درگیر و دار دویدن ها  با عجله رفتن ها و بدو بدوهای این روزهایم  چیزی که لحظه ای مرا وادار به توقف می کند بو است

بله بو ها

مثلا همین چندروز پیش داشتم به سمت ایستگاه اتوبوس می دویدم که ناگاه بویی پیچید شبیه یکی از تفریحات کودکی ام  که همراه داداش و پسرهای کوچه  زمین گلی را شبیه یک خنجر کوچک می کندیم و بعد پلاستیک های ظرفهای اسباب بازیها یا مایع ظرفشویی ها را آتش زده و توی قالب نگه داشته و پلاستیک چک چک آب می شد  تا این چاله  پر شود بوی پلاستیک درحال ذوب هنوز رهایم نکرده  صدای چکیدنش  رنگهایش  و بعد این خنجر را از قالبش ارام و اغلب شکسته شده جدا می کردیم و از این ساخته ی مان چه حظی می کردیم

و انروز  این- بو - مرا از وسط تهران شلوغ  به وسط کودکی هایم پرت کرد