دم غروب یعنی کمی، فقط کمی از غروب اونورترِ روزی که تمومش بارونی بود.یعنی اون لحظه که نمیشه گفت تاریک و روشنِ غروب بلکه تاریک و یه کم روشن غروب اوووه اصن ولش .

خلاصه همچین لحظه ای بهم گفت : برو یه فریم همون قاب یکی از کندوها مونده جلوی درش وردار بیار لطفا..)اینو اینجا باید بعد از هر خواسته ای بگی خیلی خیلی خیلی واجبه😬

از پله ها اومدم پایین هوا لبریز لبریییز بارون بود کافی بود بهش بگی : تو تا شر شر گریه کنه .

از کنار لاله هام رد شدم، و همینطور وقت رد شدن از زنبق های سفید گوشه ی شلوارم کشیده شد به گلهای بیچاره‌ و همه تکون خوردن . حس چمنهای تازه زده شده زیر پام واقعا قشنگ بود پرنده ها ساکت بودن. و وای گلهای درخت بِه دقیقا مث چراغهای صورتی ریز توی تاریکی، روشن روشن بودن . خیلی قشنگ و بارو نکردنی بود . بوی تازگی بهار، ببین سرخ و سفیدی شکوفه های سیب همساده هم این لحظه بیشتر پیدا بود. چه زود رسیدم به کندوها ...

برگشتنی دوتا زنبق چیده بودم صدای زنگوله هاشون اومد میدویدن توی تاریکی .

چه شکلی میفهمن از خونه شون من توی باغم عجیبه انگار دائم گوش به زنگن کسی بیاد بیرون این گربه های نارنجی و بازیگوش همساده .

بارون ریزی شروع شده بود هم دوست داشتن خیس نشن هم با من بازی کنن

هی میرفتن زیر صندلی باغ هی پیش من که زیر داک چوبی درخت انگور نشسته بودم کمی باهم بازی کردیم و کمی اطراف رو تماشا کردن و خداحافظی کردیم .

شب بخیر مورتی ، شب بخیر بِنتو