ای همه ی صابونهای معطر .....
چقدر کار هایم زیاد شده بعد از عید
واااااااای خداااااااااا هر شب را با چشمایی که می سوزد و قرمز است و درد دارد سر میکنم
و دیشب که داشتم یک دوش ولرم میگرفتم بوی صابون تازه ای که خریده ام مرا پرت کرد به حمام عمومی به نام -آریا_در شهرم .. آخر درست همان بو را می داد
مامان ما بچه هارا می برد به این حمام که دیگر اثری از آن نمانده بعد گاه که به قسمت عمومی اش می رفتیم بوی این صابون می پیچید توی دماغم و هنوز هم مانده است
یک حوض مستطیل هم وسط رختکن بود با کمدهای چوبی دور تادور که کلید هم داشت و وسایل را میگذاشتیم بعد که حمام خیلی گرم می شد همه می آمدند دورتادور این حوض مشغول کیسه کشیدن می شدند
چه آرامشی داشت از صدتا استخر و جکوزی و غیره ی این روزها لذت بخش تر بود
مخصوصا آن خوردنی ای که برای ما بچه ها می آوردند تا نوش جان کنیم فقط از قسمت سر شستن مامان همیشه شاکی بودم با اینکه مهربانی میکرد و کاسه ی آبی جلویمان میگذاشت و میگفت تا چشمات سوخت از اینجا آب بریز روی صورتت اما آبی که برای شستن سرمان می ریخت کمی بیش از اندازه داغ بود
دیشب مادر سرم را می شست و من تند تند و با ترس با دستان کوچکم از ظرف آب جلوی رویم به صورتم می پاشیدم بعد آب داغ کاسه ی مامان می ریخت روی سرم
همهمه ی نامفهوم زنها شنیده می شد صدای دوش های آب ، صدای_ تاس های حمام _یا همان کاسه های حمام گوشهایم همه چیز را مبهم و گنگ می شنید و چشمانم را به سختی باز میکردم تا آدمها را از بین قطره های آب تماشا کنم چه لذتی داشت
* فقط مانده بود از حمام عمومی اینجا بنویسم که به سلامتی نوشتم :)
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه