تو هرگز تكرار نخواهی شد . آن صبحهاي زود قبل از طلوع هم ، كه گنجشك هاي درخت پرتقال حياط زودتر از همه ي اهالي كوچه بيدار ميشدند و تا توان داشتند جيغ ميكشيدند .

صبح های پر از بوی بهار نارنجی که  زنبورها آمده بودند سهمشان را ببرند  و هر چند لحظه يكبار يك گل پرتقال با صدايي كه فقط بعضي ها ميتوانند بشنوند هبوط ميكرد و تو آرام نشسته بودي زير درخت و بهار نارنج ها را جمع ميكردي و در سبدي مي انداختي. و يك جفت يا كريم آنطرفترت چيزي از روي زمين برمي چيدند.و من خواب آلود مشغول تماشايت... هرگز تكرار نخواهد شد آن تماشا و آن مزه ي جادويي مرباي بهار نارنج هايت.

تو كه رفتي درخت هم رفت يا نميدانم انگار با هم رفتيد