ای عجیبِ قشنگ !

خیلی عجیبه !!
کلمه ای که به دهنم اومد وقتی بعد از آماده کردن مقدمات ناهار ، فنجون نسکافه به دست نشسته بودم روی صندلی رو به پنجره .

همینطور که چشمام از پشت بخار فنجان سرامیکی بیرون رو تماشا میکرد یه بار دیگه زمزمه کردم: خیلی عجیبه خیلی !!!
در حالیکه از دلتنگی شدید آدمهایی که ۴۳ سال میدیدمشون و اینروزا از تنهایی مفرط و سکوت اطرافم ، حتی جسمم درد میکشه . داشتم فکر میکردم : آه یعنی میشه سال دیگه روز تولدم در خلوت یه شب خوب، از تراس یه کلبه ی قشنگ وسط کوهستان ،کنار آتیش در سکوت به دریای آسمون پرستاره چشم دوخته باشم؟؟
بعد یهو یادم اومد چرا آدمها با اینکه اینقدر دلتنگ هم هستیم، و اینقدر از تنها بودن و سکوت و خالی اطرافمون رنج می بریم و متنفریم. باز آرزوی دور بودن از آدمیزاد رو داریم ؟؟
خیلی عجیبه خیلی

من بودم و دل بود و می ...

فخرالملوک دیشب را علیرغم بدخوابی های شبهای قبل خوب خوابیده بود

آنقدر که یادش نمی آید چه خواب دیده بود ..

چشمهاش رو که باز کرد طبق معمول گوشی و عینکش را از میز کنار تخت برداشت .ملحفه که کنار رفت یهو سردش شد.

همینکه گوشی روشن شد شروع کرد به چند عطسه ی پشت سرهم ..

پیام زینت الملوک از منچستر را روی گوشی دید تولدش را تبریک گفته بود و از عکس بچگی هایش که گذاشته بود پروفایل واتساپش تعریف کرده بود .

زینت الملوک سمنانی هر سال همین روز یعنی چند روز جلوتر تولدم را به اشتباه تبریک میگوید.

چیزی نگفتم فکر کنم در یادآوری های گوشی اش اشتباه ذخیره کرده

فخرالملوک اگر آدم قبل بود سریع اشتباه ها را میگفت ولی این سالها دیگر حالی نمانده ...

بعد از جایم برخاستم تا حمام بگیرم شد ساعت ده و نیم ...

آقا را گفتم من را برسان تا مرکز شهر. گیو می اِ لیفت پلیز گفت : گشنه میخواهی بروی ؟ بیا صبحانه ای کافی ای چیزی بخور بعد ...

فخرالملوک نان و پنیر گردو و کافی اش را خورد ..

خط چشمش را داشت در حمام میکشید که آقا گفت : چه خبر است بیا بیرون کار دارم دستشویی ...

گفتم: یک امروز را مهربانانه تر حرف بزن تا حس کنم خوشبختم ...

بعد از غرغر های همیشگیمان ، فخرالملوک را رساند مرکز شهر جلوی پرایمارک ...

دیدم بیرون سرد است رفتم داخل

فروشگاه ..

یادم آمد تازگی یک سالن ناخن باز شده اینجا ..

پیدایش کردم

دخترکی مسلمان ایستاده بود ‌..

گفتم : فرنچ کلاسیک میخوام

اسم و تلفن و ایمیلم را پرسید و فرمی پر کرد و گفت: ۲۵ پوند ..

بیا بشین ..

نشستم و گپ زد و گپ زدم ..

کمی فارسی دری بلد بود خودش پاکستانی بود ..

و با ویزای دانشجویی آمده بود ..

حرف زدیم و از تنهایی و گرانی گفتیم ..

بعد از گرفتن چند عکس از ناخن هایم شماره اش را هم برداشتم و خداحافظی کردیم..

فخرالملوک بعد رفت فروشگاه های لباس یک بلوز و یک شلوار و یک دامن که ۸۰ درصد آف خورده بود برای خودش خرید.

بعد گشنه اش شد و بین راه هی به ناخن هایش نگاه میکرد ...هرچی فکر کرد برای کی بفرستد و بگوید برای تولدش و برای اینکه تنوعی شود برایش ، ناخن هایش را درست کرده اما کسی به ذهنش نیامد ...

فخرالملوک آیا همیشه اینقدر تنها بوده و نمی فهمیده و حالا تازه خیلی واضح شده این تنهایی ؟ ! یا عارضه ای است که این سالها به آن دچار شده و تازه است؟!

هرچه هست گاهی که فکر میکنم دردناک هست خیلی خیلی ...

طبق معمول تنها غذایی که میشد سریع پیدایش کرد و خورد فلافل با کلی حمص و سالاد ‌...بعد رفت بوتز boots برای خودش سرم دور چشم و مولتی پپتاید مارک اوردینِری از بین برنده ی چین و چروک و سفت کننده ی پوست صورت خرید که تمام شده بود ...

دیگر خیالش که از خرج کردنهایش راحت شد سردش شد ...

با دو رفت ایستگاه اتوبوس و بعد از هفت هشت دقیقه سوار شد ...جای مخصوصش اون ردیف جلوی طبقه ی دوم را اشغال کرده بودند پس عقب تر نشست ...

وقتی رسید خانه اقا روی مبل مشغول چرت زدن بود ... از کباب ران بوقلمونی که درست کرده بود چندتایی برای من گذاشته بود کنار خوردمش بعد لباسها را پوشیدم و گفت : عالی ..

دیگر نوشتنم نمی آید ..

نوشته هایم بدون ویرایش و چرت شده است ..

حوصله نمانده ..

آخرین هفته

آخرین هفته از ۴۹

آخرین هفته از ۴۹ سالگی

دوی دو دوهزاروبیست  02/02/2020 ( palindrome day)

...

هر جای بدنم را انگشت میگذارم درد میکند..

چشمانم می سوزد ، بازوانم  ، قلبم ، روحم ...

درد ها پایان ندارند ، چه در پانزده سالگی چه در پایان چهل و پنج سالگی به تاریخ دویِ دو دوهزار و بیست.

دردناک است 

دهه ی ...

... مهم نیست کی و کجا به دنیا اومدی

تو میتونی بارها متولد بشی توی زندگیت

مهم نیست که هی آرزوهای بزرگ توی کله ات داشته باشی، مهم اینه که حتی اگه هیچیه روزگار به وفق مرادت نبود به قدر خودت بکوشی تغییرش بدی

تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکر میکنی

و ارزوهات خیلی کوچیکتر از اونند که بخان برآورده نشن

. و اخر اینکه مهم نیست چندسالته مهم اینه که احساس میکنی چندسالته همون میشه سن تو

متولد فصل گلهای .....

 

مردمان من 

ماه ها و سالها را با  انقلاب  پس ازانقلاب زمان ترورها زمان جنگ زمان تشیع جنازه ها به یاد  هم می آورند

:  آره یادت میاد اونسالها چقدر برق می رفت؟  آره اونسال که تهران موشک بارون بود.

و یا اونسال رو یادته نفت نبود ؟ 

دوست دارم یه بار دیگه به دنیا بیام

فقط و فقط برای تجربه ی روزگاری که  مردمان من 

فصلها را با گلهایش به یاد هم بیاورند !

..: یادته  پارسال فصل شقایق ها اومدی بودید شمال؟

آره بچه ی من فصل گل های نرگس به دنیا اومده بود خوب یادمه ...

 مادر بزرگ وقتی همه گیلاسها  رسیده بودند  از بین ما رفت ...

و  کاش - مادر - می دانست -  مـــــرا - در فصل گلهای یـــــــخ به دنیا آورده است !!...

شاید هم می دانست کسی چه می داند ؟!!....


من از نخست برای بوئیدن باران آمده بودم

من شمال زاده شده ام
خاله می گوید: هوا قشنگ بود آنروز و باران نم نم می بارید و  حیاط و درختهای بیمارستان را برق انداخته بود
شاید به همین خاطر عاشق بارانم
اولین گریه را از روی غریزه گریستم اما لبخند را آموختم

man va labkhande koodaki


* شعر در عنوان: هم از سید علی صالحی

همه‌ی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌ایم
که جهان را، بی جهت، یک جور عجیبی
جدی گرفته‌ایم...

سید علی صالحی

آنشب هم بارانی بود ....


شناسنامه ی من یک دروغ تکراری است

هنوز تا متولد شدن مجالم هست

niniiiiiiiii


سپاسگزارم خداي من

خنده را

        براي دهان او

او را

به خاطر من

و مرا

به نيت گم شدن آفريدي .

* شعر اول از محمد علی بهمنی

شعر دوم از شمس لنگرودی  

از دنـــــــیای  بی تـــــــو   می ترسم

آفریدگارا

بگذار دهان تو را ببوسم

غبار ستاره هارا از پلک فرشتگانت بروبم

کف خانه ات را با دمب بریده ی شیطان جارو کنم

متولد شدم.


وقتی به پشت سرم به دورهای گذشته نگاهی می اندازم  در آن پستی بلندی ها چقدر کارهاست که فراموش کردم انجامشان دهم و زمانش گذشت...

 وقتی بچه بودم زمان برایم خیلی  خیلی کند می گذشت ...اما الان باور نمی کنم چقدر تند شده است سرعتش. ازلحاظ طی مسیر به قله رسیدم و مشغول تماشایم مثل همیشه... و دنیا پر است از پرنده ، درختهای بزرگ ، آب چشمه، سنگ ، باران، اینها اگر نبود دنیایم بی معنا بود...

و تنهایی  پیچیده ترین ودر عین حال ملموس ترین معمای زندگی ام است...


* شعر بالا از شمس لنگرودی

*فال حافظ گرفتم واسه تولدم : صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن   دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

شتاب؟ از من بعید ِ

  * چه رگبار نازی بود غروبی صدای رعد در آسمان و درخشش باران روی کف آسفالت ِ شب ِ خیابان... یاد شب نشینی های بارانی  افتادم در شهرمان شمال

*  نمی دونم چرا از این کارشناس ها و نویسنده ها  و روشنفکرهای مصری  که   این شب ها نشسته اند توی استودیوی های  لندن و  برای مردم مصر افاضات می فرمایند.. اینقده متنفرم !!

تولدی دیگر

 

   

در دفتر خاطراتم

     سالها پیش از این ،  پچ پچ ها و نشانهایی از تولدهایم بود .

     از اونایی که اومده بودن دیدنم و آرزوهامو که نوشته بودم ...

     زود گذشت و فقط خاطراتی موند در دفتر هایی کاهی.

     سال 68 بود که خونواده تولدمو فراموش کرده بودن و در عالم نوجوانی احساسم رو نوشته بودم.

    گذشت و گذشت تا امشب...

    گر چه دیگه از مامان و مامان بزرگ نازم خبری نبود و بابا که شهرستان بود اما* مامان خاله جون *خوبم           وزهرا و نسیم و سبا و زهره خانوم مهربون بودن و کلی منو خوشحال کردن.

    شب خوبی بود مخصوصا کیک و نسکافه ای که نسیم آماده کرده بود.

    و خاله جون هم ازغروب روز به دنیا اومدنم میگفت:که توی نم نم بارونای ناز بهمنی شمال اومده بودن        بیمارستان دیدن من و مامان

  و خاله کوچیکه که هفت سالش بود منو که گویا هووی او شده بودم رو نگاه نمیکرد و حسودیش می شده.

  و اینکه مامان زایمان سختی داشته و غیره...

  مامانی خوبم جات خالی بود .

 اگر چه مطمئنم اینجا بودی

 آخه مگه میشه جمع ما جایی جمع باشه و تو نباشی؟

 من حالا متولد شدم و صبح فردارو میبینم

 و خدا دعای نی نی هارو مستجاب میکنه.

 پس دعا میکنم: هیچ انسانی در دنیا از اسارت و گشنگی و برهنگی  و درد نناله و زجر نکشه.

آرزو میکنم  همه در خونه و کشوری با صلح و آرامش به دنیا بیان.

وهر بچه ای که امشب به دنیا میاد سر پناهی داشته باشه با غذایی آماده و خانواده ای گرم که در آرامش  چشماشو باز کنه  .

                                آمین