آغوشها
شب از نیمه گذشته بود تازه چشممون گرم شده بود با صدای دختر هفت هشت ساله ی همسایه چشم باز کردیم. اتاق خوابش اونور دیواره گویی کابوس دیده بود و با فریاد باباش رو صدا میزد بعد دید کسی جواب نمیده داد میزد: آی نید یور هِلپ ...
اما بازهم خبری نشد از بابا و مامان...
یاد کابوسهای بچگیم افتادم که کم هم نبودند. به او گفتم : خوشبحال خودم که تموم بچگیام با هر خواب بدی با هر تشنگی ای بیدار میشدم مامان یا مادربزرگ با فاصله ی نیم متر از من خوابیده بودن و میرفتم خودمو توی بغلشون جا میکردم یا پامیشدن میرفتن واسم آب می آوردن یا قطره چکون روغنی میریختن توی دماغ کیپ شدم نفسم بالا بیاد . و کنارم بودن تا سی سالگی ...
بعد میدونستم همسر خیلی زود وقتی نوجوونی بیش نبوده از خانواده دور شده واسه تحصیل و شبهای کمتری رو از من بغل خانواده تجربه کرده پشیمون شدم از گفته ام ..
برگشتم سمتش و گفتم : من اینجام برای همه ی کابوسهایی که می بینی همیشه اینجام ...
#البته اگه خودم کابوسی نباشم واسش 😁🤣
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه