صبح تاسوعای یکهزار و سیصد و نود و دو یک صبح پاییزیست.

 می نویسم : باران ،

 می نویسم :صبح،

 می نویسم : خیمه های بی عمو.

 صبح است و باز من و صداها،

 صدای قطره های ریز و نرم باران از کانال کولر. صدای قارقار کلاغها، 

صدای شعله های بخاری، و عقربه های ساعت و درب تراس که با بادی آهسته چفت می شود ،

 و جیغ و عبور دسته جمعی چند طوطی از فراز بام .

 و تازه فهمیده ام از وقتی بخاری روشن کرده ام دوباره لانه ی روی تراس که روی لوله ی بخاری است شده است اسنراحت گاه قمریها و یاکریم ها برای گرم کردن پاهای نازک و سردشان ، ها گوش کن صدای بال بالشان می آید .