هوا سردتر شده

روزها گاه صدای بارون و دیدن ابرهای خیلی سیاهی که با خودشون نور رو می برن غمگینم میکنه!

بعد گاهی این وسطها همین که آفتابکی میزنه بیرون، بافتنی رنگارنگی که بافتنش گردن دردم رو دوباره برگردونده میذارمش زمین و می رم باغ و بنتو گربه ی همساده رو که اون هم اینروزا حال و احوالش یه جور عجیبی شده ! و از ما فراریه رو صدا میزنم.. ولی نمیاد پس میرم از درخت سیب مورد علاقه ام یه سیب می چینم و در حال گاز زدن به کندو ها سرکی میزنم. و به زور دوتا رز صورتی واسه چیدن پیدا میکنم و به سختی بدون قیچی میچینمشون

اما شبها ...

شبها تا چهار صبح که یهو میپرم از خواب ، هرچی فامیل مرحوم شده ی عزیز هست رو ، زنده می بینم..

مامان و ننه و بابا و عمه و خاله هاش ...همه دور هم جمعیم و بگو بخند داریم ..

اونجا توی خوابم نمیدونم چند سالمه؟! ولی دقیقا همه چی شبیه به نوجوونیمه .‌..

پر از فامیل و آشنا و دوست و خانواده ..‌

بعد که نیمه شب یهو از خواب می پرم

واقعا شک میکنم کدوم زندگی واقعیه؟ من الان بیدارم یا خواب؟

مگه میشه یه باره این همه آدم رو از دست داد؟

اینروزا خوش دارم باور کنم من مردم ...

مگه میشه وقتی زنده ای این همه تنها باشی؟ این همه تنهایی فقط برازنده ی یه مرده است و بس ...

این شبها اونجایی که وقتی چشمهام رو می بندم میرم

هنوز یه نوجوونم و مامان خیلی عادی کنار بابا و ننه مشغول زندگی و خنده های بلند بلندشه ...و بابا سرظهر با عجله از مغازه که برمیگرده دستش رو روی زنگ در فشار میده و اونقدر برنمیداره تا که بازش کنیم.

بعد داد میزنه: سوخت سوخت برنجت سوخت ...

و ننه جانماز سفیدش رو توی اتاق بزرگه پهن کرده و بوی عطر مشهدش تا حیاط میاد ...

بهش گفتم : این شبها دوست ندارم از خواب پاشم

تنها شبهای زندگیمه که خوابهام قشنگ تر از بیداری هامه .‌.