایی ابر. منم تعطیل بودم گفتم میخوام برم پیاده روی .
منو با ماشینش تا یه جایی رسوند که یه پارک بزرگ با یه خونه ی قدیمی گنده بود گفتم برگشت رو پیاده میام . گفت حتما باید پیاده بیایی چون برنمیگردم . هیچی دیگه داشتم واسه خودم میگشتم که یهو دیدم ابرهای سیاه اومد و باد شدید و تگرگ و بارون و اینا دستهام یخ زده بود کاپشنم خیس خیس . داشتم تازه فکر میکردم چکار کنم یهو دیدم زنگ زد میگه خوبی؟ روم نمیشد بگم یخ زدم . گفت بارون و تگرگ زیاد می باره می خوایی بیام دنبالت؟ بذار گردشت رو واسه بعد.
من من کنان گفتم بیا ولی داشت خوش میگذشت بهما . گفت برو جلو اون قبرستون بیام دنبالت .
هیچی رفتم جلو یه قبرستون لب جاده . بارون هم شرشر.
از قبرستون توی بارون خوشم اومد شروع کردم به عکاسی ازش..
بعد دیدم دوباره زنگ زد کجاایی؟
میگم واا همونجا که گفتی!
میگه من رد شدم ندیدمت .فقط یه نفر بود داشت عکس میگرفت 🤣🤣
غش کردم از خنده گفتم :اخه عزیزم با خودت فکر نکردی جز من کدوم آدم عاقلی توی تگرگ و بارون خیس و له شده از قبرستون عکاسی میکنه ؟ گفت :هیشکی والاه 🤣🤣
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه