خانه ای که دیگر نه بهارنارنج داشت نه مامان
خونه ی مامان و بابا فروش رفته
و یکی دو روز دیگه داداش کوچیکه که بعد از مامان اونجا زندگی میکرد اسباب کشی میکنه و
خونه روتحویل خریدار میده
اینروزا یهو که بهش که فکر میکنم اشکهام می ریزه
چه روزهایی داشتم از نوجوونی در اون خونه
چقدر خندیدم ! گریه کردم ، عاشق شدم.
اون خونه بدون وجود مامان و نارنج جمع کردنهای صبح های بهاریش دیگه هیچوقت خونه نشد.
اون خونه با مامان وننه جان زنده بود.
ولی هنوز هم دلم تا ابد تنگ همون اتاق اولی با در آلومینیوم می مونه که شده بود اناق بابا جان.
هنوز هم گاهی خودم رو یک دختر خسته و دلتنگ اونسالها حس میکنم که نیمه شب با اتوبوس از تهران می رسید کمربندی شهر
و بعد پیاده تا خونه و بابا آروم در رو براش باز میکرد
اکثرا یادش میرفت بغلم کنه مگه اینکه بهش میگفتم
بعد واسم یه پتو می اورد و آروم کنارش میخوابیدم.
اون خونه چند روز دیگه خالی میشه و بعدش خراب میشه
اما یه گوشه از مغز و قلبم رو تا زنده است پر میکنه
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه