تمام  کوچه ی صبح بوی پاک کن های بچگی ام را می داد 

چهار کلاغ بی خیال از عبور آدمها اطراف سطل زباله  بالا و پایین می پریدند 

این  گوشه ی راه  گلها و غنچه های لاله عباسی  چه قد کشیده اند .

می خواستم صبح تمام نشود که دری باز را دیدم ..

دالانی که به حیاطی می رسید از آن حیاط ها  با  باغچه ای در وسطش که درختها و  شاخ و برگهاشان از مساحت حیاط بزرگتر است ...

دلم نمی خواست رد شوم،  می خواستم فراموش کنم  زمان را 

فراموش کنم  و از دالان رد شوم و دل ببندم به موزائیک های خراب و ور آمده ی حیاط 

و بنشینم در سایه ی درختها و  با باغچه و گلهایش  دل بدهم و قلوه بگیرم 

و هی شمعدانی ها عرق کنند و و من  آب خوردن برایشان بیاورم.

دوست نداشتم  از آنجا دور شوم  

من چقدر دور شده ام از خیلی چیزها ،  از خودم