مادر بزرگ

یاد اون دعاهایی که واسم می کردی بخیر

میگفتی :من همیشه سر همه ی نمازهام  دعات میکنم.

یه روز بت گفتم: ننه خواهش میکنم دیگه دعا نکن آخه هیچی تغییر نمیکنه .نکنه برعکس دعا میکنی؟

و تو بدون ناراحت شدن گفتی: نمیدونم ننه

نمیدونم حکمتش چیه؟

مادربزرگ ، نیستی تا بت بگم هر چی دارم از دعای تو بوده.

نیستی تا بت بگم  واسم  دعا کن با همون چادر نماز سفیدت که گلهای ریزی مث قاصدک داشت  .

دعا کن  حتی  وارونه.

رفتی و من نفهمیدم تو خودت استجابت همه ی دعاها بودی/

حضورت ،نفست و نگاهت...

رفتی تا من  منتظر قاصدکهای دعاهات چشم به راه آسمون  بمونم....

 تا همیشه

 

*اینبار که به خونه رفتم  یه تکه پارچه ی آشنا روی بند رخت توجه منو جلب کرد

اشکی  روی صورتم چکید وقتی به تنها  تکه ی مونده از چادر نمازش خیره شده بو دم.

عکس از خودم