دلتنگی ابدی ...

پانزده روز بدون اینکه هوای صبحهای شهر کوچک شمالی به ریه هات وارد بشن گذشت !

بدون اینکه دوتایی چشم باز کنیم و یادمون بیاد خیلی دلمون واسه هم تنگ شده ، واسه بغل کردن هم ..

بابایی قشنگم ۱۵ روز گذشت و میخواستم بگم: دلم خیلی واست تنگ شده بابا

اما این جمله واسه حجم و نوع دلتنگی ما جمله ی درستی نیست! مایی که شش ساله دلتنگ هم بودیم!

و حالا دلتنگیمون ابدی و بی پایان شد بابا ... ابدی و بی پایان ...

آن مـــــــــرد


آن مرد آمد

ان مرد با اسبی آهنی از کوههای البرز  آمد

آن مرد در هوای صبحی تیره و دود آلود به تهران امد

و تا همین الان هم  این مرد در حال پرسیدن از تمام و تک تک اجزاء خانه ی مربعی 40 متری من است با این کلمه :  این چیه ؟  این یکی چیه؟  :)

و هنوز هم این مرد با دو کنترل تی وی من مشکل دارد و اینکه چرا ساعت نداری  و اینکه یخچالت را خلوت کن و خانه ات سرد است 

این  مرد نمیداند که خانه ام را گرم کرده

گاهی وقت ها شهر ....

 
بعد از تو

سفر فقط گز کردن خستگی است....

جاده ها چه دور ...

بهار  ها  جور دیگر.... رودها  هم ...

شهر  مرطوب است و سنگین...

بعد از تو....

 

 

* امروز در گرمای برگشتن گربه ایی از آنور خیابان صدایم زد

نگاه کردم  نگاهم کرد و دوباره صدایم 

 ازخیابان با احتیاط رد شد و به سمتم امد ایستادم  با من حرف زدشبیه درد و دلی آرام بود با او حرف زدم نوازشش کردم و دوباره چیزهایی گفت و نرفت  چشمم به پستانهای معلوم بی شیرش افتاد یقینا کودکانی گرسنه انتظارش را می کشیدند کیفم از خوردنی خالی بود و خانه دور

فقط نوازشش کردم و او فهمید ...

*سردردی شدید شبه میگرنی  و تهوع اور دارم الان اما آمدم و اینجا را آپدیت کردم فقط  و فقط برای تو ، تو که صبورانه و کنجکاوانه روزهایست مرا می خوانی، اینجا را،  امشب  هم  ... شاید از Jacksonville آمریکا اگر این سایتهای آمار گیر راست بگویند

یا شهری در نزدیکی هایش می خواستم بگویم حواسم هست و ممنون

قصه ی من ،پدر و گلها.....

این  صبحهای مرخصی ام در شمال با صدای عقربه های  ساعت دیواری شروع میشود و جیک جیک گنجشکهای حیاط و سرمای مطبوع دم صبح ....

 سری به نت میزنم که سرعت فیس بوغش" توبخوان فیس بوک"  عالیست  که لنگه ی در اتاق با تلق تولوقی  باز میشود بابا جان  مثل هر صبح این عید با یک سینی گنده ی صبحانه که به سختی از یک لنگه ی باز در اتاق به داخل می آید وارد می شود و سینی عسل و کره و پنیر  را میگذارد کنارم و بعد دو لیوان چای،  کم رنگ برای خودش وپررنگ تره برای من....

این روزها با هم صبحانه اش را می خوریم وبعد در حالیکه جورابهای بلند واریس بعد از عمل قلبش را می پوشد از همه جا گپ می زنیم از عمو و عمه و خاله از تمام مهمانهایی که دیروز آمدند یک آهنگ هم چاشنی اش می کند مثلا   عجب رسمیه رسم زمونه قصه ی برگ و باد خزونه میرن آدمااااا  از اونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه .... بعد می رویم حیاط و من از تمام جک و جانورها و گلهای ریز روی در و دیوار و جوانه ها عکس می اندازم..و او که می داند آپارتمانم در تهران آفتاب ندارد یک قلمه از گلش که در سایه هم رشد می کند برایم داخل گلدانی میکارد و می گوید ببر تهران...

این صبحهایم آرام است و کم تکرار می شود در سال.....

سه ی او

دلخوشی دیدن کفشهای  دمپایی ای ات را که هنوز در حیاط شمالی   زیر باران  مانده است بهانه میکنم برای سفرم  .. پوشیدنشان و بوییدن گل رز باغچه   و احساس تو

بهانه ی  شاید دیدن  گندم و عدسی که لای پارچه می پیچیدی تا سبزه ی عید  جوانه زند ...

گاه جز "باز دیدنت " هیچ چیز مرا به رفتن ازاین شهر وا نمی دارد ـــــــ به من بگو که هستی ___

همه   چي رو ميشود

چه امروز خونه رو بوي ميرزا قاسمي و به به هاي بابا جان پر كرده هميشه غذاهاي رشتي دوست داشته و من فكر ميكنم چه خاطره ي دوري ميتواند داشته باشد از جواني هايش كه ... كلا من عاشق اين مخفي هاي زندگي ادمهام دست خودم نيست..وبعد چه روز سختي ميشود وشايد جذاب ان روز ي كه اسمش تبلي السرائر است ان روز خيلي خيلي بزرگ *دلم لك زده واسه صداي سيرسيرك هاي تابستونا اما بدون گرماي اين فصل

چشم به راه...


 

مادر بزرگ

یاد اون دعاهایی که واسم می کردی بخیر

میگفتی :من همیشه سر همه ی نمازهام  دعات میکنم.

یه روز بت گفتم: ننه خواهش میکنم دیگه دعا نکن آخه هیچی تغییر نمیکنه .نکنه برعکس دعا میکنی؟

و تو بدون ناراحت شدن گفتی: نمیدونم ننه

نمیدونم حکمتش چیه؟

مادربزرگ ، نیستی تا بت بگم هر چی دارم از دعای تو بوده.

نیستی تا بت بگم  واسم  دعا کن با همون چادر نماز سفیدت که گلهای ریزی مث قاصدک داشت  .

دعا کن  حتی  وارونه.

رفتی و من نفهمیدم تو خودت استجابت همه ی دعاها بودی/

حضورت ،نفست و نگاهت...

رفتی تا من  منتظر قاصدکهای دعاهات چشم به راه آسمون  بمونم....

 تا همیشه

 

*اینبار که به خونه رفتم  یه تکه پارچه ی آشنا روی بند رخت توجه منو جلب کرد

اشکی  روی صورتم چکید وقتی به تنها  تکه ی مونده از چادر نمازش خیره شده بو دم.

عکس از خودم

 

چه بی تو خالیست..

    

بعد از تو هر چه گریستم کسی با مهر نگاهم نکرد

در آغوش نکشید

میان بازوانش نفشرد

بعد از تو کسی بی چشمداشت ، لبخند مهربانش را نثارم نکرد

هر چه خندیدم کسی پاسخم نگفت .

 کسی مرا  ندید.

هیچکس وقتی که رفت سفر

نگفت :جایت چه خالی بود ،کاش بودی ! چه بی تو بد گذشت.

چه بی تو خالی بود....

چه بی تو خالیست ،

چه نیستی تو

سفر کجا رفتی ؟

که نیستی تو

و دیگر نگفتی :

که نیستی تو....

 

پی نوشت:

رفتی  تا انتقام تمام روزهایی که  نبودم و تنها بودی را بگیری.  چند روز دیگر     

یاد آور روزیست که جیغی کشیدم و آمدم  و دیگر تو تنها نبودی.

و ماه پیش بود که تو فریادی  ناله گونه کشیدی و رفتی تا اینبار من تنها بمانم...