گاه از خودم متعجب می شوم

مثل امشب که  خونه ی خاله  تماشای  تلاش بیهوده یک پشه ی بی حال ، برای نگه داشتن خودش روی کاشی ها و اندوه من از ناتوانی اش ،اشکهایم  را سرازیر میکند.

و یکساعت  بعد در سرمای بیرون به سمت  منزلمان سخت احساس گرسنگی می کنم و وقتی ناگاه به یاد می آورم دیشب ماکارونی آماده کرده ام  و الان شام  آماده دارم  نیشم تا بناگوش باز شده  و تا غده ی هیپوفیزم   میرسد.

ویا امشب  زانوهایم را بغل کردم و پاهای سردم را چسباندم به بخاری و به شعله های آبی اش خیره شدم ناگاه یک یک شعله ها  زندگی ام را نمایاندند از گذشته تا حال و اشک ریختم

و بعد رفتم نزدیک تنگ ماهی جنگنده ام و انگشتانم را به هوای لمسش بردم داخل آب تُنگ و ماهی ، پوشش آبشش هایش را برایم باد کرد. و اطراف دستم رژه رفت.  ومن از حمله ی نیمه  اش غرق لبخند شدم.

زندگی ام سرشار این لبخندها و اشکهاست. ومن با هر دوی اینهاست که معنا می یابم.

یا دیروز که پوشش  های کف آشپزخانه را شستم وروی تراس پهن کردم غروب که رفتم بردارم دیدم کبوترهایی که برای استراحت و بق بقو  در لانه ی روی تراس اقامت داشتند ،  تمام کف پوش ها را مورد عنایت قرار داده اند .  هم عصبانی شدم و مصمم برای راندشان از تراس  و هم خوشحال که در این تهران شلوغ  لابد اینجا احساس آرامش کرده اند  و گذاشتم باز هم بق بقو کنند و من هم لباسهای شسته ام را اینطرف تر پهن کردم و شکر کردم که لااقل عمودی اجابت مزاج میکنند  با حدود مشخص  :-)

شاد شدم از اینکه زهرا تلفن زد و کلی گپ زدیم و غمگین شدم  چرا که دیگر پشت هیچ خط تلفنی صدای  تو نیست.

زندگی ام پر است از شادیها و غمها  و سرشار است از  اشکها و لبخندها .