چشم به راه...

مادر بزرگ
یاد اون دعاهایی که واسم می کردی بخیر
میگفتی :من همیشه سر همه ی نمازهام دعات میکنم.
یه روز بت گفتم: ننه خواهش میکنم دیگه دعا نکن آخه هیچی تغییر نمیکنه .نکنه برعکس دعا میکنی؟
و تو بدون ناراحت شدن گفتی: نمیدونم ننه
نمیدونم حکمتش چیه؟
مادربزرگ ، نیستی تا بت بگم هر چی دارم از دعای تو بوده.
نیستی تا بت بگم واسم دعا کن با همون چادر نماز سفیدت که گلهای ریزی مث قاصدک داشت .
دعا کن حتی وارونه.
رفتی و من نفهمیدم تو خودت استجابت همه ی دعاها بودی/
حضورت ،نفست و نگاهت...
رفتی تا من منتظر قاصدکهای دعاهات چشم به راه آسمون بمونم....
تا همیشه
*اینبار که به خونه رفتم یه تکه پارچه ی آشنا روی بند رخت توجه منو جلب کرد
اشکی روی صورتم چکید وقتی به تنها تکه ی مونده از چادر نمازش خیره شده بو دم.
عکس از خودم
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۹ ساعت 18:46 توسط فـهـــیــــــمـه
|
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه