روبرویم می نشینند
کودکان، دختر های کوچولوی ناز با موهای بافته شده.
سربازها ،پیرمردها
خانم های میانسال با دخترانشان.
مردان سبیل گنده،
جوانهای خیلی لاغر ویک کیف دوشی با بندی بلند.
روبرویم می نشینند دختر پسرهای عاشق چفت هم و دانش آموزان با لباسهای خاکستری با کوله هایی پر از دانش.
باباهایی که دست نی نی کوچولویی در دست ، ایستاده اند.
و اینجا آسمانش آبی نیست و بین ما شکافی ..
صدایی می آید و چشم بر هم زدنی همه ی ان آدمها محو میشوند.
و بعد می ماند جای خالیشان و غمی بر غمهایم افزوده می شود .
می آیند و اندکی می نشینند و بعد محو میشوند و سکوتی همه جا را فرا می گیرد که گویی اصلا هیچگاه نبودند
هرگز این سکوتها را دوست نداشتم.
سکوت خانه بعد از رفتن میهمانها ، بعد از رفتن قطار مترو
سکوت سر جلسه امتحان.
سکوت کش دار بعد از ظهر های خالی و نیمه شب های تاریک زمستان.
و سکوت عجیب لحظه ی دفن عزیزانمان در مزار.
گویی چیزی که مرا می ازارد سکوت نیست هزاران هیاهویی است که در پس این سکوت هاست.
اینکه آدمها روزی بالاخره می روند.
میهمانی تمام میشود و یا با هزار آوا به تو می فهماند که عزیزت زیر خروارها خاک در سرای خاموشان سکنی می یابد و تو هرگز صدایی از او نمی شنوی.
این سکوتهای پر از فریادند که می آزارندم
که دلشوره می گیرم
گاهی خسته می شوم از این سکوت سنگین سایه انداخته بر زندگی ام.
* تا حالا فکر کردی چرا اون تابلوی جیغ اینقده معروف شده؟