انگار گم شده ام ...
تمام کوچه ی صبح بوی پاک کن های بچگی ام را می داد
چهار کلاغ بی خیال از عبور آدمها اطراف سطل زباله بالا و پایین می پریدند
این گوشه ی راه گلها و غنچه های لاله عباسی چه قد کشیده اند .
می خواستم صبح تمام نشود که دری باز را دیدم ..
دالانی که به حیاطی می رسید از آن حیاط ها با باغچه ای در وسطش که درختها و شاخ و برگهاشان از مساحت حیاط بزرگتر است ...
دلم نمی خواست رد شوم، می خواستم فراموش کنم زمان را
فراموش کنم و از دالان رد شوم و دل ببندم به موزائیک های خراب و ور آمده ی حیاط
و بنشینم در سایه ی درختها و با باغچه و گلهایش دل بدهم و قلوه بگیرم
و هی شمعدانی ها عرق کنند و و من آب خوردن برایشان بیاورم.
دوست نداشتم از آنجا دور شوم
من چقدر دور شده ام از خیلی چیزها ، از خودم
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۱ ساعت 15:59 توسط فـهـــیــــــمـه
|
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه