مهمان
یه شب هفته ی پیش همینجوری نشسته بودیم پای تلویزیون مسابقه ی آشپزی می دیدیم که نمیدونم چطور یهو من یاد یکی از دوستهامون توی لندن افتادم.
بهش گفتم: راستی از فلانی ها چه خبر؟ پیداشون نیست! ..
که در جا گوشی رو برداشت و تماس گرفت باهاشون .
نیم ساعتی از هر دری با دوست دوران دانشگاهش حرف زد ...
بعد که گوشی رو قطع کرد گفت : دعوتشون کردم جمعه ی بعد بیان اینجا .. من یهو یخ زدم..
کلا اسم مهمون میشنوم سرگیجه میشم. نمیدونم شاید به خاطر اینکه بچگی و نوجوونی که همیشه مهمون داشتیم. و من استرس ها و بدو بدوها و خستگی های مامان رو می دیدم .
یا شاید چون هیچ وقت دختر زرنگ و دست و پا داری اونجوری که مامان و فامیل محترم انتظار داشتن نبودم . حالا از کلمه مهمون کلی استرس میگیرم. با اینکه با تموم وجود آدمها رو دوس دارم ولی هی اومد و درونگراتر شدم طی سالیان....
وقتی کمی به خودم اومدم بهش گفتم : چرااا ؟ گفت: یعنی چی چرا؟ خیلی وقته بنده خداها رو ندیدیم و چند سالی میشه نیومدن
یهو خودم رو جمع و جور کردم و گفتم : آره خوبه که بیان . ولی باور کن خونه خیلی کار داره باید همه جاش تمیز اساسی بشه..
گفت دست نزن. خودم همه کار رو میکنم! تو فقط بشین. ولی استرسم بیشتر شد .
این جمله رو گفت : و رفت از درزهای کاشی حموم شروع کرد که بعضی جاهاش کپکش سیاه شده بود و همینطور کپک کاشی پشت شیر آشپزخونه رو تمیز کرد که هرچی هم خشک میکنم باز یه قسمتیش خیس می مونه .
خلاصه یه روز مشغول بود بدون اینکه چیزی از تمیزی دیده بشه .
همه چی رو ریخت بهم یهو فردا تب و لرز شدید و آنفلونزا یا نمیدونم چه ویروسی بود گرفت و انداختش توی تخت ...
من تا الان که یه هفته گذشته و چند روز دیگه مهمونها میرسن مشغول سوپ بار گذاشتن بودم و آشپزی و خرید مواد لازمش ..
اون هم آه و ناله و سرفه و تب و لرز و بی حالی شدید ..
از دیروز منم بیحال شدم .یه وقت دکتر داشتم رفتم برگشتنی کمی هم گوشت واسه ناهار خریدم اومدم یه سوپ بار گذاشتم و یه ته چین پختم و بیحال افتادم تا امروز .. نمیدونم چرا؟
این هم از صبح پاشده کمی کار بکنه و تمیز کاری با کلی سرفه فقط یه اتاق رو جارو کشیده
بعد الان ده ساعته گیر داده به گوشه و کنار موکتهای راه پله ی داخل خونه رو داره برق میندازه و جاروبرقی میکشه... و تارعنکبوت ها رو برمیداره...
بقیه ی خونه روی هواست. یک هفته است که من دست نزدم به چیزی جز آشپزی و خرید.
قبلش هم یه جاهایی از خونه داغون بود مثلا هربار این سالها رفتیم پنجره پاک کنیم وسطش گفت ولش خسته شدم یا خیلی ارتفاعش ن زیاده و از بیرون دستم نمیرسه . از داخل رو هم من دست کشیدم همیشه ...
اینبار هم میدونم آخرش خودم باید پاشم اتاق ناهارخوری رو تمیز کنم پنجره ها رو دست بکشم .
گلدونهارو جابجا کنم ..دستشویی حموم رو بسابم پرده ی حموم و حوله هاش رو بشورم .
لباسهارو مرتب کنم تخت اتاق مهمون و میز و آینه هاش رو تمیز و آماده کنم. خرید کنم و فکر کنم چی بپزیم واسشون و گردگیری و جارو کنم ...یخچال و طی کشیدن کف آشپزخونه و کابینت ها 😂😂
و مطمئنم اون هنوز مشغول پله ها و موکت هاش هست و میگه بهم کارهایی که کردی اصلا لزومی نداشت زحمت بکشی اینقدر ، راحت بگیر بابا.
یا میگه خب کم کم طول سال وقتی انجام ندی یه باره سختته دیگه .
تا روزی که قراره مهمون ها بیان شاید یه خورشت بادمجون بذاره و بگه خورشتش با من فقط تو یه برنج بار بذار.
حالا میگید چرا من مهمون میخواد بیاد استرس میگیرم
چرا دوس ندارم مهمون بیاد ....
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه