یادگار

   به تمام درهای چوبی بدهکارم  درهایی  با قفلهایی زنجیری    درهای چوبی زندگی ام که مهربانی را به من هدیه دادند . بهار و نسیم را  و صدای پیچیدن باد در برگهای چنار را  ..و شگفت انگیز ترین تابستان های عمرم را...

.درهایی که به پنجشنبه های تابستان و جاده های انتظار و هله هوله های پدر باز میشد  . به چهره هایی که حال فقط یادی از آنها مانده ...

 به  روی تبسم کودکی های من و  انسیه . و قایم باشک  در بین  ردیف  لوبیاها...  به شبهای مه آلود و خیس .  به روزهای خنک تابستان و دره ی  زیبا و آواز کبکها...

به صبحهای نماز و وضو  و شر شر جوی آب ...و بوی نان  محلی..

به نور ملایم  آغاز روز و صدای جارو کشیدن گلصباح خاله ...و دانه برچیدن مرغها و  خروس هایش.

چه صدای جاودانه  ای داشتند این درب های چوبی  ...درهایی که  چشمانم را می گشود به  روی کوههای سبز روبرو به سقفهای سفالی خانه ها به دیوارهای گلی ...  

 

 ای درهای چوبی زندگی ام نمیدانم چند نسل پیش چه دستی  شمارا  برای اولین بار گشود  وپس از ما  خواهد بست یا به کدام گوشه  انداخته خواهید شد اما من همیشه ی عمرم  عاشق خواهم ماند و فراموش نخواهم کرد که دستان مادر بزرگ و مادرم  بارها و بارها شما را در تابستانهای عمرم گشودند و بستند و خانه با شما  و آنها معنا  می یافت و صدای  باز و بسته شدنتان ، آواز دلنشین کودکی ها و مهربانی های مادر بزرگ و دامن امن مادر را ، به یادم خواهد آورد ...

من آمدم اما خیلی چیزهار ا پشت شما جا گذاشتم و خوش دارم  فکر کنم تا هستید تمام آنها دست نخورده خواهند ماند .

جوانی های پدر و مادر، کودکی های من و انسیه  . خانه ی تمیز  گلصباح با مرغ و جوجه ها  و یخچال نفتی اش و تنهایی های آخر عمرش ...آن انتظار شیرین رسیدن پدر بعد از یک هفته... آن شیطنت ها و گردو بازیهای برادرم  آن سماور نفتی و گردسوز (لامپا)  و آن پرده ی گلدوزی شده ی قدیمی  که رویش با خطی کج و معوج  نوشته شده بود : این نوشتم تا بماند یادگار   من نمانم خط بماند یادگار...


در چوبی

یکی از آن درها

راز درب چوبی ...

رازها ی کودکی

  آنها تمام یادگارهای منند از دوران بی    خیالیهای لذت بخش .

 یکی از اون رازها  ،

 این در چوبی  است  ،

  من هیچگاه از این در رد نشدم.

 

ورودی خونه از در دیگه ای بود.

 

و تعطیلات که مامان ما رو به این خونه ی روستایی می برد.

که خاله ی مامان در تنور کنار این در واسمون خوشمزه ترین نونای محلی رو میپخت.

 

و صبح ها با صدای اذون مسجدی که اونور این در چوبی بود بیدار

میشدیم و دوباره بخواب می رفتیم و با بوی نون وپنیر رنده شده ی

محلی  و قل قل سماور خاله "  قیمت "  چشمامونو باز می کردیم.

وااااااای چه لذتی داشت.

بعد  تموم بعد از ظهر رو نزدیک این در به بازی مشغول بودیم و

مطمئن بودیم تموم صداهایی که از پشت در می اومد ، از یه دنیای دیگه است.

بچه هایی که اونور مشغول بازی بودن شبیه بچه های معمولی نبودن .

سایه ی عابرهایی که از لابه لای شکافهای در دیده می شد .

 

حتی مرغ و خروسی که تا نزدیک در می اومدن و قد قدی میکردن و بعد محو میشدن.

 

همه چیز به طرزی اسرار آمیز لحظه ای پیدا میشد و بعد می رفت...

 

حتی از دید من سوسماری که اونور میخزید دیگه نیست میشد.

 

واقعا فکر میکردیم اونور یه جای  ناشناخته است.

 اینور یه آرامشی بود  دوست نداشتم از دستش بدم .

 

هیشکی با آدم کار نداشت  پر از آزادی بود پراز صلح  ،امنیت 

انگار همه ی اینچیزا به خاطر بسته بودن اون در بود.

 و من این حیاط پشتی پر از آرامش و خلوت  رو دوست داشتم ، با

باغچه ی سبزیهاش ، درختای انارش و کلی گیاه  کوچیک و بزرگ و

 خنکای ناز ش  و صدای آدما که از پشت در شنیده میشد و

نمیتونستن منو ببینن . چه آرامشی

 

پ ن :پارسال عید که به این خونه رفتم  تموم خاطراتم زنده شد.

از اون تنور کنار در و درختای انار خبری نبود

اما این در هنوز بود و روی اون کلی گل و گیاه روییده بود.

باور بکنی یا نه ، باز هم اون یه راز بود.

و من باز از پشت در خبر نداشتم..

شاید مامان ،خاله ی مامان و شوهرش این در و باز کردن واسه همینه که دیگه نیستن .

هنوز اونور یه دنیای دیگه است که …. 

خوب که بو میکنم  بوی نون تازه میاد. باید برم خاله و مامان منتظرن…