همین که در خوابهایت هنوز زنده ام حرف می زنم  می خندم  

برایم دنیایی شادی است  



شب اول محرم الحرام است 

یکی از همسایه ها با صدای فالش و به زور نفس دارد تمرین نی  زدن می کند

شبیه آن سالهای  داداشی  که آنقدر سعی میکرد تازه صدای نی اش را در آورد که آب دهانش از اطراف نی سرازیر میشد و چه حظی می برد وقتی توانست صدایش را درآورد

یاد آن سالها بخیر که برای ما می نواخت همان تک قطعه های ناقصی که بلد بود

الان هم هر وقت می روم شمال خانه اش  نی را که به دیوار آویخته  بر می دارد و برایم  می نوازد بدون هیچ کلاس و استادی غنیمت است نواختنش  

من به شخصه هر صدای غریبی از نی در آید برایم خوش آیند است و عجیب و گاه حیرتم را بر می انگیزد که بشر از چه روزی فهمید که باید غیر از صدای پرندگان و وحوش و ادمیان صدایی نیز بسازد 

این خلق کردن بشر همیشه برایم حیرت آور است 

شب پاییزیست و من مشغول انجام کارهای اداره هستم که به خانه اورده ام  تکه ای انار گذاشته ام بغل دستم شاید بخورم صدای بچه ی خردسال همسایه نیز می آید و گلدانی که زهره جان برایم آورده نیز یک جوری معصومانه و ناز به من خیره شده است 

دلم باز صدای نی را می خواهد هر چند خراب و بی ریتم 

پاییز است و همین اکنون به برگی می اندیشم که درخت را بدرود گفت در کوچه ای تاریک 

چرا دیگر صدایش نمی آید .....


* روزها گر رفت گو  رو  ، باک نیست

تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست