دستـــــهای تـــــو


بعد از پنج سال دیگر امیدبه بازگشتنش را ازدست می دهی دلت شدید تنگ می شود فقط هروقت چشمت به تصویرش که با چشمانی نگران به تو نگاه میکند ، می افتد ، دو قطره اشک تا پایین گونه هایت راه میگیرد.

 او هم دیگر باور کرده که باز نمیگردد ... ناتوانی، ناتوانی دست های مهربانت را تاب بیاور ، تا نبودنت را ....  

روزت مبارک

به " او" که در آیینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود

همیشه از خود گذشتگی و مهر بی حدت  خودخواهم می کرد  ...تو بودی غرور بود ، همه چیز بود .

بودم چون بودی !

می شود   فقط یک بار دیگر کمی خودخواه  ِِ  مهرت باشم  ؟

 و وقتی از خواب بر می خیزم  تمام لباس هایم شسته شده و   بافتنی های درس حرفه و فن ام  بالای سرم حاضر باشد؟

بعد  این بار صبح وقت رفتن  به مدرسه   یک بوسه  روی چشمهای تا دیر وقت بیدارت  و دستهای خسته ات را فراموش نخواهم کرد  ...  میشودیک بار دیگر برگردی ؟!    

  به خدا تمام تکلیف هایم تمام شده ، تکلیفم  حتی با خودم هم معلوم شده است  .

 فقط ماند ه ام هاج و واج که آنقدر سریع رفتی آنسوی مه  که هیچ یک از مهر ورزی هایت را نتوانستم جبران کنم...
 مانده ام  این سو  در  این  دنیایی که فقط یکی از" تو" بود فقط  یکی...

* فراموش کردم قبل از رفتنت بپرسم که با آمدنم  کدامیک از آرزوها و رویاهایت را مجبور شدی فراموش کنی !
عکس:من و مامان

کوتاه بودی

هایکویی که لبخند می شود روی لب

و طعمش

روز آدم را شیرین می کند

زندگی اما

        طولانی است !

"مرضیه احرامی"

واگويه

ديشب توي يادم هي ميچرخيدي وسلولهاي بخش خاكستري مغزم رو زير و رو ميكردي ومن سخت دوست داشتم مثل او نموقع ها كه
پاهام يخ ميزد ميزاشتم بين
پاهات تا گرم بشن اما نبودي و ديشب نه تنها
پاهام بلكه قلبم هم يخ زد فقط
چشمام هي داغ و داغتر ميشد و تو بيخيال و اروم از روي ديوار هال به من خيره شده بودي كاش ميخنديدي شايد از اينجا برت دارم و يه دونه مامان خندان مثل هميشه بزارم اونجا . روزت مبارك