چهارده آبان نودوپنج یک روز معمولی

صبح آرام و تعطیل  پاییزی 

نشسته ام روبروی در تراس روی میز دمنوش گیاهی لیمو میخورم به 

گلهای داودی سفید روی میز خیره شده ام به تراس همسایه  که  پرنده ای کوچک در قفس توی آفتاب جیک جیک میکند 

به بندرخت خالی همسایه و اینکه چقدر  گیره های لباس   را مرتب در یک خط از بندرخت ردیف چیده است 

حتم دارم زن باسلیقه و حساسیست 

حالا من ؟ هر وقت خدا که لباس پهن میکنم هر گیره را از یکجا برمیدارم بعضیاش هم افتادن کف زمین دیگه بیخیالشون میشم.

حتم دارم زن همسایه خیلی تمیز و باسلیقه است  دلم برایش میسوزد 😊😆😉😁

بــــــــو ...


درگیر و دار دویدن ها  با عجله رفتن ها و بدو بدوهای این روزهایم  چیزی که لحظه ای مرا وادار به توقف می کند بو است

بله بو ها

مثلا همین چندروز پیش داشتم به سمت ایستگاه اتوبوس می دویدم که ناگاه بویی پیچید شبیه یکی از تفریحات کودکی ام  که همراه داداش و پسرهای کوچه  زمین گلی را شبیه یک خنجر کوچک می کندیم و بعد پلاستیک های ظرفهای اسباب بازیها یا مایع ظرفشویی ها را آتش زده و توی قالب نگه داشته و پلاستیک چک چک آب می شد  تا این چاله  پر شود بوی پلاستیک درحال ذوب هنوز رهایم نکرده  صدای چکیدنش  رنگهایش  و بعد این خنجر را از قالبش ارام و اغلب شکسته شده جدا می کردیم و از این ساخته ی مان چه حظی می کردیم

و انروز  این- بو - مرا از وسط تهران شلوغ  به وسط کودکی هایم پرت کرد



یک صبح پاییزی از هـــــــــزاران صبح

صبح تاسوعای یکهزار و سیصد و نود و دو یک صبح پاییزیست.

 می نویسم : باران ،

 می نویسم :صبح،

 می نویسم : خیمه های بی عمو.

 صبح است و باز من و صداها،

 صدای قطره های ریز و نرم باران از کانال کولر. صدای قارقار کلاغها، 

صدای شعله های بخاری، و عقربه های ساعت و درب تراس که با بادی آهسته چفت می شود ،

 و جیغ و عبور دسته جمعی چند طوطی از فراز بام .

 و تازه فهمیده ام از وقتی بخاری روشن کرده ام دوباره لانه ی روی تراس که روی لوله ی بخاری است شده است اسنراحت گاه قمریها و یاکریم ها برای گرم کردن پاهای نازک و سردشان ، ها گوش کن صدای بال بالشان می آید .

نی حدیث راه پرخون می کند/ قصه های عشق مجنون میکند

همین که در خوابهایت هنوز زنده ام حرف می زنم  می خندم  

برایم دنیایی شادی است  



شب اول محرم الحرام است 

یکی از همسایه ها با صدای فالش و به زور نفس دارد تمرین نی  زدن می کند

شبیه آن سالهای  داداشی  که آنقدر سعی میکرد تازه صدای نی اش را در آورد که آب دهانش از اطراف نی سرازیر میشد و چه حظی می برد وقتی توانست صدایش را درآورد

یاد آن سالها بخیر که برای ما می نواخت همان تک قطعه های ناقصی که بلد بود

الان هم هر وقت می روم شمال خانه اش  نی را که به دیوار آویخته  بر می دارد و برایم  می نوازد بدون هیچ کلاس و استادی غنیمت است نواختنش  

من به شخصه هر صدای غریبی از نی در آید برایم خوش آیند است و عجیب و گاه حیرتم را بر می انگیزد که بشر از چه روزی فهمید که باید غیر از صدای پرندگان و وحوش و ادمیان صدایی نیز بسازد 

این خلق کردن بشر همیشه برایم حیرت آور است 

شب پاییزیست و من مشغول انجام کارهای اداره هستم که به خانه اورده ام  تکه ای انار گذاشته ام بغل دستم شاید بخورم صدای بچه ی خردسال همسایه نیز می آید و گلدانی که زهره جان برایم آورده نیز یک جوری معصومانه و ناز به من خیره شده است 

دلم باز صدای نی را می خواهد هر چند خراب و بی ریتم 

پاییز است و همین اکنون به برگی می اندیشم که درخت را بدرود گفت در کوچه ای تاریک 

چرا دیگر صدایش نمی آید .....


* روزها گر رفت گو  رو  ، باک نیست

تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست

نه دین داری نه آیین داری  نه آیین  داری  ای چرخ


می دانی ؟  مهربانی  تو بوی لیف های دستباف خشک شده  و  آویزان بعد ا زحمام را می دهد  به  همان نابی و  صمیمیت ..

خیلی خاص، فقط بعضی ها این بو را درک می کنند .

گاه در ناله های روزمره ات محتاج یک جمله ایی  که از زبان دیگری بشنوی   ارامت کند. خوب به توگوش دهد وبعد بگوید:( غصه نخور همه چی درست می شود) و بعد تو با اطمینان از گفته اش بایستی ، خستگی در کنی تا قویتر اغاز کنی...


زبان گنجشک ها


پنجره ی  باز ِ  خرداد ،

  صبح و عبور جیغ زنان پرستو و   بال  زدن کفتری ...

و تو  

 و تو که نیستی تا بگویی دوستت دارم !!

چرا همیشه  صبحها این کلاغها روی بام می مانند و به قار قارشان ادامه می دهند؟

همیشه صبح ها صدای پای عابران کوچه  با عجله است ؟!!

به کجا می خواهند برسند وقتی تو نیستی؟!!

من به ترجمه ی زبان گنجشکها بیشتر عادت داشتم تا  کلاغها

تو که می دانی!

اما این شهر ......

 

این بعد از ظهرهای ....

دلم  شش سالگی ام را می خواهد آن زمان که اولین دندان شیری ام لق شد 

و با زبانم لمسش می کردم دلم شش سالگی  و  آن همه شگفتی را می خواهد  دندان شیری ام بیفتد و من در باغچه ی حیاط چالش کنم بعد هر روز جوانه زدن دندان تازه را تماشا کنم و غرق لذت شوم

من رویاهای شش سالگی ام را می خواهم....

اردیبهشت رویایی من تمام شد

دو هفته است بعد ازظهرها روی تختم می خوابم درحالیکه  پنجره کنارش باز است  به هیچ چیز فکر نمیکنم لااقل سعی میکنم

بادی  به اندازه خنک می وزد، ابرها می آیند ، رعد و برق می زند  و باران می گیرد

   چشمانم را می بندم  باد پرده را تا روی صورتم می آورد و باز می گرداند  پرده نوازشم می کند باران و رعد گوشنواز می شوند  

و من با این همه نوازش به خواب می روم

وامااین وزیدن باد  در شب و تکان خوردن پرده ی اتاق    ، برایم  حکم موجودی  درشت هیکل دارد که ناامنی با خود می آورد صدای وزش باد در شبها را دوست نمی دارم 

آیا این همان باد  بعد ازظهرهای بهشتی من است؟!  که در تاریکی  بسان چیزی موهوم و ناشناس و  گنگ می ترساندم؟  و من با همان وحشت کودکیها به پنجره چشم می دوزم ؟

می خواهم باز هم اردیبهشت باشد و من با حس رفت و برگشت پرده  از روی صورتم و  نور ملایم  روزی ابری که  با گونه هاو پشت پلک هایم بازی می کند به خواب بروم  و  خواب مادر را ببینم که برایم چای دم کرده است

آیا می شود؟ 

ای همه ی صابونهای معطر .....

چقدر کار هایم زیاد شده بعد از عید 

واااااااای خداااااااااا  هر شب  را با چشمایی که می سوزد  و قرمز است و درد دارد  سر میکنم 

 و دیشب که داشتم یک دوش ولرم میگرفتم  بوی صابون تازه ای که خریده ام مرا پرت کرد به  حمام عمومی  به نام  -آریا_در شهرم .. آخر درست همان بو را می داد

مامان ما بچه هارا می برد به این حمام که دیگر اثری از آن نمانده بعد گاه که به قسمت عمومی اش می رفتیم  بوی این صابون می پیچید توی  دماغم و هنوز هم مانده است 

  یک حوض  مستطیل هم وسط رختکن بود با کمدهای چوبی دور تادور  که کلید هم داشت و وسایل را میگذاشتیم بعد که حمام خیلی گرم می شد  همه  می آمدند  دورتادور این حوض مشغول کیسه کشیدن می شدند 

چه آرامشی داشت از صدتا استخر و جکوزی و غیره ی این روزها   لذت بخش تر بود 

مخصوصا آن خوردنی ای که  برای ما بچه ها می آوردند تا نوش جان کنیم  فقط از قسمت سر شستن مامان همیشه شاکی بودم با اینکه مهربانی میکرد و کاسه ی آبی جلویمان میگذاشت و میگفت تا چشمات سوخت  از اینجا آب بریز روی صورتت  اما  آبی که برای شستن سرمان می ریخت کمی بیش از اندازه داغ بود 

دیشب  مادر سرم را می شست و من تند تند و با ترس با دستان کوچکم از ظرف آب جلوی رویم به صورتم می پاشیدم بعد آب داغ کاسه ی مامان می ریخت روی سرم

 همهمه ی نامفهوم زنها شنیده می شد صدای دوش های آب ، صدای_ تاس های حمام  _یا همان کاسه های حمام  گوشهایم همه چیز را مبهم و گنگ می شنید و چشمانم را به سختی باز میکردم تا آدمها را از بین قطره های آب تماشا کنم  چه لذتی داشت 

* فقط مانده بود از  حمام عمومی اینجا بنویسم که به سلامتی نوشتم :)

قرار نیست....

قرار نیست همه ی صبح ها  شبیه هم باشند

 می تواند نور بتابد از پنجره،   همسایه های بام ،این کلاغ های سیاه ! کمتر قار قار کنند و ماشین نباشد.

قرار نیست همیشه صبح ها  مرد با صدایی نامفهوم و عجیب داد بزند : آآآهننننن   کااااابیییییییینت، مبلللل ، می خر...

گاهی صبح ها گل می فروشند سبزی فریاد می کنند

گاهی  هم  دوست می داری عاشق برخیزی  نان سنگک بخری و در نانوایی مردم را تماشا کنی و بعد برای خودت بهترین صبحانه را آماده کنی  .شالگردن ببافی

باتری ساعت دیواری را بالاخره بعد از ماهها عوض کنی  ، روی کنترل تلویزیون که وسط اتاق است پا بگذاری  ،یک لیوان بشکنی .

به هیچ جای صبح های عمرت بر نمی خورد اگر کله ی سحر پاستیل بخوری

برای دوستت صبح بخیر با 5 تا X xxxX  بفرستی

می توانی اما کمی دلت تنگ شود

برای خیلی آدمها  ، فصل ها ،خاطره ها،  رودها،  گنجشک ها  ...اما فقط کمی

هیچ چیز نباید صبح زیبایت را خراب کند

دلتنگ باش اما کمی.

* امروز چشمانم در آینه صاف صاف بود و می درخشید

مثل آنروزها که تو بودی

امروز پر بودم به قول سهراب از راه چمن  سبزه گلهای ریز  پل  رود  پر بودم و سرشار

من  چیزی نمی خواستم ....

 

من از دنیا  چیزی نمی خواستم جز تماشای کودکان و رقص قطره ها وقت ِ ریزش باران در چاله های آب

من که  چیزی نمی خواستم جز  دو بق بقو  ، دو پروانه ، دو پرستو .....

یک دوستت دارم ِ ساده   و یک  سقف ِ  از  انبوه  ِ ستاره  روشن ....


* امروز صبح روی پل عابر پیاده برای لحظه ای  به کوتاهی همین پل ، دخترکی  سه ساله  و ناز   که دست در دست مادر راه می رفت انگشتانش را به میله های پل می کشید    تماشایش  مرا سرشار از لذت کرد
و مرد ویولون  آهنگ غریب  و دلنشینی را می نواخت
همین برای بودن کافیست نه ؟

یک صبـــح تعطیــــــل



م
ن  اهل و آدم ِ صبحانه خوردن نبوده ام هرگز.

اما هنوز هم گاهی  برایت صبحانه  می اورم و می نشینم به تماشایت  

مثل امروز صبح  که اتاق سرد بود و پتوی نارنجی و ابی را کشیده بودم روی سرم و داشتم خوب تماشایت میکردم و  قمری ها  می خواندند .... 

من   ، اما تماشایت را دوست دارم ....تو فقط بیا  ، صبحانه حاضر است  ..


*حالم زیاد خوب نیست میدانم

زمان میگذرد   از من و من نیز دور می شوم از خودم ....

 

آه خدای من  نمیدانم چرا همیشه آدم دقیقه ی نود بوده ام؟!

چرا ؟  چرا  ؟

سالهاست هر تلاشی  برای کم کردن  ثانیه ایی و دقیقه ایی از این نود بیهوده بوده است!!

نمی خواهم حرفی بزنم که همه  شنیده ایم   اما فکر میکنم  درست گفته اند که :

گاه سرنوشت آدمی در همین دقایق است .....

 

* چند روز است دلم سخت دویدن میخواهد نه از این دویدن های صبحم دنبال اتوبوس و رسیدن به ماشین -وَنی -که نمیدانم چرا بیست متر از من جلوتر  نگه میدارد ؟!

دلم دویدنی بی پروا ، با شوق   می خواهد .وقتی می دوی از همه چیز میگذری  این گذشتنش را دوست دارم  وقتی می دوی چیز زیادی نمی شنوی این نشنیدنش را دوست دارم .

فقط تو هستی و صدای نفسهایت و حس تپیدن قلبت  فقط تو هستی و عبور هوا  وقتی می دوی دور می شوی این دور شدنش هم دوست داشتنی است .... امشب   برای اولین بار دوست داشتم شاعری بودم تا در وصف دویدن شعرها می گفتم ...اما هنوز اینجا ایستاده ام !!

 

تو را جا گذاشتم پشت بخاری ان سالها ....

امروز واسه کاری اداری، در کارگزینی مرکز ، مرخصی ساعتی گرفتم  و از اداره رفتم بیرون ...

 چه حس خوبیه وقتی  میدونی ساعت کاری توئه ولی  بیرون باشی .

بیرون ساختمان  بزرگی که کار داشتم  یک  واکسی  بساط پهن کرده بود  و سه مرد وایستاده بودن که کفشهاشون رو واکس بزنن  با اینکه زنی اون دور و ور نبود هوس کردم اون دمپایی گنده های نمره 45  واکسی رو بپوشم و کفشهای قهوه ایم رو بدم واسه واکس . و من چه شاد و آروم بودم وقتی واکسی بهم مهربانانه گفت : کمی بشین تا  تموم بشه و من ؟  کجا نشستم ؟ روی  سکوی کوتاه کنار واکسی.

  چهار مرد هم اونور توی  صف واکس ، دمپایی ها با جورابها ی نازکی که اگه دقت میکردی دقیقا شبیه هم و لنگه ی هم نبودن خیلی خنده دار شده بود .

کفشهای مردها همه مشکی و خیلی گنده بود :)  زیاد هم بی واکس نبودن  اما نو هم نبودن   این نتیجه رو گرفتم که لابد  آدمها فقط کفشهای کهنه را واکس میزنن!

یهو دوتا صف بزرگ ورنگارنگ دختر کلاس اولی  جلومون وایستادن تا صفشون رو معلمها مرتب کنن  .

لباسها مخصوصا کلاههای زمستونی نااااااازی داشتن  خیلی خوشحال و خندان بودن به ادم انرژی میدادن مردی که توی صف واکس بود از یکیشون پرسید واسه  چی اینجا اومدین؟  گفت اومدیم اردو !  هر چی به این مغزم فشار اوردم کجای این مرکز شهر شلوغ جای اردو واسه این بچه های ناز داره چیزی یادم نیومد جز یه پارک بزرگ  این دور و ور و یک کاخ  قدیمی ....که واسه سنشون خیلی  جذاب نیست..:)

چشمم به کفشهاشون به چکمه هاشون افتاد و یاد چکمه های سرمه ایی رنگی که بچگی داشتم افتادم  و مامان گاهی جمعه ها  اونارو می شست و شب می اورد توی خونه پشت بخاری میزاشت  تا  داخلشون خشک بشه کفشهای ورزشی داداشی و چکمه های من  کنار هم،  پشت بخاری  ..هی یادش بخیر  ... صبح میخواستم پام کنم توش گرم ِ گرم بود ...


 یک هزاری شد دستمزد واکسی    دخترکان بیشترشان بی دندان  داشتند دور میشدند  و من د رجهت مخالف  در آفتاب سرد و  روشن و لذت بخش آخرین روزهای پاییزی  داشتم هنوز به گرمای داخل  چکمه هایم در صبح های رفتن به مدرسه فکر میکردم و به مادر ....

-من سردم است


 هفت یا هشت دختر کوچک اسپند گردان  چهارراه   که هر روز صبح  با روسری های پر از  نقش گل و کفشهای دمپایی و پاهایی لخت در این پاییز سرد   دوان دوان همزمان با من سوار اتوبوس های تندرو میشوند...  امروز کوچکترین های جمع با هم شعری نیمه را تکرار میکردند : اسمت چیه ؟ گل پری  گل پری خسته   گل پری.... بعد بقیه ی شعر را به یاد نمی اوردند. مسافری دستش کتاب قصه ایی کودکانه بود یکی از این دخترکان ، با چشمهای قهوه ایی روشن ،  سخت و مشتاق     به کتاب   خیره شده بود  و  بعد به من      آنقدر کودکی و ارزو و حرف بود در این چشمهای زیبا  که نگاهم را برگرداندم به بیرون پنجره   به کوههای  پاک و پوشیده از برفی تازه   .... و پج پج مسافران    که:  این کودکان بیچاره ....و  چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است ..... و من  پیاده شدم  ..

* شکّر شکن شوند ؟ آیا همه طوطیان ِ هند؟!

 

 امروز روز تعطیل من است اما درست شبیه هر صبح ِ کاری همانساعت خاص چشمانم باز میشود   ودیگر بسته نمیشود...

 آزی در حال آماده شدن است ،-البته جلوی آینه -  و من  زیر پتو به غر غرش گوش می دهم که :  واقعا پنجشنبه رفتن سر کار ستمه

بعد صدای در می آید و  کفشهایش روی راه پله...

کاش آشغال هارا میدادم می برد

نمیشود خوابید پس پامیشوم

میروم وسایل سفر دو سه روزه ایی را به شمال حاضر کنم اما گشتن برای پالتوی زمستانی ام در کمد به هم ریخته ی لباسها  ، وسوسه ام میکند تمامش را مرتب کنم .. ظرف ده دقیقه اتاق خواب از لباس ها فرش شده است . یک طرف تابستانی ها  یکطرف چیزهایی که دوسال است یکبار هم نپوشیدم میبرم برای پدر که بدهد به نیازمندی.

یکطرف شالها و شلوارهایی که حتی نیازمندی هم نمی تواند  استفاده کند میرود برای جلوی در گذاشتن بعد تو بگو چه چیز از تماشای یک کمد مرتب و تمیز لذت  بخش تر است ؟

بار وبنه ی سفرم مثل همیشه ی خدا بااااااز زیاد میشود ، سینی همسایه را که یکهفته است اینجا مانده بر میگردانم  خداراشکر اینبار بودند...

برمیگردم طبقه ی خودم که یکهو دلم برای پشت بام  آپارتمان تنگ میشود میروم بالا

هوا ابری است

به اطراف نگاه میکنم آسمان و کبوترها  و کلاغها  بی خیال و بی خبر از اوضاع اقتصادی اند انگار ...خوش به حالشان

دورها 5 جرثقیل گنده مشغولند

با اینکه تازه ریخته اند تمام دیشها ی همسایه ها را جمع کرده اند باز 7 دیش جدید نصب شده

یادم آمد آب محفظه ی کولرم را آخر تابستان خالی نکردم مشغول میشوم  خیلی آشغال جمع شده ،  من هم دستمالی نیاوردم همینجور که آب راه میگیرد صدای آشنای طوطی هارا میشنوم درست از بالای سرم پنج طوطی دم دراز و سبز جیغ کشان به سمتی در پروازند این دور و بر طوطی زیاد می بینم نمیدانم کجا لانه دارند .  با اینکه شوهرخاله کامل برایم بازکردن دربهای کولر و تمیزکردن و خالی کردن آب کولر را آموزش داده بود ولی برای بستن درست آبراه کمی مشکل داشتم یک طوطی تنها هم جیغ کشان دوباره به سویی میرود من می آیم پایین از صبحم راضی ام  هم کمد مرتب شد هم سینی همسایه رادادم و هم آب کولر خالی شد ....هم پنج طوطی دیدم  بی خیال اوضاع....*شعر از حافظ: شکر شکن شوند همه طوطیان هند- زین قند پارسی که به بنگاله میرود

* این روزها با او ...

درختها بی برگ تر شده اند خیلی از آنها هم زردتر

گاه گاهی کلاغی بال زنان از درختی به درخت دیگر می پرد .گنجشکها را هم نمی دانم شاخه های لخت را ترک کرده  کجا رفته اند !

 شبها باران می بارد و صبح ها وقتی  برای آماده شدن هی از اینور  اتاق به آنور اتاق میروم ،نشسته و به من چشم دوخته است. جوری که انگار مرا زیر نظر دارد.!

بعدازظهر هم که برمیگردم رفته است  اما دوباره شبها که باران میگیرد و صدای نازش، نرم و ریز و سرانگشتی  از کانال کولر شنیده میشود   ، آرام و بی سرو صدا برمیگردد کمی خیس است دوباره لم می دهد انگار خسته است من راه میروم ، نگاهم می کند لباس پهن میکنم نگاهم می کند با هم حرف نمیزنیم ولی کنار هم آرامیم و حرف هم را می فهمیم ...آخر شب من کنار بخاری خیلی نزدیک به آن تشکم را پهن میکنم و او در لانه ی چسبیده به لوله ی بخاری در روی تراس ....

 آنگاه دوتایی آرام ،  با صدای باران به خواب می رویم.

ادامه نوشته

* دور ها آوایی است.....

فقط تو می فهمی یعنی چه !  وقتی ابرها  در سکوت از کنارم رد می شوند و خانه ها ،جنگلها  ،رودها و کوهها کوچک و کوچکتر میشوند  و سرم را چسبانده ام به شیشه ی پنجره و نگاه میکنم نگاه میکنم ..

فقط تو می فهمی یعنی چه !  وقتی همه  ی آن منظره ها بزرگ و بزرگتر می شوند و نزدیک و نزدیکتر....

 بیا باز هم  موشکهای  کاغذی  بسازیم ..! و پروازشان دهیم به آسمان آنروزها.....

سالهاست دیگر- بالا – نمی روم فقط سقوط می کنم ، سقوط...

روزهاست جایی ناکجا  در گوشم آهنگهایی شنیده میشوند

پخش است روی ساعتهای روزم ، شبیه موسیقی متن فیلم ها...

ارام و کلاسیک مثل جریان یک رود  ِکوچک ،یک پرواز،  یک جنگل خلوت ...

مانند روزهای پاییز  ،سرد وساکت

سخت ساکت  ...

سهراب سپهری*   

ابرهای چند روز قبل تهران

دو پرده از یک روز


1- صبح اداره-داخلی


طعم و مزه ی  نان محلی شمال  با کره و و پنیر ،  پنجره  و قله ی دماوند آن دورها و ابرها

و تماشای بخار چای از فنجان سرامیکی دوست داشتنی ام



2- در منزل، بعدازظهر-داخلی

خانه سرد است اما صدای ناز بارش باران و رنگ هوا و  صدای سرخ شدن بادمجانها در ماهیتابه  وبوی سیرداغ

من امروز خوشبختم و نمیخواهم این خوشبختی ام پنهان بماند نه از چشم تو نه از خودم ....


گاهی وقتها...


من خیلی ساکت  نشستم و توی تاریکی ، فیلم را دیدم

 پاپ کورن نخوردم

حرف هم نزدم

خوابم هم نبرد 

فقط   خیره  شدم ،  به تنهایی ادمهای  مدرن   با  خانه های بزرگ

 و  به صندلی های خالی  سالن   به خالی ِ   قلبم  

گوشه ی چشمم توی تاریکی خیس شد

 می دانی پاییز است....

و احتمال باریدن هر چیزی  ....


film   

برای چشمهای خسته ام


دلم سخت  یک دسته گل وحشی صحرایی می خواااهد

دسته گلی صورتی بنفش آبی زرد ،سفید  ونارنجی و  باز بنفش ....

لطفا بنفش و صورتی اش بیشتر باشد

بعد بگذارم  روبرویم و هی تماشایش کنم

هی تماشایش کنم 

 خسته اند ، چشمانم این روزها خیلی خسته اند  چشم انداز های وحشی  و بکر میخواهند  دره هایی پر گل از آنها که در فیلم رنگ خدا بود

چشمانم دلتنگ و خسته اند  مادر بزرگ را می خواهند و سنجاق قفلی هایی که میزد به پیراهنش

انگار گم شده ام ...

تمام  کوچه ی صبح بوی پاک کن های بچگی ام را می داد 

چهار کلاغ بی خیال از عبور آدمها اطراف سطل زباله  بالا و پایین می پریدند 

این  گوشه ی راه  گلها و غنچه های لاله عباسی  چه قد کشیده اند .

می خواستم صبح تمام نشود که دری باز را دیدم ..

دالانی که به حیاطی می رسید از آن حیاط ها  با  باغچه ای در وسطش که درختها و  شاخ و برگهاشان از مساحت حیاط بزرگتر است ...

دلم نمی خواست رد شوم،  می خواستم فراموش کنم  زمان را 

فراموش کنم  و از دالان رد شوم و دل ببندم به موزائیک های خراب و ور آمده ی حیاط 

و بنشینم در سایه ی درختها و  با باغچه و گلهایش  دل بدهم و قلوه بگیرم 

و هی شمعدانی ها عرق کنند و و من  آب خوردن برایشان بیاورم.

دوست نداشتم  از آنجا دور شوم  

من چقدر دور شده ام از خیلی چیزها ،  از خودم  

از جمعه ها

بازار صنایع دستی  و جمعه بازار تهران- ۱۳ مرداد ۹۱

 

jomeh bazar

tileha 

یادش بخیر تیله های بچگی چقدر با دادش و مامان و بچه های کوچه تیله بازی میکردیم

avize sardari

atighe jat

 

نگاه کن ! تمام میشود...

بچه که بودم توی تنهایی هایم با خودم بازی میکردم زندگی را ...

درس می خواندم ،بزرگ شده و دانشگاه می رفتم پزشک میشدم زندگی موفقی داشتم با یک آقای متشخص ازدواج می کردم .که نه زیبا بود و نه زشت، اما  سخت عاشقم بود...

بچه دار میشدم عروسک پلاستیکی ام را زیر لباسم با یک روسری روی شکمم می بستم بعد شبیه خاله وقتی حامله بود راه می رفتم، و  مثلا توی یک سطل خاک تف می کردم ویک شب شبیه مامان که  می خواست داداشی را به دنیا آورد جیغ می کشیدم و بچه را از زیر پیراهنم بیرون می آوردم ،  تر و خشکش میکردم شیر میدادم و می خواباندم...بعد بزرگتر که میشد میبردمش پارک و او شیطنت می کرد و من دعوایش می کردم ...همه ی این زندگی آرام  اول یک بعدازظهر شروع میشد تا  آخر همان بعد ازظهر ...

اما نمی دانم چرا بزرگ که شدم سالهاست در بعدازظهر ها گیر افتاده ام ! کجا این بعد ازظهرهای کش دار و خالی به پایان می رسد ؟!

کی تمام میشود ؟ کی تمام میشوم؟

شبیه مجسمه های سنگی "مو آ " انگار قرن هاست بر بالای کوههای رو به دریا  ، با چشمهایی (چشمخانه هایی )درشت و خالی به سمتی منتظر  ایستاده ام...

لااقل چشمانم را به من پس بده !!!

 

* هنوز هم عاشق صدای بچه های کوچه ام که دم غروب مشغول بازی اند  و کم کم شب که میشود صداهاشان گم میشود  گم میشود ...

بگذار فکر کنم تماشایم می کنی !

اگه  روزه هم نگیرم همیشه توی این ماه یه حس خوب دارم

حتی اگه  روی سفره ی افطارم  پنج تا  چای ریخته شده نباشه

و  مامان دیگه  خوشمزه ترین کتلت های دنیا رو درست نکرده باشه و بابا بعدازظهر یه کاسه روغن نبرده باشه  نونوایی و نون بربری روغنی سر سفره  آماده نباشه و ننه جان از خواب بعداز ظهرش نزده باشه و آروم آروم  آرد برنج وشیر  رو   روی شعله قاطی نکرده باشه تا خوشمزه ترین فرنی عمرمون آماده بشه....

 و بعد بره مسجد محل  و ما که وسطهای افطار می رسیم ننه جان تازه بی سرو صدا در حیاط رو باز کنه و جانمازش رو بزاره یه کنار و بیاد بشینه سرسفره و مامان واسش یه چای با خرما بزاره ...

و وقتهای سحر  از رادیوی کوچولوی بابا  صدای امام پخش نشه که بخونه : الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

و انر ابصارنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار قلوب حجب نور و تصل علی معدن العظمه ... و بعد: اذان صبح به افق گرگان 

الان هم غروبها  تهران دوست دارم بیرون باشم و خیابونهای محله ای پر از بوی آش و حلیم  رو گز کنم و مردمی که توی شیرینی فروشی های شلوغ زولبیا بامیه می خرند و کاسه و دیگ به دست حلیم می برن خونه و هی سفره های شلوغشون رو تصور کنم یا به آدمهای توی ماشینها چشم بدوزم و  تجسم کنم که الان دارن میرن یه دعوتی افطاری که آش جوهای خوشمزه انتظارشون رو میکشه

اگه روزه هم نگیرم همیشه این ماه یه حس خوبی دارم

حس می کنم خدا همین نزدیکی است به من چشم دوخته   با من کتاب می خونه  به من که خوابم خیره شده و  میادمحکم منو بغل می کنه  و توی آسمون شب پنجره ، روی صندلی اتوبوسهای گرم، توی صورت ارباب رجوع ها  نشسته ...

کاش این مهمونی تموم نشه   کاش هیچوقت از خوابهای خوش ادم بیدار نشه  ....

* بعدازظهری داشتم خواب عمه و شوهرعمه ی خدابیامرز رو می دیدم که خونه شون یه دعوتی داشتند و یه غذای خوب می دادن شبیه حلوا یا آشی مخصوص بود وقتی بیدار شدم سخت هوس یه افطاری شلوغ کردم

تو نيستي كه بخواند؟!

صبح  است  و بدنم هنوز در خواب ولي چشمانم زودتر بيدار شده اند

صورتم به بالشت چسبيده فقط صداي بي وقفه ي كولرهاي آبي شنيده مي شود

 روي درخت حياط  ، زنجره ها (جيرجيركها) فرياد شان را آغاز كرده اند.  صداي زير و بم و آهنگين پنكه سقفي با كرختي دم صبح قاطي ميشود  .از آشپزخانه  بوي  ترش و شيرين مرباي تمشك ِ  در حال قوام آمدن مي آيد .

تو سفره ي صبحانه را  پهن كرده اي وسط آشپزخانه  و يك ظرف از مربايي كه تمشكهايش از كوههاي همين نزديكي چيده شده  را  گذاشته ايي روي سفره ... صداي  قل  قل سماورت و خر و پفي آرام از آنطرفتر مي آيد   و بعد   صداي درب  حياط!  پس چرا هر چه گوش مي دهم صدايت نيست !

چرا بدنم اينقدر به زمين چسبيده ؟ چرا من هيچ خاطره اي از تو و صداي كولرهاي آبي ندارم ...و هيچ  جير جيركي هم  روي درخت پشت پنجره نمي خواند ؟!

چرا براي صبحانه صدايم نمي زني ؟

مي خواهم باز هم  بخوابم  و صورتم را بيشتر در بالشت فرو كنم.   و آوازهای محلي اي كه وقتهاي آشپزي زمزمه ميكردي را بشنوم  ...

چرا چشمانم خواب ندارند؟

اينجا تهران است و امان از جمعه هايش ....جمعه هاي كشدار و تمام نشدني اش.

جمعه هاي خالي از صداي تو  تا هميشـــــــــــــــــــــــه ......

بـــوار " واران "  

 

ب

ا

ر

ا

ن

تنم باران می خواهد

و ذهنم  در این جمعه ی آفتابی  هی پرت می شود به وسط خرداد و با خنکا ی باران دم غروب آن کوهستان ، خیالم خیس می شود .... مدام عکس هایم را می بینم و هر چه یادم می آید سبزی است و مهر وخنکا ...   تنم بارانی بهاری می خواهد در این جمعه ی آفتابی ِ تهران ....

 

عکسهای اون کوهستان رو از دقایقی قبل از باران تا بعد از باران را  اینجا میزارم 

و پایان وارش و دم ِ غروب

این نیز بگذرد....

همه چیز می گذرد مثل همین رعد و برق و باران بهاری ... همین شب.. همه چیز می گذرد حتی صدای باران صدای شیر آب بازی که کارگر ساختمانی همسایه دیگی را با ته دیگ سوخته زیر آن می شوید و از کوچه صدای آخرین فریاد های بچه هامی آید و پیچیدن باد در نایلونی بزرگ روی بام .... می گذرد می گذرد فردا باز در خطوط پر سرعت اتوبوس های- بی آر تی – موشی از این شهر سر به هوا جان داده است گربه ایی چشمانش عفونت کرده است و کلاغی کثیف از روی سطل های بزرگ زباله می پرد روی بیلبوردی که galaxy tab را تبلیغ میکند و زیر بیلبورد هر روز صبح 5 دختر بچه که سالی است رنگ حمام ندیده اند و انموقع صبح باید در مدرسه باشند سوار اتوبوس می شوند برای تکدی گری ...نگران نباش تهران دیدنی هایی هم دارد ...قصد سیاه نمایی نیست اما خب آدم بالاخره گاهی در مورد چیزهایی که می بیند فکر هم میکند دیگر... _______________________________________

* یادش بخیر دانشگاه استادی داشتیم هر جلسه قبل از شروع درس یا خط زیبایی که داشت دو دقیقه وقت می گذاشت و یک جمله می نوشت پند آموز... از درسهای اون استاد هیچ چیزش یادم نمانده و عجیب است بدون هیچ تلاشی فقط آن گفته ها و نوشته های قبل از جلسه ی درس در حافظه ام مانده: و یکی از انها این بود : امام صادق فرمودند: مردم سه دسته هستند : عالم و متعلم و غثاء یعنی یا دانشمندند و در حال علم یاد دادن یا دانشجو و در حال علم آموختن بقیه هم خرده های روی آب هستند که هر طرف آب ببره می رن هر لحظه آبش به جانبى برد مانند مردمى كه تعمق ندارند هر روز به كيشى گروند و دنبال صدايى برآيند. روز معلم مبارک

روزی از  پــــــی روزها....

با تاکسی از بزرگراهی در دست ساخت  می گذریم ،  کارگران خسته  در آفتاب بعد ازظهربه اعلامیه ایی که  تمام حصارها ی جاده  را پر کرده بود  خیره شده بودند  که  نوشته شده  بود : به ما رأی دهید ما  از حقوق شما کارگران حمایت می کنیم.... و من به چهره های آفتاب سوخته ی شان چشم می دوزم به کارگرانی با کمترین امکانات ایمنی و لابد کمترین حقوق .... و رد می شوم



* پی نوشت بی ربط : وسط روز است و انبوه پرونده  و آمد و شد ارباب رجوع ها   ناگاه  روی شلوغی میز  اداره  به دنبال  تکه ایی کاغذ  می گردم  و همه چیز را برای لحظه ایی فراموش می کنم  تا بنویسم :  گربه های این کوچه  با چشمانی غمگین  به  اعلامیه ی جدید  روی دیوار چشم دوخته اند که  نوشته شده : همسایه ی محترم لطفا در این محل آشغال نریزید ....

پشت این پنجــــره شـــب دارد می لـرزد...

 امشب از آن شبهایی است  که خانه را  سخت ،


سکوت       و تنـــــــــهایی ام   پر کــــــــرده اســــت ...


نه !      چـــــــرا دروغ   بـــــــگویم ؟!!


و ِز و ِزِ  یـــــــک  پشه  هم هسـت .!!


* چه بادی می وزید  وقتی باد شدیدی می وزد حتی آنموقع ها که مادر و مادر بزرگ بودند و سقف های شیروانی ، من شدید حس ترس همراه با بی پناهی می کردم شبیه خالی شدن شبیه کنده شدن از زمین ... مثل امروز عصر...

*متن عنوان از شعر فروغ فرخزاد:  به اسم باد ما را با خود خواهد برد

تو نیستی

وقتی نمانده می دانم زود می روی ...

باید بیایم ، بیایم و یک دل سیر نگاهت کنم...

یکسال است منتظرم برای چند روز تماشایت. کنارت بنشینم و از تمام روزهای رفته بگویم. از تمام حرفهای نگفته

از فصل هایی که باز ، می آید و تو نیستی. این دو سال کارم شده است همین، اندکی بیشتر بمان ....



با توام لاله ی قرمز زیبا که بین هزاران لاله ی این روزهای تهران شب و روز می گذرانی..

تهران هلند من است بی یورو بی ویزا ،


*همه جا لاله کاشته اند . پارکها و بلوارها محله ها و تو همیشه نیستی

کُنج ِ  مایـــل به مشــــرق ِ نور....

لحظه هایی هست که با تمام وجود می خواهم تکرار شود

دلم گاه جاهایی پرت می شود که متعجب میشوم.

دست" من" نیست دست ِ "دل"  است.

یک نمازِ نخوانده مانده روی دلم  ....

 همین غروبی ، دم ِ اذان  دوست داشتم کاشان بودم ،   مسجد آقا بزرگ .

 من وبیست و پنج سالگی ام و قرص ماه و سکوت رکعت سوم نماز عشاء ، که  صحن و حیاط و گنبد  این معماری  زیبا را  پر کرده  است، بروم داخل شبستان ِ مسجد و قامت ببندم  با چادر سفید

دلم  آن زمزمه ی رؤیاگونه ی سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله  و الله اکبر نمازگزارهای آن مسجد را می خواست که با مقرنس های سقف قاطی شده و بربال کفترهای خسته از گرمای کویرونشسته بر  گنبد آجری  آرام می گیرد  و  باصدای بق بقوی  روی  باد گیرها  به  رکوع بروم و بر فرش های دستباف سجده کنم ....

 

دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی

طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند...  سید علی صالحی

کوچ بنفشه ها

صدای آواز  چرخ ریسکی روی درخت  صبح های هر روز  ِ تهران  همیشه تو را در خاطرم زنده می کند  ....

این حال ِ من ِ بی تو ...


در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد

ای کاش

ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران

در آفتاب پاک

شعر از شفیعی کدکنی

*این روزها  دیدن  این وانتی های پر از جعبه های گل های بنفشه و پامچال که نوید باغچه ایی زیبا را به ما می دهند مرا یاد این شعر کدکنی می اندازد.

يكي از جاهايي كه دوســـــــت دارم...كفاشي وارطانيان

 

كفاشي ارمني نزديك محل كارم مغازه اي كوچك و تميز دارد از آن پيرمردهايي كه وسايلش را با وسواس كنار هم مرتب كرده و دو تا آستينك روي لباسش پوشيده و با لهجه ي شيرين ارمني اش بله را باله ميگويد .

سالي دوبار براي تعمير كفشهايم به آنجا ميروم امروز هم ،.  وقتي آنجايم حس بودن در فضاي يك فيلم را دارم از آن فيلمهاي خارجي آرام ... و گاه حس ميكنم او خود پدر ژپتو است.

 امروز همينكه در را باز ميكنم مثل هميشه صداي سه زنگوله ي كوچك روي در شنيده ميشود و پيرمرد روي چهار پايه اي چوبي زير پنكه سقفي چرت ميزند...و آن حس خوب دوباره به سراغم مي آيد . در اين چند سال هيچ چيز اين مغازه عوض نشده است جز تقويم ديواري سال كه تبليغات كفش دارد.

مي نشينم روي چهار پايه اي چرمي خيره به عكس جوان پروانه كسبش تا چسب كفشم خشك شود و پدر ژ‍پتو، آرام و بيصدا با دستان سالخورده و عينكش مشغول تعمير ....

حضور

اين روزها پدر اينجاست وبا هم سر روشن يا خاموش ماندن كولر تفاهم نداريم .اين روزها از اداره كه مي آيم دستپخت خوشمزه اش را ميخورم .و شب ها حس ميكنم مادر از قاب روي ديوار پايين مي آيد و روي مبل مينشيند و به ما و تنهاييمان حسودي ميكند. *امروز چقدر گلهاي كو چك اشكم آب نوشيدند انگار تمام روز را گريسته بودند

بخواب عزيزكم

شنيدن صداي جيغ يا جيك جيك هاي بي امان جوجه ي زرد همسايه در اين نيمه شبي منو برد تا تموم روزهاي اخر مدرسه كه سر و كله ي اين جوجه ها پيدا ميشد و مامان با اصرار من دو تا واسم ميخريد و چقدر ذوق ميكردم و تموم روز سرگرمشون بودم اونارو بايد دوتايي خريد والا احساس تنهايي ميكنن و يه بند جيغ ميكشن .من عاشقشون بودم اونا همه جا دنبالم ميدويدن خودشون رو به ادم ميچسبوندن و به خواب ميرفتن ولي فقط يه بار تونستم تاپرهاي دائمشون در بياد بزرگشون كنم و هميشه يا ميمردن يا تاغافل ميشدم گربه بدجنس محله از رو ديوار جستي ميزد و بعدش همه چي تموم ميشد و من هاج و واج ميموندم و مامان ناله كه من گناه ميكنم اينارو واسه خوشي خودم زجر كش ميكنم ولي نميدونم چرا من هرسال باز اينكارم رو تكرار ميكردم و مامان هم دوباره به من و خواسته ام گوش ميداد .اون روزها رفت الان اينجا شمال نيست و حياط نداريم اينجا تهرانه و طبقه 4 يك آپارتمان و ساعت يك و نيم نيمه شب و از پنجره باز اتاق خواب كه فقط يك ستاره ديده ميشه وباد صورتنوازي ميوزه صداي بي امان و يك ريز يك جوجه ي زرد و بيقرار به گوش ميرسه ومنو وا ميداره نيمه شبي وبلاگ به روز كنم البت به شب :) بخواب جوجه كو چولو كه نميدونم واسه كدوم دختر نازي هستي كه الان آروم كنار مامانش لالا كرده و با حس داشتن تو به خواب رفته و اصلن هم نميدونه تو هنوز هم آرزوي يك دختر گنده ي همسايه ايي كه هنوز هم دلش غنج ميره واسه نوك و چشماي كو چولوتون و پاهاي ريزتون وپرهاي نرمتون.بخواب عزيزكم بخواب

رقص محلی


نگران بودم  نگران لباس بلند و چین دار و سفیدش . نگران  گلهای ریز زیبای دامن  زن عشایری که گویی مسافر بود  و امروز صبح  با من از پله های سیاه  پل عابر پیاده  هم قدم شد .

لباس خیلی تمیزی که چین های دامنش از زیر چادر سیاهی بیرون زده بود و خرامان  از پله ها می گذشت .  دلم برای دامنش گرفت  با تمام وجود حس کردم دل دامن پرچین هم از تهران گرفته...


دوست داشتم بگویم :  زن  زودتر دامنت را بردار و از این شهر برو  تا هنوز ریه هایت  هوای دشتها را فراموش نکرده اند . و چین های دامن بلندت   از یاد نبرده اند در علفزاری پر ازشقایق  کشیده شوند و گلهای دامنت پروانه ها را به پرواز وادارند .  کاش سفیدی این تن پوش  زیبا به سیاهی  شهر عادت نکند  نگران  این چیزها بودم که اتوبوس دود کنان از راه رسید..... و  زن در شلوغی صبح و آدمها  گم شد..



دامن پرچین،

نوارهای رنگی

پولک های لرزان،/ می رقصیم/ با اصالت خویش/

متحیر از نیشخند با کلاس های شرمگین از

                                                 تاریخ!

و مردمانی که/ به نسیان سپرده اند...   /  لباسم را

در مدرنیته.

راستی ؛  فهمیدم /شادیهامان/ وقتی گم شد که/ اصالتمان/

و عشق / درطنین آوازهای فولکوریک فراموش شده/

مقروضیم/ به خودمان / شادی/ عشق / شور / و زیبایی را

سمانه جمشید نژاد


اشکها و لبخند ها

گاه از خودم متعجب می شوم

مثل امشب که  خونه ی خاله  تماشای  تلاش بیهوده یک پشه ی بی حال ، برای نگه داشتن خودش روی کاشی ها و اندوه من از ناتوانی اش ،اشکهایم  را سرازیر میکند.

و یکساعت  بعد در سرمای بیرون به سمت  منزلمان سخت احساس گرسنگی می کنم و وقتی ناگاه به یاد می آورم دیشب ماکارونی آماده کرده ام  و الان شام  آماده دارم  نیشم تا بناگوش باز شده  و تا غده ی هیپوفیزم   میرسد.

ویا امشب  زانوهایم را بغل کردم و پاهای سردم را چسباندم به بخاری و به شعله های آبی اش خیره شدم ناگاه یک یک شعله ها  زندگی ام را نمایاندند از گذشته تا حال و اشک ریختم

و بعد رفتم نزدیک تنگ ماهی جنگنده ام و انگشتانم را به هوای لمسش بردم داخل آب تُنگ و ماهی ، پوشش آبشش هایش را برایم باد کرد. و اطراف دستم رژه رفت.  ومن از حمله ی نیمه  اش غرق لبخند شدم.

زندگی ام سرشار این لبخندها و اشکهاست. ومن با هر دوی اینهاست که معنا می یابم.

یا دیروز که پوشش  های کف آشپزخانه را شستم وروی تراس پهن کردم غروب که رفتم بردارم دیدم کبوترهایی که برای استراحت و بق بقو  در لانه ی روی تراس اقامت داشتند ،  تمام کف پوش ها را مورد عنایت قرار داده اند .  هم عصبانی شدم و مصمم برای راندشان از تراس  و هم خوشحال که در این تهران شلوغ  لابد اینجا احساس آرامش کرده اند  و گذاشتم باز هم بق بقو کنند و من هم لباسهای شسته ام را اینطرف تر پهن کردم و شکر کردم که لااقل عمودی اجابت مزاج میکنند  با حدود مشخص  :-)

شاد شدم از اینکه زهرا تلفن زد و کلی گپ زدیم و غمگین شدم  چرا که دیگر پشت هیچ خط تلفنی صدای  تو نیست.

زندگی ام پر است از شادیها و غمها  و سرشار است از  اشکها و لبخندها .

امروز متوجه شدم

هر روز که از کار بر می گردم و میخوام درب آپارتمان رو باز کنم کمی برای پیدا کردن کلید معطل میشم و همیشه فراموش می کنم  که : کوچکترین کلید از بین کلیدهام درب ورودی ساختمان  اصلی رو باز میکنه ...

امروز متوجه شدم مدیر جدید ساختمان خوش سلیقه است. چون  کاغذ روی تابلو اعلان رو با این سوزن های تزئینی با سرهای رنگارنگ چسبونده  .

و متوجه شدم که  گل همسایه مون که گذاشته بود توی راه پله خشک شده  و غمگین شدم...

و اینکه وقتی این ده روز سرما خورده بودم و حال و حوصله نداشتم ماهی کوچولوی عید پارسالم رو فراموش کرده بودم و  آب تنگش ته کشیده بود و داشت واسه خودش اون ته شیشه آروم و بی حرکت زندگی می کرد.. ولی الان حالش خوبه ... و  فهمیدم خوب شد  که بچه نداشتم وگرنه وقتای مریضی فراموشش می کردم :-)

بعد از سه سال امروز  تازه  حفظ شده ام  دو پریز ِ  هال  ، کدوم برای لامپ کم مصرفست و کدوم یکی برای آن ، مهتابی .  چه بی دقتم من برای این چیزهای مهم :-)

و نیز متوجه شدم صدای وحشتناک موتور هواپیمایی  که هفته پیش ساعت یازده  شب  ، من و محله رو از جا پروند .و خونه لرزید  و من نیز ،  هواپیمای مسافربری -ایران ایر-  بوده که از کیش میومده و روی تهران نقص فنی پیدا کرده بود و با ارتفاع کم  و صداهای خیلی وحشتناک روی خونه های ما  و به سختی خودش رو رسونده به فرودگاه ... خدا به خیر کنه  داشتیم 11 سپتامبری می شدیم :-)

سنجاب وارانه

کاش همین الان می تونستم  از اون چنار خیلی بزرگ و عریان خیابون بالا برم و توی اون لونه های چوبی وگنده ی کلاغهاش که حالا خوب ِخوب دیده میشن ،خودم رو مث  یه سنجاب جمع و گلوله کنم .
و توی پرهای اون کلاغه بخواب عمیقی  برم .اونوقت شاید دیگه این همه خوابهای پاییزیم رنگ کابوس نمی گرفت.




یادش امروز در ....

 وای  امروز از  سر ظهر چه بوی قورمه سبزی ،  از اون مامان پزا می آد.

 چه امروز راه پله ها پر از احساس خانه ای گرم با نگاه پر مهر مادر داشت ....

چه خانه  اینروزها تو را کم دارد...

جمعه ها می آید و تو در خیال من باز خوشمزه ترین قورمه سبزی دنیا را بار می گذاری و خاله جان می آید با بچه هایش و تو خوشحال ....


* چند وقت پیش خواب دیدم مامان به این خونه ام که آنرا ندیده اومده و یواشکی کلی واسم غذاهای خوشمزه درست کرده اونقده خوابم واقعی بود که صبح دویدم در آشپزخانه ام و تا لحظاتی گیج و منگ به اجاق خالی چشم دوخته بودم ..

* مامانی فردا جمعه است و فهیمه ناهار هوس دستپختت را کرده می خواهم به اندازه ی دو سالی که تنهایم گذاشتی غذاهای مامان پخت بخورم دوستت دارم بوس  بوس