لحظه هایی هست که با تمام وجود می خواهم تکرار شود

دلم گاه جاهایی پرت می شود که متعجب میشوم.

دست" من" نیست دست ِ "دل"  است.

یک نمازِ نخوانده مانده روی دلم  ....

 همین غروبی ، دم ِ اذان  دوست داشتم کاشان بودم ،   مسجد آقا بزرگ .

 من وبیست و پنج سالگی ام و قرص ماه و سکوت رکعت سوم نماز عشاء ، که  صحن و حیاط و گنبد  این معماری  زیبا را  پر کرده  است، بروم داخل شبستان ِ مسجد و قامت ببندم  با چادر سفید

دلم  آن زمزمه ی رؤیاگونه ی سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله  و الله اکبر نمازگزارهای آن مسجد را می خواست که با مقرنس های سقف قاطی شده و بربال کفترهای خسته از گرمای کویرونشسته بر  گنبد آجری  آرام می گیرد  و  باصدای بق بقوی  روی  باد گیرها  به  رکوع بروم و بر فرش های دستباف سجده کنم ....

 

دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی

طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند...  سید علی صالحی